نگهبان خیمه ها

می‌خواستند بیرونش کنند. هیچ کدام از اهل هیئت راضی نبودند که یک لات و شرور معروف، هیئت آنها را بدنام کند. هر شب که به مجلس عزاداری می‌رفت، نگاه‌های نه چندان مهربان عزاداران را حس می‌کرد. رئیس هیئت بیشتر از این ناراحت بود که چه کار حرامی‌کرده است که یک شراب خوار معروف، مراسم عزاداری‌اش را نجس می‌کند.
بالأخره صدایشان درآمد. یک شب که رسول ترک دوباره به هیئت رفت، حس کرد جَو متفاوت است. عدّه‌ای جمع شده بودند و راجع به موضوعی حرف می‌زدند. پس از دقایقی، جوانی از آنها جدا شد و به سمت او آمد. رسول با لبخندی از او استقبال کرد. جوان که خود را فرستاده مسئول هیئت معرفی کرد، با صراحت به او گفت که از مجلس بیرون برود و دیگر به آنجا برنگردد. از چهره رسول ترک معلوم بود که چقدر ناراحت و عصبانی است. همه انتظار داشتند که مثل همیشه عربده‌کشی کند و دعوا راه بیاندازد؛ امّا او آرام از جایش بلند شد. بدون هیچ شکایتی آنجا را ترک کرد و مستقیم به سمت خانه‌اش رفت. ارادتش به امام حسین(ع) مانع این بود که از دوستدارانش کینه به دل بگیرد. تمام فکرش این بود که از فردا به کدام هیئت برود که راهش بدهند ...
صبح خیلی زود بود. صدای در، به شدّت تمام در خانه پیچید. رسول مضطرب و ترسان به سمت در رفت. در را که باز کرد، خشکش زد. کسی را دید که اصلاً انتظارش را نداشت. مسئول هیئت!
مرد تا رسول را دید، او را در آغوش کشید. بوسید و احوال‌پرسی کرد. رسول دلیل این رفتار متناقضش را نفهمید. اوّل او را بیرون کردند و حالا صبح به این زودی آمده‌اند و احوالش را می‌پرسند! پرسید چه شده؟ مرد فقط گفت که او را ببخشد و از امشب فقط به هیئت آنها برود. رسول گفت: مگر در این چند ساعت چه اتّفاق خاصّی افتاده که او آن‌قدر تغییر نظر داده است؟ مرد هم خیلی مختصر گفت که دیشب خوابی دیده است که نظرش را برگردانده؛ امّا وقتی اصرارهای رسول را دید، شروع کرد به تعریف کردن:
در شبی تاریک در صحرای کربلا بودم. خیمه‌ها و یاران امام حسین(ع) یک طرف و خیمه‌های یزیدیان هم یک طرف دیگر بود. تصمیم گرفتم به سمت خیمه‌های امام(ع) بروم. هنوز چند قدم نرفته بودم که سگی مانعم شد. آن سگ، با پارس‌ها و حمله‌های خود، مانع ورود غریبه‌ها به خیمه‌ها بود. بالأخره با سگ درگیر شدم. به سختی می‌خواستم خودم را از او جدا کنم که ناگهان چیز عجیبی دیدم. رسول! من یک دفعه متوجّه شدم که سر و صورت آن سگ، سر و صورت توست. در واقع این تو بودی که در حال پاسداری از خیمه‌های اباعبدالله(ع) بودی ...
رسول شروع به گریه کرد. او ناله‌کنان از مسئول هیئت می‌پرسید: راست می‌گویی؟ یعنی واقعاً من سگ نگهبان خیمه‌های امام حسین(ع) بودم؟ ... از این لحظه به بعد من سگ حسینم ... خودشان مرا به سگی قبول کرده‌اند ...
بعد از این خواب، حال رسول طوری شد که در هیئت‌ها و دسته‌های عزاداری، دیدن وضع رسول هر شخصی را به گریه می‌انداخت.
با هم قرار گذاشتند که هر کس زودتر فوت کرد، به خواب دیگری بیاید و بگوید که این گریه‌ها، چه فایده‌ای برایشان داشته و خواهد داشت.
حاج سيّد محمّد زعفرانچی، برای فرزندش آقا سيّد علی و عدّه‌ای دیگر تعریف کرده بود:
شبی در نجف، خواب دیدم که به تنهایی در خیمه‌ای نشسته‌ام. ناگهان خودرویی از دور آمد که مردی عرب راننده بود و رسول ترک هم کنار او نشسته بود. وقتی ماشین به من رسید، رسول پایین آمد و سمت من آمد و به زبان ترکی گفت:  حاج سيّد محمد! به جدّه‌ات حضرت زهرا(س) قسم، خانم خودشان آمدند و مرا بردند» بعد به سرعت دوباره سوار ماشین شد و دور شد.
وقتی از خواب بیدار شدم، نفهمیدم معنی خوابم چیست. بعدها فهمیدم که آن شب، شب وفات رسول ترک بود ...
آن شب، آخرین شب حیات رسول بود. حاج اکبر آقای ناظم، کنار او ماند. رسول هر از چند گاهی رو به او می‌کرد و با همان لهجه شیرین ترکی می‌گفت: قبرستان منتظر من است و من منتظر آقامم...
حاج اکبر آقا، با شناختی که از او داشت، دیگر کم‌کم باور کرد که رسول رفتنی است. بالأخره لحظه آخر رسید. حاج اکبر آقا در آن لحظات شاهد بود که یک دفعه، یک وجد و شادمانی رسول را فرا گرفت. بعد او با یک شور و حالی خاص، با صدای بلند گفت: آقام گلدی آقام گلدی... (آقایم آمد، آقایم آمد...) و بعد، با رویی باز، چشم‌هایش را برای همیشه بست ...
رسول ترک، در پنجم اسفند سال 1248 ه‍ .ش. در «تبریز» به دنیا آمد. پس از فراز و نشیب‌های بسیار، راه امامان(ع) را پیش گرفت و تا آنجا پیش رفت که به یک فرد مقرّب تبدیل شد. روحش شاد.

منبع:
تمام مطالب، از کتاب «رسول ترک، آزاد شده امام حسین (ع)» استخراج شده است. (با تغییر نثر)

ماهنامه موعود

مولا نگو این بال و پر شکسته را....باران مرهم تو شفاعت نمیکند

خواندی مرا و گرنه بدون اشاره ات.....قلبم این چنین هوای زیارتت نمیکند

مدعیان دروغین

زید بن وهب (1) با دیدن امام که از درد به خودش می پیچید، موهای سرش را چنگ انداخت. سرخی صورت امام از رنج کشیدن، عرق به پیشانی زید آورد و زبانش را بست. بغض، پیچ گلویش را گرفت و زیر لب سلام آهسته ای به امام کرد. بر سر زانو نشست و نزدیک امام شد و از نزدیک مچ پای ورم کرده و زخمی اش را نگاه کرد و در تردید بود که اگر آن زخم دردناک را ببوسد، آیا درد امام بدتر می شود؟

زید، چشم از پای امام برداشت و به صورت غرق در عذاب امام نگاه کرد. صلح امام با معاویه، لشکر را به هم ریخته بود. یادش آمد برای کمک خواهی این همه راه به مدائن آمده بود. آرام پرسید: «یابن رسول الله! چه کار کنیم؟ خیلی ها را می شناسم که به خاطر صلح شما، پریشان و آشفته شده اند. تکلیف ما چیست؟»

امام حسن (علیه السلام)، نفس زنان گفت: «به خدا سوگند! در نظر من معاويه از اين جمعيّت بى ايمان براى من بهتر است. اين اشخاص ادّعاى شيعه و دوستى مرا دارند، وليكن چون كركسان در انتظار مرگ من نشسته اند. اينان حيثيّت و آبروى مرا نابود كردند، اموال ما را به يغما بردند.

سوگند به خداوند! چنانچه از معاويه پيمان ايمنى بگيرم، ديگر گزندى از او به من و خانواده ام نخواهد رسيد و چه بسا همين كار سبب شود كه مسلمانان و ديگر دوستانم از شرّ او در امان بمانند و در غير اين صورت همين اشخاص مرا با دستِ بسته، تحويل معاويه خواهند داد.

...و اين بهتر از آن است كه كوفيان مرا اسير كرده و با دستِ بسته تحويل او دهند؛ و آن وقت با منّت مرا آزاد نمايد، كه در اين صورت ، خاندان بنى هاشم براى هميشه تضعيف و خوار شده و مورد سرزنش و اهانت همگان قرار خواهند گرفت.»

زید، از پائین پای امام برخاست و با آزردگی کنار بستر امام زانو زد. ملتمسانه گفت: «یابن رسول الله! دوستان و شیعیانتان را مثل گوسفندان بی چوپان رها می کنید؟ آن هم در چنین اوضاعی؟»

امام، نگاهی به او کرد و فرمود: «اى زيد! من مسائلى را مى دانم كه شماها به آن آگاهى نداريد. همانا پدرم اميرالمؤمنين (ع) روزى مرا شادمان و خندان ديد، پس اظهار داشت: "فرزندم ! زمانى فرا خوهد رسيد كه پدرت را كشته ببينى  و همگان از تو روى برگردانند و بنى اميّه حكومت را در دست گيرند و بيت المال را از مستحقّين قطع و بين دوستان خود تقسيم نمايند.

و در آن زمان مؤمنين ذليل و خوار گردند  و فاسقان و فاجران قدرت و نيرو گيرند؛ حقّ پايمال شود و باطل رواج يابد؛ خوبان و نيكان مورد لعن و سرزنش قرار گرفته و شكنجه شوند.

پس روزگار اين چنين سپرى شود، تا شخصى از اهل بيت رسالت در آخر زمان ظاهر گردد و عدل و داد را گسترش دهد و خداوند در آن زمان بركات آسمانى خود را بر مؤمنين فرود فرستد؛ و گنج هاى زمين، هويدا و آشكار شود و خوشا به حال كسانى كه آن زمان را درك نمايند.» (2)

پی نوشت:

1. از یاران امام حسن (علیه السلام) و راوی این داستان.

2. احتجاج طبرسی: ج 2، ص 69، ص 158؛

بر سر خوان حضرت جود

بیماری تاب و توانش را ربوده بود. رنج و درد جسمی آزارش می‌داد. رنگ چهره‌اش به زردی می‌زد. درد را هر طور که بود، تحمل می‌کرد، ولی خانه‌نشین شدن و دوری از دوستان و آشنایان و مهم‌تر از همه دور شدن از امامش بیش از هر چیز دیگری روحش را می‌آزرد.

گاهی که تنهایی کلافه‌اش می‌کرد، کتاب می‌خواند، فرصتی بود تا اعمال روزانه و شبانه و مستحبات و مکروهات را از کتابی که یونس بن عبدالرحمان [۱] نگاشته بود، مطالعه کند.

خواندن آن کتاب نیز اگرچه مورد تایید اهل بیت بود، آه و حسرتش را افزون می‌ساخت، زیرا با خود می‌گفت: ای کاش سلامت جسمی داشتم تا می‌توانستم این اعمال را انجام دهم.

گاهی در اوج تنهایی، دلش هوای دیدار امام زمانش را می‌کرد. حسرت استشمام عطر امامت، صبرش را ربوده و بی‌تاب کرده بود، اما با خود می‌اندیشید: من کجا و محمد بن علی کجا!؟ مگر می‌شود امام به دیدن من بیاید؟ نه! من چنین لیاقتی ندارم.

درد جسمی از یک‌سو، تنهایی و غربت از سویی و هجوم این افکار از دیگر سو امانش را بریده بودند که ناگاه در خانه به صدا درآمد.

تا نگاهش به نگاه امام افتاد، تمام درد و رنج خود را فراموش کرد. حضور امام، نشاط عجیبی در دلش پدید آورد.

وقتی امام جواد(علیه السلام) کنار بسترش نشست، شوق و امید به زندگی در دلش شکوفه زد. امام احوالش را پرسید و نگاه پر محبتش را به او هدیه کرد. [۲]

امام جواد(علیه السلام) این کتاب را تأیید کرد و پس از مطالعه آن سه مرتبه فرمود: «خدا یونس را رحمت کند.»

 

پی نوشت ها :

[۱]. عقیقی بخشایشی، حضرت امام محمد تقی (علیه السلام)، کریم اهل بیت، ص ۲۸.

[۲]. سید ابوالفضل طباطبایی و مهدی اسماعیلی، اعجوبه اهل‌بیت:، ص ۹۴.                                     

ادامه نوشته

آورده اند که...

آورده اند که :

مرد مومني از بزرگان بلاد بلخ كه در اكثر سالها زائر بيت الله الحرام و زائر قبرنبي اكرم (ص) بود و خدمت امام سجاد (ع) نيز مي رسيد و آن حضرت را زيارت مي كرد او براي آن حضرت هدايا و تحفه هايي نيز مي آورد و از ايشان مسائل مصالح دين خود را مي آموخت و به ولايت و شهر خود باز مي گشت روزي زن آن مرد به او گفت : تو هديه ها و تحفه هاي بسياري براي مولايت مي بري ولي او هيچ چيزي به تو نمي دهد آن مرد صالح گفت : اين شخص كه من براي او هديه مي برم پادشاه دنيا و آخرت است و جميع آنچه در دست مردم است تحت ملك او است .وقتي كه زن اين سخنان را شنيد ساكت شد و از ملامت شوهرش دست برداشت بعد آن مرد صالح در سال آينده تدارك خود را ديده و روزانه ي مكه شد بر حضرت سلام داده و دست آن حضرت را بوسيده پيش امام سجاد (ع) طعام بود .

امام (ع) او را طلبيد و پيش خود نشاند و به او امر نمود كه غذا بخورد و آن شخص به اندازه کافي طعام خورد.سپس حضرت طشت و آفتابه اي طلبيد آن شخص بلند شد و ابريق را گرفته و آب به دست حضرت ريخت. نيز به حضرت فرمود :‌اي شيخ! تو مهمان ما هستي تو چطور آب را بر دست ما مي ريزي !آن شخص عرض كرد من اين كار را دوست دارم .حضرت فرمود : به خدا سوگند كه من نشان مي دهم به تو آن چيزي را كه دوست داري و راضي هستي و چشمهاي تو به آن روشن مي شود .

پس آن شخص آب را به دست آن مي ريخت تا آنكه ثلث آن طشت ، پرشد ، در اين هنگام امام سجاد (ع) به آن شخص فرمود: ببين اين چه چيزي است آن شخص گفت : آب است . حضرت فرمود :‌بلكه ياقوت سرخ است پس آن شخص نگاه كرد و ديد كه آب به اذن خدا تبديل به ياقوت سرخ گرديده است . سپس حضرت فرمود: آب را بريز آن شخص آب را ريخته تا اينكه دو ثلث طشت پر شد . دوباره حضرت فرمود اين چه چيزي است گفت : آب است . حضرت فرمود: بلكه زمرد است پس آن مرد نگاه كرد و ديد كه داخل طشت زمرد سبز است. بعد از آن ، امام سجاد (ع) باز به آن شخص فرمود: آب را بريز آن مرد آب را ريخت آن كه طشت پر شد در اين هنگام حضرت فرمود :اين چه چيزي است آن شخص گفت آب است حضرت فرمود: بلكه آن در سفيد است .پس آن مرد نگاه كرد و ديد كه به اذن خدا، آب به در سفيد تبديل شده است

و طشت ياقوت سرخ و زمرد سبز و در سفيد پر شده و آن مرد بسيار متعجب گرديد پس آن مرد خود را به پاي امام سجاد (ع) انداخته و پاهاي آن حضرت را بوسيد سپس حضرت فرمود: اي شيخ! پيش ما چيزي نيست كه عوض هداياي تو باشد ، پس اين جواهرات را بگير و از زن خود عذر ما را بخواه بجهت اينكه او ترا بخاطر ما سلامت مي كرد آن مرد مومن سر خود را به زير انداخته و خجل شد . سپس گفت :‌اي سيد و آقاي من ، تو بدون هيچ شك و شبهه اي مرا به كلام زنم خبر دادي بدرستي كه تو از اهل بيت نبوت (ع) هستي.

 پس آن شخص باامام سجاد (ع) خداحافظي كرد و با جواهرات پيش زن خود برگشت و ماجرا را براي او نقل كرد و بعداً گفت: آيا من به تو نگفتم كه او از اهل بيت علم و از آيات باهرات است؟ پس زن سجده ي شكر نمود و شوهر خود را قسم داد كه او را با خود به زيارت امام سجاد ببرد تا آن حضرت را زيارت كند آن مرد در سال بعد زن خود را به همراه خود برد . در ميان راه ، زن مريض شد و در نزديكي هاي مدينه به رحمت الهي پيوست. آن شخص خدمت اما سجاد (ع) آمد و در حالي كه گريه مي كرد خبر فوت زنش را نقل نمود و گفت:زنم بسيار دوست داشت شما را زيارت کند و به زيارت جد شما نيز برود در اين هنگام امام سجاد (ع) دو رکعت نماز بجا آورد و به درگاه ايزد متعال دعا نمود. سپس رو به آن مرد كرد و گفت :‌برخيز و پيش همسر خود برو، بدرستي كه خداي تعالي به قدرت خود او را زنده كرده است ، بدرستي كه او زنده كننده ي استخوانهاي پوسيده است پس آن مرد برخاست و با سرعت تمام آمد و داخل خيمه خود شد و ديد كه زنش در کمال صحت و سلامت نشسته است پس بسيار خوشحال شد و يقينش بيشتر گرديد.به زنش گفت:چطور خدا تو را زنده کرد. زن گفت : به خدا قسم ملك الموت آمد و روح مرا قبض كرد و برخاست كه به آسمان ببرد كه ناگهان به شخصي كه صفتش چنين و چنان بود (شروع كرد به گفتن او صفات امام علي بن الحسين (ع) ) برخورد كرد .

وقتي ملك الموت او را ديد خود را به قدم مبارك ايشان انداخت و آن را بوسيد و گفت : سلام بر تو اي حجت خدا در زمين و آسمان سلام برتو اي زينت عبادت كنندگان ، پس آن حضرت جواب سلام او را گفت و فرمود : اي ملك الموت ، روح اين زن را به بدنش برگردان ، بدرستيكه او قصد زيارت ما را داشته و من از پروردگار خود خواستم كه او را سي سال ديگر زنده نگه دارد ملك الموت گفت :‌امرتان را شنيدم و اطاعت خواهم كرد .

سپس روح من به بدنم بازگشت و من ديدم كه ملك الموت دستهاي شريف آن حضرت را بوسيد سپس آن مرد دست زن خود را گرفت و به محضر امام سجاد (ع) آورد و آن حضرت در ميان اصحاب خود بود در اين هنگام آن زن خود را به پاي آن حضرت انداخت و پاهاي مبارك او را بوسيد و گفت به خدا قسم ايشان سيد و آقا و سرور من است، آن كسي كه به بركت او خداي (متعال عالي اعلي) مرا زنده نمود. پس آن زن و مرد هر دو در مجاورت امام سجاد (ع) در مدينه خطيبه ماندند و بقيه ي عمرشان را در خدمت آن حضرت گذراندند .

بحارالانوار٬ج۴۶ ٬ذیل ح ۴۹

برداشت:

۱.همسر آن مرد وقتی با مقام والای امام زمانش آشنا شد دست از مخالفت برداشت و برای همیشه به سوی امامش هجرت کرد.از این رو اگر ما هم بتوانیم اطرافیان و جامعه را با مقام ولا و صفات بی نظیر پدر مهربانمان امام زمان(عج)آشنا کنیم به طور حتم مردم هرلحظه انتظار ظهورش را می کشند و دلتنگ و بی قرار او می شوند.

۲.کوچکترین خدمت و یاری ما در حق امام زمانمان از سوی آن یزرگوار بی نتیجه نخواهد ماند.پس چه خوبست در جهت خدمت به آن بزرگوار قدمی برداریم.یادمان نرود توفیق خدمت گزاری به امام زمان(عج)آرزوی تمام انبیا و اولیا بوده است که امروز نصیب ما شده و ما باید به بهترین نحو از این فرصت و لطف الهی استفاده کنیم.

تویی که نشناختمت...

راوی می گوید:بر حضرت صادق(ع) وارد شدم.دیدم رنگ آقا دگرگون است.از علت سوال کردم.فرمود:

من اهل خانه را از رفتن به بالاخانه نهی کرده بودم.چون داخل خانه شدم دیدم کنیزم از نردبان بالا رفته و فرزند خردسال مرا هم با خود برده بود.تا نگاهش به من افتاد لرزید و فرزندم از دست او به زمین افتاد و جان داد.

من برای مرگ فرزندم به این حال نشدم بلکه برای ترس و وحشت کنیز ناراحتم و به آن کنیز فرمود:تو را در راه خدا و به خاطر خدا آزاد کردم.

بحارالانوار ج 50 ص 155

برداشت:

با وجود اینکه کنیز از دستور امام سرپیچی نمود و به خاطر غفلت او فرزند امام جان باخت؛ باز هم امام او را بخشید و به خاطر اینکه او ترسیده بود ناراحت شده و غصه می خوردند و تمام آن گذشت و مهربانی امام صادق(ع)امروز در وجود مقدس امام عصر(عج)متبلور می باشد.از این رو نباید اگر مرتکب اشتباه و معصیتی شدیم ناامید شویم و از درگاه آن بزرگوار روی بگردانیم بلکه باید به سوی حضرتش بازگردیم و از آن بزرگوار طلب بخشش نماییم که آن بزرگوار همجون جدشان مهربان و عفو کننده هستند.

سیدبن طاووس گوید:

سحرگاهی در سرداب مقدس بودم ناگاه صدای مولایم را شنیدم که برای شیعیان این طور دعا می کرد:

خدایا!شیعیان ما...گناهان بسیاری به پشتوانه محبت و ولایت ما انجام داده اند.اگر گناهان آنها گناهی است که در ارتباط با توست از آنها بگذر که ما راضی هستیم و آنچه از گناهان آنها در ارتباط با خودشان هست خودت بین آنها را اصلاح کن و از خمسی که حق ماست به آنها بده و آنها را از آتش جهنم نجات بده و آنها را با دشمنان ما در عذاب و غضب خود جمع مفرما.

نجم الثاقب ص 455.

زود قضاوت کردن،ممنوع!

یك مرد جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.
چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت ، كتابی خریداری كند. همراه كتاب ، یك بسته بیسكویت هم خرید.
او بر روی صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن كتاب كرد. در كنار او یك بسته بیسكویت بود و در كنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می خواند.
وقتی كه او نخستین بیسكویت را به دهان گذاشت ، متوجه شد كه مرد هم یك بیسكویت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت . پیش خود فكر كرد: «بهتر است ناراحت نشوم، شاید اشتباه كرده باشد.» ولی این ماجرا تكرار شد. هر بار كه او یك بیسكویت برمی داشت، آن مرد هم همین كار را می كرد . این كار او را حسابی عصبانی كرده بود ولی نمی خواست واكنش نشان دهد . وقتی كه تنها یك بیسكویت باقی مانده بود ، پیش خود فكر كرد:«حالا ببینم این مرد بی ادب چه كار خواهد كرد؟ مرد آخرین بیسكویت را نصف كرد و نصفش را خورد.
این دیگه خیلی پررویی می خواست! او حسابی عصبانی شده بود. در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام كرد كه زمان سوار شدن به هواپیماست . آن مرد كتابش را بست ، چیزهایش را جمع و جور كرد و با نگاه تندی كه به مرد بغل دستی اش انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت .
وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست ، دستش را داخل ساكش كرد تا عینكش را داخل ساكش قرار دهد و ناگهان با كمال تعجب دید كه جعبه بیسکویتش آنجاست ، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد... یادش رفته بود كه بیسكویتی كه خریده بود را داخل ساكش گذاشته بود. آن مرد بیسكویتهایش را با او تقسیم كرده بود ، بدون آنكه عصبانی و برآشفته شده باشد...

انتظار در خیابان ولیعصر

آفتاب در حال طلوع است؛ روزی نو آغاز شده، پنجره را باز می‏کنم و هوای یک آفتاب رنگ پریده تازه طلوع را به داخل ششهایم هدایت می‏کنم. سینه‏ام سنگین می‏شود. احساس می‏کنم ششهایم را از دود پر کرده‏ام. این هوا، بوی شبنم و رنگ آفتاب ندارد. رادیو را روشن می‏ کنم. مجری رادیو با حرارت خاصی از کودکان، سالمندان و بیماران قلبی تقاضا می‏کند که تا حد امکان کمتر از خانه‏ها خارج شوند و هشدار می‏دهد که هوای تهران در وضعیت «خطرناک» قرار دارد. و بعد هم با بی‏تفاوتی خاص این روزها، یک ترانه بی‏ربط پخش می‏شود... در حالی که رادیو را خاموش می‏کنم،بلند بلند هم با خودم حرف می‏زنم: «منظورش این بود که هوای سربی برای جوانها مفیداست. اصلاً ویتامین دارد. آی جوانها! تا می‏توانید تنفس کنید.»

از خانه خارج می‏شوم. ترجیح می‏دهم به آسمان نگاه نکنم. دل آدمی از این آفتاب بی‏رمق می‏گیرد. وارد خیابان «ولی‏عصر(عجل الله تعالی فرجه)» می‏شوم. خیابان «ولی‏عصر(عجل الله تعالی فرجه)»، با وجوداین هوای خاکستری، ماشینهای خاک گرفته، راننده‏های عصبانی و درختهای زرد و پژمرده،هنوز هم زیباترین خیابان تهران است. به تجریش که می‏رسم، مثل همیشه روبروی گنبدامام‏زاده صالح(ع) می‏ایستم و به رسم ادب سلام می‏دهم. گنبد آبی‏اش غرق در دود است. کسی از پشت، شدیدا با من برخورد می‏کند: «خانم سر راه نایست!» دلم می‏گیرد از تنه بی‏تفاوتی‏اش، از این‏که حتی در میان این آسمان سربی، آبی گنبد را ندیده. آدمها باعجله از کنار یکدیگر عبور می‏کنند و گاه دنبال اتوبوسها می‏دوند، بی‏آن‏که حتی بهپرواز فوج کبوتران به سوی «حرم» نگاهی بیندازند....

در صف اتوبوس «میدان ولی‏عصر(عجل الله تعالی فرجه)» می‏ایستم. من دومین نفر هستم. نفر اول، خانم پیری است که با گوشه روسری، بینی و دهانش را پوشانده. نگاهی به من می‏اندازد و با دست به اگزوز اتوبوسی اشاره می‏کند و سری به علامت تأسف تکان می‏دهد. می‏گویم: «گفته‏اند امروز هوا خیلی آلوده است. ای کاش بیرون نمی‏آمدید.» برای لحظه‏ای روسری را از جلوی صورتش دور می‏کند و می‏گوید: «بنشینم گوشه خانه که چی؟ هر روز هوا همینطوره. یه روز یک کمی بهتر، یه روز مثل امروز، فاجعه! ترجیح می‏دهم بین مردم بمیرم تا گوشه خانه...» بعد دوباره روسری را جلوی دهانش می‏گیرد و سرش را پایین می‏اندازد. شاید نمی‏خواهد غبار غمی را که در چشمانش نشسته ببینم. برای این‏که موضوع را عوض کرده باشم، می‏پرسم: «شما خیلی وقته منتظرید؟» چند لحظه بدون این‏که حرفی بزند، نگاهم می‏کند. و بعد می‏گوید: «منتظر؟ آره، خیلی وقته...» و سکوت می‏کند. اما من احساس می‏کنم هنوز حرفش تمام نشده. نمی‏دانم به نظرم آمده یا واقعا«منتظر»ی که من گفته‏ام با «منتظر»ی که او گفته تفاوت دارد. چشم از او برنداشته‏ام که اتوبوس هم می‏رسد. مثل همیشه مردم به سمت اتوبوس هجوم می‏برند. پیرزن لبخند تلخی می‏زند و می‏گوید: «اینهم از حق تقدم! خدا آخر و عاقبتمان را به خیر کند.» از آرامش او لذت می‏برم. نگاههای پیرزن و درد دلهایش بوی آشنایی می‏دهد. سوار اتوبوس که می‏شوم، کنارش می‏ایستم. باز هم نگاهش را به من می‏دهد و با حالتی غریب می‏گوید: «اگه صاحب این زمونه بیاد... نگاهش را بین دو چشم تقسیم می‏کند». یادم می‏آید که مدتهاست آدمها در چشمان یکدیگر نمی‏نگرند. شاید به این خاطر که کمتر حقیقت رامی‏گویند. «اگه بیاد مگه می‏ذاره اوضاع اینجوری بمونه» به پسر کوچکی که ماسک کهنه وکثیفی بر صورت زده و چند پاکت فال حافظ در دست دارد اشاره می‏کند و می‏گوید: «مگه می‏ذاره این طفل معصومها آواره بمونند» پسرک به اتوبوس ما هم سری می‏زند: «فال... فال... فال حافظ» صدایش می‏کنم، «نیت کن خانوم... می‏شه 100 تومن!».

نفسش سخت و پر صدا از سینه‏اش خارج می‏شود. نیت و فال را فراموش می‏کنم، به سویش برمی‏گردم اینبار نگاهش با من نیست. دل به نقطه‏ای دور دست داده، چشمانش روشن و پرامید است: «وقتی بیاد، اول از همه، چادر عدالت روی سر همه دنیا می‏کشه تا هر کس هوس نکنه یه تفنگ برداره و لشگرکشی کنه...» مکث کوتاهی می‏کند: «این مرضهای عجیب وغریب، همه‏اش از بی‏ایمانیه. وقتی بیاد، اینجور مریضی‏ها ریشه‏کن می‏شه...» چشمهایش حالت غریبی دارد. احساس می‏کنم دریچه‏ای به سویش گشوده شده و روزگار سبز ظهور را به وضوح می‏بیند. مشتاق و امیدوار به سویم برمی‏گردد: «یعنی می‏شه ما هم توی زمونه حکومت آقا باشیم؟» دلم می‏لرزد. نگاهم را از چشمانش می‏گیرم و به کف اتوبوس زل می‏زنم: «ان‏شاءاللّه‏...». به حرفهایش فکر می‏کنم. در رؤیای شیرین حضور و مدینه فاضله پس از ظهور امام نازنینم غرق هستم که صدای فریاد راننده مرا به دنیای خاکستری امروز پرتاب می‏کند: «این بلیطو کی داده؟» از لحن خشن و صدای بلندش، پشتم می‏لرزد. همه با حالتی بی‏تفاوت نگاهش می‏کنند. راننده، بلیط را با عصبانیت پاره می‏کند و کف اتوبوس می‏ریزد: «یا بیاد بلیط همین ماه رو بده، یا راه نمی‏افتم...» حالا همه اعتراض می‏کنند. راننده با لجبازی بچه‏گانه‏ای ایستاده. پیرمردی بلند می‏شود، یک بلیط از جیبش بیرون می‏آورد و می‏گوید: «بیا بگیر پسرجان! صلوات بفرست.» یاد کودکی خودم می‏افتم، این‏که بزرگ‏ترها برای راضی کردن ما همیشه شکلاتی در جیب داشتند! منو پیرزن دیگر حرفی نمی‏زنیم. فقط گاه‏گاهی یکدیگر را نگاه می‏کنیم و لبخندی می‏زنیم. گاهی با لبخند و سکوت راحت‏تر و بهتر می‏توان صحبت کرد. نیمه‏های راه، اوخداحافظی می‏کند و پیاده می‏شود. من می‏مانم و واژه‏های آرمانی او: «عدالت، سلامت،امنیت، صداقت...».

خوش شانسی یا بد شانسی...

 

کشاورزی اسب پیری داشت که از آن در کشت و کار مزرعه استفاده می کرد.یک روز اسب کشاورز به سمت تپه ها فرار کرد.همسایه ها در خانه او جمع شدند و به خاطر بد شانسی اش به همدردی با او پرداختند.کشاورز به آنها گفت:شاید این بد شانسی بوده و شاید هم خوش شانسی ففط خدا می داند.

یک هفته بعد؛ اسب کشاورز با یک گله اسب وحشی از آن سوی تپه ها بازگشت.این بار مردم دهکده به او بابت خوش شانسی اش تبریک گفتند. کشاورز گفت: شاید این خوش شانسی بوده یا ید شانسی فقط خدا می داند.

فردای آن روز وقتی پسر کشاورز در حال رام کردن اسب های وحشی بود؛ از پشت یکی از اسب ها به زمین افتاد و پایش شکست. این بار وقتی مردم همسایه برای عیادت از پسر کشاورز آمدند؛ به او گفتند: چه آدم بد شانسی هستی! کشاورز باز هم جواب داد: شاید این بد شانسی بوده یا خوش شانسی؛فقط خدا می داند.

چند روز بعد سربازان ارتش به دهکده آمدند و همه جوانان را برای خدمت در جنگ با خود بردند؛به جز پسر کشاورز که پایش شکسته بود. این بار مردم با خود گفتند: کشاورز راست می گفت؛ما هم نمی دانیم شاید این خوش شانسی بوده و شاید بد شانسی فقط خدا می داند؛ آری تنها خداست که می داند.

پس یادمون باشه بخت و شانس ، پيروزي و شکست و ناکامي، همه پیش خداست؛ خدائي که حکيمه و مواهبش رو طبق شايستگي های آدما بینشون تقسيم مي کنه، شايستگي هايي که بازتاب ايمان و عمل و کردار خود آدماست.پس اینو فراموش نکن تا اگه حتی یه جاهایی مثل شخصیت این داستان علت واقعه ایی که برات رخ داد رو نفهمیدی باور داشته باشی که خدایی هست که هواتو داره و همیشه مطابق حکمتش باهات رفتار می کنه.

جنگجوی کوچک خدا...

حتی اگر بسیار نحیف و ناتوانی، باز هم می توانی درهای بهشت را باز کنی...
حتی اگر بی نهایت کوچک و ناچیزی، باز هم می توانی به ملکوت آسمان برسی...
حتی اگر فقط یک روز فرصت داشته باشی، باز هم می توانی کاری بزرگ کنی، آنقدر بزرگ که هرگز کسی فراموشش نکند. اینها را پشه ای می گفت که روی برگی سبز بر بلندترین شاخه درختی در بهشت نشسته بود...

پشه می گفت: آدم ها فکر می کنند تنها آنها می توانند به بهشت بیایند. اما اشتباه می کنند و نمی دانند که مورچه ها هم می توانند به بهشت بیایند. نهنگ های غول پیکر و کلاغ های سیاه ، گوسفندها و گرگ ها هم همینطور.
یک عصای قدیمی، یک چاقوی زنگ زده، یک قالیچه نخ نما هم می تواند به بهشت بیاید، به شرط آنکه کاری کند، به شرط آنکه خدا را در چیزی یاری کند.
پشه ها زود به دنیا می آیند و زود از دنیا می روند. مهلت بودنشان خیلی کم است. من ولی دلم می خواست در همین مهلت کوتاه با همین بال های نازک و کوچک تا جاودانگی پر بزنم. این محال بود و من به محال ایمان داشتم.
سه روز از زندگی ام گذشته بود و من کاری نکرده بودم. دلم نمی خواست پشه ای باشم؛ مثل همه ی پشه ها. دلم نمی خواست دور آدم ها بچرخم و آواز بخوانم و از کلافگی شان لذت ببرم. دلم نمی خواست شب ها شبیخون بزنم و خواب را از چشم ها بگیرم. هرگز کسی را نیش نزدم و هرگز خونی را نخوردم و هرگز...
دلم می خواست کاری کنم، به کسی کمکی کنم، جهان را بهتر کنم. اما همه به من می خندیدند، بادهای تند و تیز به من می خندیدند.
تنها خدا بود که به من نمی خندید.
و من دعا می کردم و تنها او را صدا می کردم.
تا آن روز که خدا جوابم را داد و گفت: می خواهی کاری کنی، باشد، بیا و به پیامبرم کمک کن. نامش ابراهیم است.
گفتم: خدایا! کاش می توانستم کمکش کنم. ولی ببین چقدر کوچکم، زوری ندارم. اما... اما چقدر دلم می خواست می توانستم روزی روی آستین پیامبرت بنشینم.
خدا گفت: تو می توانی کمکش کنی...
و آن وقت خدا از نمرود برایم گفت و نشانی قصرش را به من داد.
من به آنجا رفتم و کوچکتر از آن بودم که نگهبانان مانع رفتنم شوند. ضعیفتر از آن بودم که سربازان به رویم شمشیر بکشند و ناچیزتر از آنکه هیچ جاسوسی آمدنم را گزارش کند.
آدم ها هرگز گمان نمی کنند که پیشه ای بتواند مامور خدا باشد و دستیار پیامبر.
نمرود را دیدم، بی خیال بود و سرگرم. چنان تیز بر او تاختم و چنان تند بر سوراخ بینی اش وارد شدم که فرصت نکرد دستش را حتی بجنباند.
سه روز و سه شب یک نفس در آن حفره تاریک جنگیدم. با همه تاب و توانم، برای خدا و پیامبری که ندیده بودمش.
و می شنیدم که نمرود نعره می زد و کمک می خواست. و می شنیدم که بیرون همهمه بود و غوغا بود. و می دانستم که هیچ کس نمی تواند به او کمک کند. و آن زمان که آرام گرفتم، نه بالی داشتم و نه تنی و نه نیشی.
و نمرود ساعت ها بود که از پای درآمده بود.
من مرده بودم و دیدم که فرشته ای برای بردنم آمد.
فرشته مرا در دست های لطیفش گذاشت و گفت: تو را به بهشت می بریم...
تو جنگجوی کوچک خدا بودی...

من و بابابزرگ(2)

 

آخه چرا می خندی؟به گریه ام می خندی بابابزرگ.من که مطمئنم تقصیر اونه می دونم که اون دفترمو برداشته آخه به جز اون توی کلاسمون نداریم. 

حالا من چیکار کنم؟ مشقامو تو چی بنویسم؟ معلم حتما فردا کتکم میزنه... کاش از اون اول دفتر خوشگلم رو به هیچکی نشون نمی دادم. اصلا می دونی چیه بابابزرگ خودم شنیدم که می گفت:چه دفتر قشنگی داری!حتما کار خود.....

دست بابابزرگ یهو اومد جلوی دهنم و مثل یه سد محکم جلوی دهنمو گرفت که بیشتر از این حرف نزنم.

حالا لبای بابابزرگ بعد ۲ ساعت گریه و زاری من باز شده بود و آروم آروم وشمرده شمرده بهم گفت:

نوه خوشگلم عزیزم چرا تو انقدر به این زودی و خیلی راحت درباره دوستت قضاوت می کنی می دونی چقدر قضاوت کردن کار سخت و خطرناکیه!می دونی اگه اشتباه کرده باشی چقدر شیطونو خوشحال کردی؟!اصلا می دونی اگه همه بفهمن که تو میگی اون دفترتو برده درباره اش چی فکر می کنن؟! حالا اگه واقعا اون دفترتو نبرده باشه چی؟؟چه طور می خوای ازش معذرت خواهی کنی؟؟ به اینا فکر کردی عزیز خوشگلم...

اه...بازم بابابزرگ فکر میکنه من دروغ میگم آخه من مطمئنم اون دفترمو برداشته،من مطمئنم...

الان ۱۰ سال از اون قضیه گذشته و من مطمئنم که کار اون نبوده چون فردای اون روز دفترمو توی کشوی میز مدرسه دیدم چقدر خوب شد که خود بابابزرگ اون روز منو  برد مدرسه و بهم گفت که اول باید میز تو بگردی اگه نبود تازه اون وقت به معلمت بگی که دفترت گمشده و اصلا اسم کسی رو هم نمیاری...

آخی خیالم الان خیلی راحته. چونکه اون روز همه فکرایی که دیشبش کرده بودمو برای خودمو بابابزرگ نگه داشتم. دفترم که پیدا شد از خجالت رفتم تو بغل بابابزرگ و دوباره زدم زیر گریه. بابابزرگم هم مثل همیشه نوازشم کرد. امروز بعد ۱۰ سال یه جمله ایی رو توی غررالحکم ج ۵ ص ۸۴ خوندم که نوشته بود :

"داوری براساس گمان خلاف عقل است." 

اما دیگه آغوش بابابزرگم نبود که بهش پناه ببرم و بهش بگم ...بابابزرگ خییلی دوست دارم.  

آغاز انسان...

از بهشت كه بيرون آمد، دارايي‌اش فقط يك سيب بود. سيبي كه به وسوسه آن را چيده بود. و مكافات اين وسوسه هبوط بود.
فرشته‌ها گفتند: تو بي‌بهشت مي‌ميري. زمين جاي تو نيست. زمين همه ظلم است و فساد. و انسان گفت: اما من به خودم ظلم كرده‌ام. زمين تاوان ظلم من است. اگر خدا چنين مي‌خواهد، پس زمين از بهشت بهتر است.
خدا گفت: برو و بدان جاده‌اي كه تو را دوباره به بهشت مي‌رساند و از زمين مي‌گذرد؛ زميني آكنده از شروخير، آكنده از حق و از باطل، از خطا و از صواب؛ و اگر خير و حق و صواب پيروز شد تو باز خواهي گشت وگرنه...
و فرشته‌ها همه گريستند. اما انسان نرفت. انسان نمي‌توانست برود. انسان بردرگاه بهشت وامانده بود. مي‌ترسيد و مردد بود.
و آن وقت خدا چيزي به انسان داد. چيزي كه هستي را مبهوت كرد و كائنات را به غبطه واداشت.
انسان دستهايش را گشود و خدا به او «اختيار» داد.
خدا گفت: حال انتخاب كن. زيرا كه تو براي انتخاب كردن آفريده‌شدي. برو و بهترين را برگزين كه بهشت پاداش به‌گزيدن توست.
عقل و دل و هزاران پيامبر نيز با تو خواهند آمد، تا توبهترين را برگزيني.
و آنگاه انسان زمين را انتخاب كرد. رنج و نبرد و صبوري را...
و اين آغاز انسان بود...

روزي‌ كه‌ تو به‌ خدا برسي، ديگر «تويي» نمي‌ماند...

گل‌ آفتابگردان‌ رو به‌ نور مي‌چرخد و آدمي‌ رو به‌ خدا...
ما همه‌ آفتابگردانيم. اگر آفتابگردان‌ به‌ خاك‌ خيره‌ شود و به‌ تيرگي، ديگر آفتابگردان‌ نيست. آفتابگردان‌ كاشف‌ معدن‌ صبح‌ است‌ و با سياهي‌ نسبت‌ ندارد.
اينها را گل‌ آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت‌ و من‌ تماشايش‌ مي‌كردم‌ كه‌ خورشيد كوچكي‌ بود در زمين‌ و هر گلبرگش‌ شعله‌اي‌ بود و دايره‌اي‌ داغ‌ در دلش‌ مي‌سوخت.
آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت: وقتي‌ دهقان‌ بذر آفتابگردان‌ را مي‌كارد، مطمئن‌ است‌ كه‌ او خورشيد را پيدا خواهد كرد.
آفتابگردان‌ هيچ‌ وقت‌ چيزي‌ را با خورشيد اشتباه‌ نمي‌گيرد؛ اما انسان‌ همه‌ چيز را با خدا اشتباه‌ مي‌گيرد.
آفتابگردان‌ راهش‌ را بلد است‌ و كارش‌ را مي‌داند. او جز دوست‌ داشتن‌ آفتاب‌ و فهميدن‌ خورشيد كاري‌ ندارد. او همه‌ زندگي‌اش‌ را وقف‌ نور مي‌كند، در نور به‌ دنيا مي‌آيد و در نور مي‌ميرد. نور مي‌خورد و نور مي‌زايد.
دلخوشي‌ آفتابگردان‌ تنها آفتاب‌ است. آفتابگردان‌ با آفتاب‌ آميخته‌ است‌ و انسان‌ با خدا. بدون‌ آفتاب، آفتابگردان‌ مي‌ميرد؛ بدون‌ خدا، انسان.
آفتابگردان‌ گفت: روزي‌ كه‌ آفتابگردان‌ به‌ آفتاب‌ بپيوندد، ديگر آفتابگرداني‌ نخواهد ماند و روزي‌ كه‌ تو به‌ خدا برسي، ديگر «تويي» نمي‌ماند. و گفت‌ من‌ فاصله‌هايم‌ را با نور پر مي‌كنم، تو فاصله‌ها را چگونه‌ پُر مي‌كني؟
آفتابگردان‌ اين‌ را گفت‌ و خاموش‌ شد. گفت‌وگوي‌ من‌ و آفتابگردان‌ ناتمام‌ ماند. زيرا كه‌ او در آفتاب‌ غرق‌ شده‌ بود.
جلو رفتم‌ بوييدمش، بوي‌ خورشيد مي‌داد. تب‌ داشت‌ و عاشق‌ بود. خداحافظي‌ كردم، داشتم‌ مي‌رفتم‌ كه‌ نسيمي‌ رد شد و گفت:
نام‌ آفتابگردان‌ همه‌ را به‌ ياد آفتاب‌ مي‌اندازد، نام‌ انسان‌ آيا كسي‌ را به‌ ياد خدا خواهد انداخت؟
آن‌ وقت‌ بود كه‌ شرمنده‌ از خدا رو به‌ آفتاب‌ گريستم...

بابا بزرگ و...

بازم صدای بابابزرگ بود که از خواب بیدارش کرد .

چند سالی می شد که این صدا براش یه مفهوم دیگه پیدا کرده بود. از وقتی که بی خیال شب زنده داریای سریالی شده بود!!!

بابابزرگ خیلی وقت بود که بیدار شده بود چون شبا زودتر می خوابید وزودتر هم بیدار می شد که نماز شبشو بخونه و بعدشم یک جز قرآنش رو با صدای دلنشین همیشگیش زمزمه می کرد. ۱۰ آیه ی آخر هر جز رو بابابزرگ بلند می خوند تا همه ی اهل خونه کم کم بیدار بشن ونماز صبح هیچکدوم قضا نشه. نمی دونست که چرا نباید نماز صبحش قضا بشه همون نوه رو میگم.اما الان دیگه میدونست

 نمی دونست چرا بابابزرگ میتونه از این همه سریالای قشن مشن به راحتی بگذره و زودی بخوابه .اما الان دیگه میدونست

نمی دونست چرا بابابزرگ همیشه سحرا زود بیدار میشه.اما الان دیگه میدونست

نمیدونست چرا همیشه بابابزرگ دعای فرج رو اول از هر دعایی می خوند.اما الان دیگه می دونست

 الان میدونست اما دیگه نه از صوت قرآن تو دل سحر خبری بود نه از ۱۰ آیه ی آخر هر جز نه از دعای فرج ونه حتی از ...

منم نمی دونستم اما اون بهم گفت که چرا بابابزرگش همیشه سحرا بیدار بود!!!

کتابو باز کرد گذاشت جلوم گفت بخون منم اینا رو خوندم

منم برات می ذارم که یه وقتی تو هم سحرا خدای نکرده ...

سحر خیز باشید که برکت در سحرخیزی است

امام علی(ع)**غررالحکم ج۳ ص۲۶۴

منتظر منم نمی دونستم های بعدی وایمیسین؟؟؟؟

نسیم نفس خداست...

 

بارش زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت...
دانه ی گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد، نفس نفس می زد .
اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی دید .
دانه روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد .
خدا دانه گندم را فوت کرد.
مورچه می دانست که نسیم نفس خداست .
مورچه دوباره دانه را بر دوشش گذاشت و به خدا گفت :
گاهی یادم می رود ک هستی، کاشکی بیشتر می وزیدی .

خدا گفت: همیشه می وزم نکند دیگر گمم کرده ای!
مورچه گفت: این منم که گم می شوم.بس که کوچکم.بس که خرد.
نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد.
خدا گفت:اما نقطه سرآغاز هر خطی ست.
مورچه زیر دانه گندمش گم شد
و گفت:من اما سر آغاز هیچم، ریز و ندیدنی من به هیچ چشمی نخواهم آمد.
خدا گفت:چشمی که سزاوار دیدن است می بیند.چشم های من همیشه بیناست.
مورچه این را می دانست اما شوق کفت و گو داشت.
شوق ادامه گفتن.
پس دوباره گفت: و زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم، نبودنم را غمی نیست .
خدا گفت: اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در دل خاک باز کند؟
تو هستی و سهمی از بودن برای توست و در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است.
مورچه خندید و دانه گندم دوباره از دوشش افتاد. خدا دانه را به سمتش هل داد.
هیچ کس اما نمی دانست که گوشه ای از خاک مورچه ای با خدا گرم گفت و گوست...

روزشمار

 حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه

گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه

گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

گفت: دارم میمیرم

گفتم: یعنی چی؟

گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه

گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.

گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده

با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش

گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم٬از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکردبا خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه!

سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم٬بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم٬ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم٬گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم.مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم.الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد.

حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟

گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه

آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر٬داشت میرفت

گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟

گفت: بیمار نیستم!

هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟

گفت: فهمیدم مردنیم،

رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!

خلاصه ما رفتنی هستیم کی اش فرقی داره مگه؟؟؟

باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد...

دویدن بیاموز، پرواز را و اشتیاق را...

وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز. و دویدن که آموختی ، پرواز را...
راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند.
دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر.
و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت...
بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند! پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند.
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند!
اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست!
آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت...
وقتی رفتن آموختی ، دویدن بیاموز. ودویدن که آموختی ، پرواز را. راه رفتن بیاموز زیرا هر روز باید از خودت تا خدا گام برداری. دویدن بیاموز زیرا چه بهتر که از خودت تا خدا بدوی. و پرواز را یادبگیر زیرا باید روزی از خودت تا خدا پر بزنی...

Flower

...

دچار یعنی عاشق ...

و فکر کن که چه تنهاست...

اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بی کران باشد...

آدم لبخند زد :
ماهي كوچك دچار آبي بيكران بود.آرزويش همه اين بود كه روزي به دريا برسد.و هزار و يك گره آن را باز كند و چه سخت است وقتي كه ماهي كوچك عاشق شود.عاشق درياي بزرگ.ماهي هميشه و همه جا دنبال دريا ميگشت، اما پيدايش نميكرد.هر روز و هر شب ميرفت، اما به دريا نميرسيد.
كجا بود اين درياي مرموز گمشده پنهان كه هر چه پيشتر ميگشت، گم تر ميشد و هر چه كه ميرفت، دورتر...
ماهي مدام ميگريست، از دوري و از دلتنگي. و در اشك و دلتنگي اش غوطه ميخورد.
هميشه با خود ميگفت: اينجا سرزمين اشكهاست. اشك عاشقاني كه پيش از من گريسته اند، چون هيچ وقت دريا را نديدند؛ و فكر ميكرد شايد جايي دور از اين قطره هاي شور حزن انگيز دريا منتظر است.
ماهي يك عمر گريست و در اشكهاي خود غرق شد و مُرد، اما هيچ وقت نفهميد كه دريا همان بود كه عمري در آن غوطه ميخورد.
قصه كه به اينجا رسيد، آدم گفت: ماهي در آب بود و نميدانست،شايد آدمي هم با خداست و نميداند.
و شايد آن دوري كه عمري از آن دم زديم، تنها يك اشتباه باشد...
آن وقت لبخند زد. خوشبختي از راه رسيد و بهشت همان دم برپا شد...

حکایت

 میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.

ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد،و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!»

عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.

ابلیس در این میان گفت:«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر از کندن آن درخت است »؛

عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت.باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟»

عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛

گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند.ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!

عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»

ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»

آنچه را به دست آورده ای، از دست بده...

مادرم خواب دید که من درخت تاکم. تنم سبز است و از هر سرانگشتم، خوشه های سرخ انگور آویزان.
مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت.
فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم باغچه ای است و عمری ست که من ریشه در خاک دارم. و ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت. و از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شد.
و او بود که به من گفت: همه عالم می روند و همه عالم می دوند، پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.
من خندیدم و گفتم: اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند!
او گفت: هر کس اما به نوعی می دود. آسمان به گونه ای می دود و کوه به گونه ای و درخت به نوعی.
تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی.
و ما از صبح تا غروب دویدیم. از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر. زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه، دویدیم. همه بهار را دویدیم و همه تابستان را...
وقتی دیگران خسته بودند، ما می دویدیم. وقتی دیگران نشسته بودند، ما می دویدیم و وقتی همه در خواب بودند، ما می دویدیم. تب می کردیم و گُر می گرفتیم و می سوختیم و می دویدیم. هیچ کس اما دویدن ما را نمی دید. هیچ کس دویدن حبّه انگوری را برای رسیدن نمی بیند.
و سرانجام رسیدیم. و سرانجام خامی سبز ما به سرخی پختگی رسید.
و سرانجام هر غوره، انگوری شد.
من از این رسیدن شاد بودم، تاکِ همسایه اما شاد نبود و به من گفت: تو نمی رسی مگر اینکه از این میوه های رسیده ات، بگذری. و به دست نمی آوری مگر آنچه را به دست آورده ای، از دست بدهی. و نصیبی به تو نمی رسد مگر آنکه نصیبت را ببخشی.
و ما از دست دادیم و گذشتیم و بخشیدیم؛ همه داروندار تابستان مان را.
مادرم خواب دید که من تاکم. تنم زرد است و بی برگ و بار؛ با شاخه هایی لخت و عور.
مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچ کس نگفت. فردای آن روز اما خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم که درختی ام بی برگ و بی میوه. و همان روز بود که پاییز آمد و بالاپوشی برایم آورد و آن را بر دوشم انداخت و به نرمی گفت: خدا سلام رساند و گفت: مبارکت باد این شولای عریانی ؛ که تو اکنون داراترین درختی. و چه زیباست که هیچ کس نمی داند تو آن پادشاهی که برای رسیدن به این همه بی چیزی تا کجاها دویدی...!

...

موشی در خانه تله موش دید،به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد.
همه گفتند:تله موش مشکل توست،به ما ربطی ندارد.
ماری در تله افتاد و زن خانه را گزید.از مرغ برایش سوپ درست کردند ، گوسفند را برای عیادت کنندگان سربریدند.
گاو را برای مراسم ترحیم کشتند و
تمام این مدت موش در سوراخ دیوار مینگریست و می گریست... 

الاغ و امید...

کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.
پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.
مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش
می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد.
روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ...


نتیجه اخلاقی
:

مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود...!

کفش پاره...

پشت ویترین مغازه ایستاده بود .

به کفشهای پاره اش نگاه میکرد.

هزار و یک سوال از ذهنش میگذشت.

رویش را که برگرداند ، میخکوب شد .

مردی را روی صندلی چرخدار دید که اصلا پا نداشت!

و با لبخندی زیبا و چشمانی پر از اشک از جلوی مغازه گذشت...

 

عجب خوش شانسی...

پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد ، همه

همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!

روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟

همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!

هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه بر

گشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیر مرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت

 به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت! پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید

 که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟

فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها

بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! وکشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من

 بوده یا از بد شانسی ام؟ وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد

شانسیه تو بوده پیر مرد کودن!

چند روز بعد نیرو های دولتی برای سرباز گیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ

در سر زمینی دور دست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام،

 معاف شد. همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیر مرد رفتند: عجب شانسی آوردی

که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت:از کجا میدانید که...؟

ما همسایه خدا بودیم...

شايد مرا ديگر نشناسي ، شايد مرا به‌ ياد نياوري . اما من‌ تو را خوب‌ مي‌شناسم . ما همسايه‌ شما

بوديم‌ و شما همسايه‌ ما و همه‌مان‌ همسايه‌ خدا .

يادم‌ مي‌آيد گاهي‌ وقت‌ها مي‌رفتي‌ و زير بال‌ فرشته‌ها قايم‌ مي‌شدي و من‌ همه‌ آسمان‌ را دنبالت‌

مي‌گشتم ؛ تو مي‌خنديدي‌ و من‌ پشت‌ خنده‌ها پيدايت‌ مي‌كردم.

خوب‌ يادم‌ هست‌ كه‌ آن‌ روزها عاشق‌ آفتاب‌ بودي . توي‌ دستت‌ هميشه‌ قاچي‌ از خورشيد بود. نور

از لاي‌ انگشت‌هاي‌ نازكت‌ مي‌چكيد. راه‌ كه‌ مي‌رفتي‌ رد‌ي‌ از روشني‌ روي‌ كهكشان‌ مي‌ماند.

يادت‌ مي‌آيد؟ گاهي‌ شيطنت‌ مي‌كرديم‌ و مي‌رفتيم‌ سراغ‌ شيطان . تو گلي‌ بهشتي‌ به‌ سمتش‌ پرت‌

مي‌كردي‌ و او كفرش‌ درمي‌آمد اما زورش‌ به‌ ما نمي‌رسيد ، فقط‌ مي‌گفت: همين‌ كه‌ پايتان‌ به‌ زمين‌

برسد ، مي‌دانم‌ چطور از راه‌ به‌ درتان‌ كنم.

تو شلوغ‌ بودي ، آرام‌ و قرار نداشتي. آسمان‌ را روي‌ سرت‌ مي‌گذاشتي‌ و شب‌ تا صبح‌ از اين‌ ستاره‌

به‌ آن‌ ستاره‌ مي‌پريدي‌ و صبح‌ كه‌ مي‌شد در آغوش‌ نور به‌ خواب‌ مي‌رفتي.

اما هميشه‌ خواب‌ زمين‌ را مي‌ديدي . آرزويي‌ روياهاي‌ تو را قلقك‌ مي‌داد. دلت‌ مي‌خواست‌ به‌ دنيا

بيايي و هميشه‌ اين‌ را به‌ خدا مي‌گفتي. و آن‌ قدر گفتي‌ و گفتي‌ تا خدا به‌ دنيايت‌ آورد. من‌ هم‌

همين‌ كار را كردم، بچه‌هاي‌ ديگر هم.ما به‌ دنيا آمديم‌ و همه‌ چيز تمام‌ شد.

تو اسم‌ مرا از ياد بردي‌ و من‌ اسم‌ تو را ، ما ديگر نه‌ همسايه‌ هم‌ بوديم‌ و نه‌ همسايه‌ خدا.ما گم‌ شديم‌

 و خدا را گم‌ كرديم...

دوست‌ من ، همبازي‌ بهشتي‌ام ! نمي‌داني‌ چقدر دلم‌ برايت‌ تنگ‌ شده. هنوز آخرين‌ جمله‌ خدا توي‌

گوشم‌ زنگ‌ مي‌زند:

«از قلب‌ كوچك‌ تو تا من‌ يك‌ راه‌ مستقيم‌ است، اگر گم‌ شدي‌ از اين‌ راه‌ بيا».

بلند شو. از دلت‌ شروع‌ كن. شايد دوباره‌ همديگر را پيدا كنيم...      

ساده اما...

بی مقدمه...!

پدر چهار تا بچه آن‌ها را گذاشت توی اتاق و گفت" این‌جا‌ها را مرتب کنید تا من برگردم". می‌خواست ببیند کی چه کار می‌کند. خودش هم رفت پشت پرده. از آن‌جا نگاه می‌کرد می‌دید کی چه می‌کند، می‌نوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند برای خودش.

یکی از بچه‌ها که گیج بود یادش رفت.  سرش گرم شد به بازی و خوراکی و این‌ها. یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید.

یکی از بچه‌ها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد که من نمی‌گذارم کسی این‌جا را مرتب کند.

یکی که خنگ بود، وحشت گرفتش،ترسید. نشست وسط و شروع کرد گریه و جیغ و داد که آقا بیا، بیا ببین این نمی‌گذارد جمع کنیم، مرتب کنیم.

اما آنکه زرنگ بود، نگاه کرد، رد تن آقاش را دید از پشت پرده. تند و تند مرتب می‌کرد همه‌جا را. می‌دانست آقاش دارد توی کاغذ می‌نویسد، بعد می‌رود چیز خوب برایش می‌آورد. هی نگاه می‌کرد سمت پرده و می‌خندید. دلش هم تنگ نمی‌شد،می‌دانست که هم ‌این‌جا است. توی دلش هم گاهی می‌گفت اگر یک دقیقه دیر‌تر بیاید باز من کارهای بهتر می‌کنم.

آخرش آن بچه‌ شرور همه جا را ریخت به همدیگر. هی می‌ریخت به هم، هی می‌دید این دارد می‌خندد. خوشحال است، ناراحت نمی‌شود. وقتی همه جا را ریخت به هم، همه چیز که آشفته شد، آن وقت آقا جان آمد. ما که خنگ بودیم، گریه کرده بودیم، چیزی گیرمان نیامد. او که زرنگ بود و خندیده بود، کلی چیز گیرش آمد. زرنگ باش، خنگ نباش!! گیج نباش. شرور که نیستی الحمدلله. گیج و خنگ هم نباش. زرنگ باش، نگاه کن پشت پرده رد تنش را ببین و بخند و کار خوب کن خانه را مرتب کن.

حاج محمد اسماعیل دولابی


یک خبر!

با سلام،به اطلاعتون میرسونم که به همت یکی از دوستان خوب سنا،لینک جلسات "سلسله همایشهای زیر چتر شیطان" تهیه و پرداخته شد که علاقمندان میتوانند با کلیک روی لینک زیر  دانلود بفرمایند.ضمنا لینکها در صفحه ای جداگانه در قسمت پیوندهای وبلاگ هم قرار داده شده.

http://mahdaviat-sana.blogfa.com/page/downloads.aspx

آن که عاشق است،خدایی دارد...

بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی پشمی به تن داشت و چای می نوشید؛بی خیال.فنجان چای اما

از خاطره پر بود و انگار حکایت می کرد از مزرعه چای و دختر چایکار و حکایت می کرد از لبخندش ، که چه

نمکین بود و چشم هایش که چه برقی می زدو دستهایش که چه خسته بود و دامنش که چه قدر گل

داشت.چای خوش طعم بود.پس حتما آن دختر چایکار عاشق بوده و آن که عاشق است، دلشوره دارد و

آن که دلشوره دارد دعا می کند و آنکه دعا می کند حتما خدایی دارد پس دختر چایکار خدایی داشت...

ژاکت پشمی گرم بود و او از گرمای ژاکت تا گرمای آغل رفت و تا گوسفندان و تا آن کوه بلند، آن روستای

دور و آن چوپان،که هر گرگ و میش و هر خروس خوان راهی می شد . و تنها بود و چشم می دوخت به

دور دست ها و نی می زد و سوز دل داشت و آن که سوز دل دارد و نی می زند و چشم می دوزد و

تنهاست،حتما عاشق است و آن که عاشق است،دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد

پس چوپان خدایی داشت...

دست بر دسته صندلی اش گذاشت.دست بر حافظه چوب و وچوب ، نجار را به یاد آورد و نجار،درخت را

و درخت دهقان را و دهقان همان بود که سالهای سال نهال کوچک را آب داد و کود داد و هرس کرد و پیوند

زد . و دل به هر جوانه بست و دل به هر برگ کوچک.و آنکه می کارد و دل می بندد و پیوند می زند،امیدوار

است و آن که امید دارد،حتما عاشق است و آن که عاشق است،دعا می کند و آن که دعا می کند حتما

خدایی دارد،پس دهقان خدایی داشت...

و او که برصندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی به تن داشت و چای می نوشید،با خود گفت:حال که دختر

چایکار و چوپان جوان و دهقان پیر خدایی دارند،پس برای من هم خدایی است.

و چه لحظه ای بود آن لحظه که دانست از صندلی چوبی و ژاکت پشمی و فنجان چای هم به خدا راهی

است...

"کتاب هر قاصدکی یک پیامبر است"    

هر قاصدکی یک پیامبراست...

ساکت و ساده و سبک بود ، قاصدکی که داشت می رفت . فرشته ای به او رسید و چیزی گفت .

قاصدک بی تاب شد و هزار بار چرخید و چرخید و چرخید ..

قاصدک رو به فرشته کرد گفت : اما شانه های من ظریف است . زیر این خبر می شکند،من نازکتر

 از آنم که پیامی این چنین بزرگ را با خود ببرم..!

فرشته گفت : درست است آن چه باید تو بر دوش بکشی غیر ممکن است و سنگین ؛ حتی برای

 کوه!
 
اما تو می توانی . زیرا قرار است تو بی قرار باشی .
 
فرشته گفت : فراموش نکن نام تو قاصدک است و هر قاصدکی یک پیامبر .
 
آن وقت فرشته خبر را به قاصدک داد و رفت و قاصدک ماند و خبری دشوار که بوی ازل و ابد می داد .
 
حالا هزاران سال است که قاصد می رود ، می چرخد و می رود ، می رقصد و همه می دانند که او
 
با خود خبری دارد .
 
دیروز قاصدکی به حوالی پنجره ات آمده بود . خبری آورده بود و تو یادت رفته بود که هر قاصدک یک
 
پیامبر است . پنجره بسته بود تو نشنیدی و او رد شد .
 
اما اگر باز هم قاصدکی را دیدی ، دیگر نگذار که بی خبر بگذارد و برود از او بپرس چه بود آن خبری
 
که روزی فرشته ای به او گفت و او این همه بی قرار شد...

 

 " کتاب هر قاصدکی یک پیامبر است"  

کلینیک خدا..

به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ...

خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده..

زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد..

آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود

کرده بود و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند..

به ارتوپد رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین

شکستگی پیدا کرده بودم..

فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم..

زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در

طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم..

خدای مهربانم برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد. به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این

پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم..

هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم..

قبل از رفتنم به دانشگاه یک قاشق آرامش بخورم..

هر ساعت یک کپسول صبر ، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم..

زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص

وجدان آسوده مصرف کنم..

امیدوارم خدا نعمتهایش را بر شما سرازیر کند:

رنگین کمانی به ازای هر طوفان

لبخندی به ازای هر اشک

دوستی فداکار به ازای هر مشکل

نغمه ای شیرین به ازای هر آه

و اجابتی نزدیک برای هر دعا

                                                                                                               "کتاب دردودل با خدا"

 

مثل مداد باش...

-پدر بزرگ، درباره چه می نویسید؟

-درباره تو پسرم، اما مهمتر از آن چه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم.می خواهم وقتی

بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی.

پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید:

اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام !

پدر بزرگ گفت: بستگی دارد چطور به آن نگاه کنی ،در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان

بیاوری، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی :

صفت اول:

می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هرحرکت تو را

هدایت می کند . اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.

صفت دوم:

باید گاهی از آن چه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعثمی شود مداد

کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیز تر می شود و اثری که از خود بهجا می گذارد ظریف تر و باریک تر،

پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که اینرنج باعث می شود انسان بهتری شوی.

صفت سوم:

مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدانکه تصحیح

یک کار خطا، کار بدی نیست ، در واقع برای این که خودت را در مسیر درستنگهداری، مهم است.

صفت چهارم:

چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب

باش درونت چه خبر است.

و سرانجام

پنجمین صفت مداد:

همیشه اثری از خود به جا می گذارد. پس بدان از هر کارت در زندگی ردی به جا میگذاری.سعی کن

حرکات تو هشیارانه باشد. بدان که چه می کنی...

داستان مرد خوشبخت...

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت:

« نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند ».

تمام آدم های دانا دور هم جمع شدندتا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد،

اما هیچ یک ندانستند.

تنها یکی از مردان دانا گفت که فکر می کند می تواند شاه  را معالجه کند.

اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید ،شاه معالجه می شود.

شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.

آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.

حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.

آن که ثروت داشت، بیمار بود.

آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،

یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.

یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.

خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.

آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد که شنید یک نفر دارد

چیزهایی می گوید:

« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام.سیر و پر ، غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم. از خدا

چه چیز دیگری می توانم بخواهم ؟! »

پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد

هم هر چقدر بخواهد بدهند.

پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند ، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن

نداشت..!!

ردپا

پيرزن نگاهش را از حياط کوچک که کم کم از برف سفيد پوش مي شد، گرفت و آهي کشيد. بخار کمي روي نايلون پلاستيکي که به جاي شيشه شکسته قرار گرفته بود جمع شد.با خودش گفت: سر تا سر اين کوچه شترداران تا سر چهار راه ريسمانچي و حتي خود خيابان خراسان را بگردي، محض رضاي خدا يک نفر را توي اين برف پيدا نمي کني که بهش سلام کني، غير از برف روب ها.
باز در فکر فرو رفت. اين برف امروز کار ها را خراب کرد. بعيده دسته ها راه بيفتند. زمين ليزه و کتل دار ها و علم کش ها حتما زمين مي خورند اين روز عاشورايي. خدا کنه به حق پنج تن برف بند بياد، مردم به عزاداري شان برسند. من که، اگه امرز دسته ي سينه زني نبينم دق مي کنم.از پنجره به در حياط نگاه کرد. در هنوز نيمه باز بود و کف حياط ديگر کاملاً سفيد شده بود. زير لب گفت: دير کرد آقا ماشا الله. همين وقت ها مي اومد هر روز. از اول دهه نشده بود دير بکنه. سر ساعت مي آمد و ذکر مصيبت مي کرد و مي رفت که به مجلس بعدي اش برسد. چي شد امروز؟ نکنه نياد. يا باب الحوائج! لنگم نگذار اين روز عاشورايي. يا قمر بني هاشم!
تسبيحش را دست گرفت و شروع کرد به صلوات فرستادن. صداي بسته شدن در حياط آمد و پشت بندش کسي با صداي گرم و محکم گفت: يا الله، يا الله ... صاحبخانه، هستي؟
پيرزن بلند شد و به طرف در اتاق رفت. سيد بلند قامت خوشرويي را ايستاده ميان حياط ديد. گفت: بفرماييد آقا. سلام. فرمايش؟
ادامه نوشته

تشنه امام زمان(عج)

جوانی خدمت عارفی رسید و گفت:می خواهم امام زمان(عج) را ببینم!عارف گفت بر این امر بسیار پا فشاری داری؟جوان نیز خود را تشنه ی امام زمان(عج) دانست و طلب راهکاری برای تحقق این امر کرد.عارف نیز گفت مقدار زیادی نمک بگیر و بخور تا بیست و چهار ساعت آبی ننوش،بعد از آن امام زمان(عج) را خواهی دید!

جوان هم نمک ها را خورد و عطش به سراغش آمد؛گاهگاهی می خواست که آب بخورد اما وقتی به فکر دیدار با حضرت(عج) می افتاد از خوردن آب صرف نظر می کرد.با خود گفت برای درک نکردن تشنگی می خوابم و خوابید.اما همین که خوابید خواب آب و آبشار و رودخانه دید.دوباره نیز خوابید و خواب دید پای خود را در آب گوارا و خنک گذاشته.بار بعد که خوابید خواب دید که منطقه وسیعی پر از آب است و صدای آب همه جا را فرا گرفته.

خلاصه بر تشنگی خود غلبه کرد و تا بیست و چهار ساعت آبی ننوشید ولی بر خلاف گفته ی عارف ،امام زمان(عج) را هم ندید.سریع به پیش عارف آمد و گله و شکایت کرد که چرا امام زمان(عج) را ندیده.عارف گفت:مگر می شود؟یعنی اصلا تو در طول این بیست و چهار ساعت چیز عجیبی ندیدی؟جوان گفت بله در این مدت تا می خوابیدم خواب آب می دیدم.عارف گفت خوب همین است تو تشنه آب بودی خواب آب را می دیدی،اگر تشنه ی امام زمان(عج) بودی خواب او را می دیدی!

 

اشتباه فرشتگان..

درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود ، پس از اندک زمانی ، داد شیطان در می آید و

رو به فرشتگان می کند و می گوید:

 "جاسوس می فرستید به جهنم!؟

از روزی که این ادم به جهنم آمده ، مدام در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان راهدایت می کند

و..."

حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است:

 با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف،اگر به جهنم افتادی،خود شیطان تو را به بهشت

بازگرداند...

لبخند را فراموش نکن..

                                 

 دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می رفت و بر می گشت . 

با اینکه ها آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود،دختر بچه طبق معمولِ همیشه ، پیاده

 بسوی مدرسه راه افتاد. بعد از ظهر که شد ،‌ هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی

درگرفت.

مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر

سر او بیاورد ، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود .

با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید ، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف

مدرسه دخترش حرکت کرد.

اواسط راه ، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود ، ولی با

هر برقی که در آسمان زده میشد ، او می ایستاد ، به آسمان نگاه می کرد و لبخند می زد و این کار با

هردفعه رعد و برق تکرار می شد.

زمانیکه مادر اتومبیل  خود را به کنار دخترک رساند ، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید :

" چکار می کنی ؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟"

دخترک پاسخ داد :

" من سعی می کنم صورتم قشنگ بنظر بیاید ، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می گیرد."

در طوفانها لبخند را فراموش نکنید...

                                                  <== 

قصه ی آهنگر و فولاد نرم...

روزی ... روزگاری ...

آهنگری بود که پس از گذرندان جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند.

سالهابا علاقه کار کرد. به دیگران نیکی کرد. اما با تمام پرهیزکاری در زندگیش ، چیزی درست به نظر

نمی آمد. حتی مشکلاتش مدام بیشتر می شد. روزی دوستی به دیدنش آمده بود پس از اطلاع از

وضعیت دشوارش به او گفت: واقعاً عجیب است ، درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خداترسی

بشوی ، زندگیت بدترشده. نمی خواهم ایمانت را ضعیف کنم، اما با وجود تمام تلاش هایت

 در مسیر روحانی هیچ چیز بهتر نشده.   آهنگر بلافاصله پاسخ نداد. او هم بارها همین فکر را

کرده بود و نمی فهمید چه بر سر زندگیش آمده است. اما نمی خواست دوستش را بی پاسخ

 بگذارد. کمی فکر کرد و ناگهان پاسخی را که می خواست یافت.

« در این کارگاه فولاد خام برایم می آورند که باید از آن شمشیر بسازم. میدانی چطور این کار

می کنم؟ اول فولاد را به اندازه جهنم حرارت می دهم تا سرخ شود. بعد با بی رحمی، سنگین ترین

 پتک را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه می زنم تا این که فولاد شکلی بگیرد که می خواهم.

بعد آن را در ظرف آب سرد فرو می کنم بطوریکه تمام این کارگاه را بخار فرا می گیرد. فولاد به خاطر

 این تغییر ناگهانی دما، ناله می کند و رنج می برد. باید این کار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد

نظرم دست بیابم. یکبار کافی نیست

 آهنگر لحظه ای سکوت کرد و سپس ادامه داد:

 «گاهی فولاد نمی تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد باعث

ترک خوردنش می شود. می دانم که از این فولاد هرگز شمشیر مناسبی در نخواهد آمد لذا آن را

کنار می گذارم

آهنگر باز مکث کرد و بعد ادامه داد: می دانم که خداوند دارد مرا در آتش رنج فرو می برد.

ضربات پتکی را که بر زندگی ام وارد کرده پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما می کنم.

 انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می برد. اما تنها چیزی که می خواهم این است:

 «خدای من از کارت دست نکش تا آن شکلی را که تو می خواهی به خود بگیرم. با هر روشی که

می پسندی ادامه بده. هر مدت که لازم است ادامه بده. اما هرگز مرا به میان فولادهای بی فایده

 پرتاب نکن...»

خدایا رهایمان مکن...

خدا و سنگ پشت...

پشتش‌ سنگین‌ بود و جاده‌های‌ دنیا طولانی...

می‌دانست‌ که‌ همیشه‌ جز اندکی‌ از بسیار را نخواهد رفت.

سنگ‌پشت،‌ ناراضی ونگران بود.

پرنده‌ای‌ درآسمان‌ پر زد، سبک؛ و سنگ‌پشت‌ رو به‌ خدا کرد و گفت:

این‌ عدل‌ نیست، این‌ عدل‌ نیست. کاش‌ پُشتم‌ را این‌ همه‌ سنگین‌ نمی‌کردی.من‌ هیچ‌گاه‌ نمی‌رسم!

هیچ‌گاه! و در لاک‌ سنگی‌ خود خزید، به‌ نیت‌ نا امیدی.

خدا سنگ‌پشت‌ را از روی‌ زمین‌ بلند کرد. زمین‌ را نشانش‌ داد. کُره‌ای‌ کوچک‌ بود. و گفت:

نگاه‌ کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس‌ نمی‌رسد. چون‌ رسیدنی‌ در کار نیست. فقط‌ رفتن‌ است. حتی‌

اگراندکی.. و هر بار که‌ می‌روی، رسیده‌ای. و باور کن آنچه‌ بر دوش‌ توست، تنها لاکی‌ سنگی‌ نیست،‌

تو پاره‌ای‌ از هستی‌ را بر دوش‌ می‌کشی؛ پاره‌ای‌ از مرا..!

خدا سنگ‌پشت‌ را بر زمین‌ گذاشت. دیگر نه‌ بارش‌ چندان‌ سنگین‌ بود و نه‌ راه‌ها چندان‌ دور.

سنگ‌پشت‌ به‌ راه‌ افتاد و گفت:

رفتن ، حتی‌ اگر اندکی

عزیز کوچکم...!

دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید...

 سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود.

دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه..!

 گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها

می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت: « من هستم ، من این جا هستم. تماشایم کنید.»

اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه ی زمستان

به او نگاه می کردند، کسی به او توجه نمی کرد.

دانه خسته بود از این زندگی ، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود .

یک روز رو به خدا کرد و گفت:

« نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا

می آفریدی

 خدا گفت: « اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آن چه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت

فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی

که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی

دانه ی کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به

حرف های خدا بیشتر فکر کند.

سالهای بعد دانه ی کوچک، سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچکس نمی توانست ندیده اش بگیرد ؛

سپیداری که به چشم همه می آمد...

بال هایت را کجا گذاشتی..؟

پرنده بر شانه های انسان نشست .

انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت :

اما من درخت نیستم. تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی.

پرنده گفت : من فرق درخت ها و آد م ها را خوب می دانم. اما گاهی پرنده ها وانسانها را اشتباه

میگیرم.

انسان خندید و به نظرش این بزر گترین اشتباه ممکن بود.

پرنده گفت: راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟

انسان منظور پرنده را نفهمید، اما باز هم خندید.

پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است .

انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد .

چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک آبی دور، یک اوج دوست داشتنی.

پرنده گفت :

غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است .

درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود. پرنده این را

گفت و پر زد .

انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ

بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.

 آنگاه خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت :

یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را

ندیدی. راستی عزیزم، بال هایت را کجا گذاشتی؟

انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد .

آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست...