هویزه یعنی قرآن زیر تانک، یعنی سیدحسین علم الهدی.
هویزه یعنی از همه طرف محاصره.
هویزه یعنی ایستادن تا آخرین نفس.
هویزه یعنی پلکان آسمان.
از علم الهدی گفتن کار سختی است. او را نمی شود نوشت، باید می دیدی. اما... 
آب دریا را اگر نتوان کشید هم به قدر تشنگی باید چشید.

علم الهدی یعنی نماینده خدا روی زمین، مگر غیر از این است که انسان خلیفه خداست.
علم الهدی یعنی امید و شجاعت، یعنی شهامت و رشادت.
علم الهدی یعنی ایستادگی در برابر دشمن جلاد.
علم الهدی یعنی رعد و برق، یعنی صاعقه، یعنی تندباد، یعنی گردباد.
علم الهدی یعنی عدم سکون و سازش و تسلیم.
علم الهدی شکوه و عظمت، یعنی سربلندی، یعنی پایداری و استقامت.
علم الهدی یعنی آیات وحی در سینه، یعنی حافظ سخنان محبوب.
علم الهدی یعنی پرواز، یعنی اوج.
علم الهدی یعنی مضمون این بیت شعر:

عشق یعنی استخوان و یک پلاک/ سال ها تنهای تنها زیر خاک

هر وقت می خواهم لب تر کنم و از مردانگی در عصر آهن و دود بنویسم نام زیبای علم الهدی به ذهنم خطور می کند و عطر نامش تمام وجودم را می گیرد. 
هر وقت می خواهم از پرواز حرف بزنم علم الهدی سوژه خوبی می شود.
هر وقت می خواهم به چیزی فکر کنم او مهمان خلوتم می شود و فکر مرا مشغول می کند. او  
عصاره همه خوبی ها بود و هست.

هر وقت می خواهم گریه کنم او بهترین بهانه برای گریستن می شود.
هر وقت می خواهم مسافرت کنم او بهترین مقصد می شود، نه تنها مقصد بلکه مبدأ، چرا که با     نام خدا و با حس او حرکت می کنم.
وقتی می خواهم حماسی حرف بزنم او، وقتی می خواهم از استقامت و ایثار و شجاعت           بگویم او نمونه خوبی است که می شود در موردش حرف زد.
وقتی وارد هویزه و بارگاه شهداء می شوی دلت خدایی می شود... 
هویزه نام دیگرش کوچه های بنی هاشم است، نام دیگرش خانه فاطمه(س). صدای شکسته   شدن استخوان پهلو و سینه مساوی است با له شدن زیر شنی تانک، تکرار حادثه در است و      دیوار. آنجا آتش بود و اینجا آتش، آنجا خون بود و دود و اینجا تکرار آنجا.
آنجا زهرا(س) بود و اینجا پسر زهرا(س)؛ سید حسین علم الهدی.
هر زمان کربلا تکرار می شود و هر زمان مدینه جاری در تاریخ می گردد و من و تو کجای این        تراژدی و داستانیم؟! آیا در متن داستانیم یا در حاشیه داستان؟!
چه در متن داستان باشیم و چه در حاشیه، مهم این است که هستیم، متن و حاشیه برایمان      مهم نیست، مهم این است که من و تو با «نیچه» که می گفت: اگر می خواهی نان داشته      باشی آهن داشته باش، مخالفیم.
من و تو با «اقبال لاهوری» که می گفت: اگر می خواهی نان داشته باشی آهن باش،          موافقیم.
من به این حدیث قدسی ایمان دارم:
«من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی احبنی و من احبنی عشقنی و                 من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فعلی دیته و من علی دیته فانادیته».
من به هویزه که سرشار و لبریز از خاطرات به یاد ماندنی شهداء است عشق می ورزم.
اما؛ هویزه! آمده ام تا با تو عهد ببندم که راه مردانت را ادامه می دهم.
آمده ام تا بدانی هنوز مردانی هستند که از تو و مرزها دفاع می کنند. 
آمده ام تا از تو نیرو بگیرم، آمده ام تا شیوه استقامت را از تو بیاموزم. آمده ام تا استوار بودن را        به من بیاموزی، چگونه مردن را و چگونه پر زدن را.
آمده ام تا دلم را خانه تکانی کنی. آمده ام تا عوض شوم، تا مثل شما پریدن را بیاموزم.
شهداء! قبول دارم که اشتباه کرده ام، اما دنیا که به آخر نرسیده است. هنوز هم می توانم     بازگردم و گذشته هایم را قلم بکشم. کافی است دستم را بگیرید تا گم نشوم، تا فریب نخورم.
شهداء! مرا به مهمانی خدا دعوت کنید تا بزم عاشقانه را بیاموزم.
شهداء! دل مرا زیر و رو کنید؛ مرا آن چنان بسازید که هیچ کس نتواند خراب کند.
مرا با تمام وجودتان بهم بزنید که خودم هم حس کنم عوض شده ام و طرح وجود مرا                 روشن کنید.
کمک کنید تا آفتاب باشم، مثل شما که آفتابید و برای پرتوافشانی از کسی اذن و اجازه              نمی گیرید. کمکم کنید تا همه جا را روشن کنم. 
اینقدر دلم گرفته که آسمان برایم گریه می کند. دلم برای دیدن شما لک زده، شما در کدام        سیاره زندگی می کنید؟! دورید یا نزدیک؟!
من اما شما را نزدیک تر از نزدیک حس می کنم.
من شما را لمس می کنم، حس می کنم و می بینم و می شنوم.
من شما را می فهمم و می دانم. شما نامرئی نیستید، خیالی نیستید، واقعیت دارید، من           می دانم شما هر وقت اراده کنید می توانید در من و همه چیز دخل و تصرف کنید.
شهدا! من آمده ام، شما هم بیایید تا دست خالی برنگردم.
من خجالت می کشم از هویزه دست خالی بروم، برای شما هم بد می شود «فاما السائل فلا تنهر». 

منبع : کتاب « سفر به سرزمین نور »، بهزاد پودات، ص 54  

 سالروز شهادت مظلومانه ی شهدای هویزه که یادآور حماسه ی با شکوه کربلاست،گرامی باد..