سيد سر بلند کرد و گفت: عليک السلام مادر! من دوست آقا ماشا الله هستم. امروز نتوانست بيايد، مرا فرستاد. بد قول حسابش نکن. دلش صاف است.
پيرزن همين طور که از جلوي در اتاق کنار مي رفت، گفت: قربان جدّت آقا. دلواپس شده بودم. قدمت سر چشم. بفرما داخل، بيرون سرده، سيد وارد اتاق کوچک شد و گوشه اي نشست. پيرزن برايش چاي ريخت و مقابلش گذاشت.
تازه دمه، نوش جان کنين ... گرمتون مي کنه.
سيّد با آرامش و طمأنينه چاي را نوشيد. سپس نگاهي به کتبيه ي روي ديوار کرد. سري تکان داد و گفت: خدا خيرت بدهد مادر، چايت گرمم کرد. روضه بخوانم و بروم. امروز بايد خيلي جا ها سر بزنم.
خدا از بزرگي کمتان نکند آقا.
سيد يا الله گفت و برخاست و روي چهار پايه نشست و آغاز کرد...

بغض پيرزن ترکيده بود و بدن نحيفش از شدّت گريه تکان مي خورد. سيد به پهناي صورت اشک مي ريخت و مي خواند. سيد بلند گريست و پيرزن ضجّه مي زد. سيد روضه را تمام کرد و ذکر «امن يجيب» گرفت. دعا کرد و پيرزن آمين گفت.همين که دعاي سيد پايان يافت، پيرزن دست به کار شد و دو چاي خوش رنگ ريخت. يکي را به سيد که هنوز روي چهارپايه نشسته بود تعارف کرد و ديگري را مقابل خودش گذاشت. سيد با همان وقار و آرامش چاي را نوشيد و بلند شد. مادرجان، خدا به لطف و کرمش توسلت را قبول بفرمايد. من با اجازه مي روم. به آقا ماشاءالله سلام مرا برسان و از قول من بگو با چنگ و دندان هم که شده بايد مجلس امام حسين را دريافت. پيرزن گفت: چشم آقاجان الهي به حق ارباب بي کفن، خدا حاجت قلب شما را بدهد! سيد از اتاق خارج شد. پيرزن پشت پنجره ايستاد و نگاهش را زير پاي سيد که آرام و موقر گام بر مي داشت تا دم در حياط کشيد. پيرزن آهي کشيد و به آسمان نگاه کرد. برف داشت بند مي آمد. به اتاق برگشت. صدا هايي از کوچه بلند شد. پيرزن گوش سپرد. صداي هماهنگ دست هايي را که به سينه کوبيده مي شد، مي شناخت. سراسيمه چادرش را به سر کشيد و به طرف در حياط رفت. دوسه باري پايش سريد و نزديک بود روي برف ها بيفتند. تازه هوا تاريک شده بود که در زدند. پيرزن از اتاق بيرون آمد و آهسته در رفت. آقا ماشاءالله بود. سلام عليکم همشيره! سلام عليکم حاجي! خسته نباشي، خدا قبول کند.
بفرماييد داخل! آقا ماشاءالله دست هايش را با هاي دهانش گرم کرد و گفت: مزاحم نمي شوم. آمده ام عذر خواهي به جهت غيبت امروز.
خدا ببخشه. دلواپس شده بودم.
سلامتي؟ کجا مانده بودي امروز حاجي؟

صبح مجلس روضه اي بود که بايد مي خواندم. مجلس که تمام شد و خواستم راه بيفتم طرف شهر، برفگير شدم. درشکه و استر هم نمي توانست حرکت کند. خوف سرما و گرگ بود. لاجرم ماندگار شدم.

خير بوده ان شاءالله. باز خوب شد که رفيقت رو فرستادي.
کدام رفيقم باجي؟
همان آقا سيدي که روانه کردي امروز به عوضت بياد ديگه.
آقا ماشاءالله چشم هايش را ريز و ابرو هايش را جمع کرد و گفت: آقا سيد؟ کدام آقا سيد؟
اي بابا ... همان آقا سيد قد بلند که صداش هم خوبه.
آقا ماشاءالله ريش سفيدش را در مشت گرفت و انديشيد و گفت: من همچو رفيقي ندارم همشيره. نکند اشتباه ...پيرزن با دو انگشت يک رشته موي نقره اي اش را که از زير چارقد بيرون آمده بود پوشاند و کلام آقا ماشاءالله را قطع کرد.
نه حاجي ... شما را خوب مي شناخت. تعريفتون رو کرد. نعوذ بالله هوايي که حرف نمي زد سيد اولاد پيغمبر. گفت به شما سلام برسانم و بگم با چنگ و دندان هم شده بايد به مجلس آقا اباعبدالله رسيد. آقا ماشاءالله حيران و مات مانده بود. آهسته و لرزان گفت: به همين عزاي اربابم قسم من کسي را نفرستاده بودم.
رنگ به چهره نداشت، پيشاني اش عرق کرده بود، قوت از زانو هايش گريخت و همانجا کنار در نشست. پيرزن با سر درگمي فهميده و نفهميده گفت: پس ... پس ... آن آقا سيد ...
آقا ماشاءالله سرش را ميان دو دستش گرفت و فقط توانست بگويد:
خاک بر سرم!
پيرزن به در تکيه داد و به سمت حياط رو برگرداند و خيره شد به رد پاهايي که روي برف به جامانده بود و حالا انگار مي درخشيد.


منبع: ماهنامه ي موعود شماره ي 100