پيراهن خاكي48(شهيدان زنده اند; الله اكبر...)

بسم رب المهدی(عج)

شهید گمنامی که 27سال قبل به اشتباه به نام جعفر زمردیان در گلزار شهدای همدان به خاک سپرده بود، شناسایی شد.

شهید «ایرج خرم‌جاه». این نام جوانی است که 27سال پیش در دی ماه 1365 در مرحله اول عملیات کربلای 5 به شهادت رسید اما با هویت «جعفر زمردیان» به خاک سپرده شد. جوانی که بعد از آزادی اسرای ایرانی در عراق، به جمع شهدای گمنام پیوست و تا پیش از انتشار تنها عکس‌ به جا مانده از او، کسی نام و نشانش را نمی دانست.

                

در ماه رمضان امسال آزاده ای به نام جعفر زمردیان مهمان برنامه ماه عسل بود که به «شهید اشتباهی» معروف شد. او که در عمليات كربلاي4 در سال 1365 توسط نيروهاي عراقي اسير شده بود، یک سال بعد با پیدا شدن پیکر شهید گمنامی که شباهت بسیار زیادی به زمردیان داشت در لیست شهدای این عملیات قرار گرفت اما سال ها بعد همراه با گروه آزادگان به کشور بازگشت تا هویت شهید به خاک سپرده شده به جای زمردیان در گلزار شهدای همدان تبدیل به معما شود.

در برنامه ماه عسل امسال با نمایش تنها عکس به جا مانده از شهیدی که به جای زمردیان به خاک سپرده شده بود، از بینندگان خواسته شد تا چهره او را شناسایی کنند و حالا بعد از یک ماه، خبرگزاری ایسنا از مشخص شدن هویت این شهید خبر داده است. بر اساس این خبر، شهید ایرج خرم‌جاه که از غواصان لشکر 10 سیدالشهدا بود در روز بیست و هفتم دی‌ماه 1365 و در سن 14سالگی در منطقه عملیاتی شلمچه به شهادت رسیده است. این شهید در سال 1351 در روستای «سیبستان» منطقه سیف‌آباد استان البرز متولد شده و در حال حاضر خانواده او شناسایی شده اند.

قرار است مراسم گرامی‌داشت این شهید و تعویض سنگ مزار او روز پنجشنبه این هفته با حضور مادر شهید خرم‌جاه و مسئولان استان همدان انجام شود.

منبع: وب سایت باشگاه خبرنگاران جوان

من ... تو ... او ...

"بسم رب الشهدا"

شاید درد و دلهای او هنوز....

من جنگیدم ، تو تماشا کردی،او فرار کرد

 من توی کرخه شنا کردم، تو به استخر سرپوشیده رفتی ، او با اسکی روی آب ،مزاحم خواب ماهی ها شد.

 من با صدای آهنگران بزرگ شدم،تو ،در حمام از صدایت لذت بردی ،او آخرین ترانه های لس آنجلسی را زمزمه کرد .

 من عکس مهدی باکری را قاب گرفتم ،تو عکس بچه گربه های ملوس را از بازارقائم خریدی.او آلبوم جشن تولدهایش را ورق زد.

 من شربت صلواتی خوردم . تو کوکاکولا را سر کشیدی ، او لیموترش را در گیلاس فشار داد.

 من زخمی شدم ،تو نزدیک بود دلت بسوزد. او جای نیش پشه را خاراند.

 من لباس بیمارستان پوشیدم. تو جلوی آیینه پیراهن تازه ات رانگاه کردی . او به دنبال مایوی آمریکایی ، میدان محسنی را زیر پا گذاشت.

 من به اتاق عمل رفتم. تو  چرت بعد از ظهرت را از دست دادی . او ،دمر روی تخت افتاد و بالا آورد ! 

من به اقیانوسی از نور افتادم. تو زیر هالوژن ها به تماشای ویترین ایستادی ، او مه شکن های بنزش را در تونل کندوان روشن کرد.

 من هنوز رویایی بزرگ هستم.... تو... او...

شهید گمنام سلام(پیراهن خاکی 46)

 

انتظارت به پایان رسید

یا شاید  هم انتظار خودم...

برای دیدن روی ماهت

خوش آمدی...

این جا تهران است

شهری غریب...

rose divider

 

به اطلاع می رساند

مراسم تشییع و تدفین شهدای گمنام در دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی

از مسجد بلال سازمان صدا و سیما تا تقاطع اتوبان نیایش- ولی عصر(عج)

برگزار می گردد.

زمان: یکشنبه ۲۵ فروردین ماه همزمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س) ساعت ۱۰ صبح

 

 

 

تقدیم به دلهای جامانده...(پیراهن خاکی45)

بسم رب المهدی(عج)

 

آدم در این دیار دلش جای دیگری‌ست
این خاک کربلای معلای دیگری‌ست
با هر نسیم مرده دلی زنده می‌شود
آری دمش مثال مسیحای دیگری‌ست
این سوی دشت مقتل مردی که بی سر است
آن سوی دشت مقتل سقای دیگری‌ست
خون شهید در همه جا موج می‌زند
اینجا فرات نیز به معنای دیگری‌ست
خاکش چقدر بوی عجیبی گرفته است
این پهنه خاکبوس قدم‌های دیگری‌ست
اینجا چقدر با همه جا فرق می‌کند
اینجا شلمچه نیست که دنیای دیگری‌ست...

«اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک»

سالگرد پروانگی(پیراهن خاکی 44)

به نام خداوند شهید آفرین

اول هیچ بود

و از هیچ ، آفرید؛ زیرا که اراده کرد خدای او!

و از اراده ی او، آن هیچ ،انسان شد. و چه تمام آفرید!

سپس انسان بود و زندگی بود. اما زندگیش، هیچ بود. پوچ بود! پس خداوند اراده کرد و برای پوچی او، چاره ای تدبیر نمود و پیامبر آمد.

بنابراین پیامبر بود و انسان بود و زندگی. اما این بار زندگیش جهت دار بود و پر بود. پر از انسانیت!

مدتی گذشت و دیگر پیامبر نبود. و جانشین هم مهجور بود. و باز پوچی  بر انسان چیره شد و به همین منوال گذشت.

تااینکه آخرین امید متبلور شد و آخرین جانشین(عج) ، متولد...

اما باز هم بیم آن بود که پوچی به سراغ انسان بیاید. پس این بار گذاشتند انسان کمی درد پوچی بکشد و گمان بر تنهایی خود ببرد، مگر پوچیش را بفهمد!

انسان ها در پوچستان ساختگی خودشان بودند و درد میکشیدند.

پیران قوم گاه طبیب را صدا می زدند و گاه حبیب را... اما انگار هیچ!

ناگاه نوجوان ریز اندامی برخاست و در حالی که کتابی در دست داشت، گفت من هیچ، نیستم و پوچی نمی خواهم! و پیران قوم خیره به او می نگریستند.

نوجوان راز پوچ نبودن را دریافته بود. در کتابش خوانده بود و به آن ایمان داشت.

پس چشمانش به حقیقت باز شد و بیدار شد. به اطراف نگریست و پوچی اطراف را دید. و این پوچی را برنتافت. پس بر آن شد که پوچی را از چهره ی شهر پاک کند.

کفش هایش را پوشید. گام هایش محکم بود و اراده اش فولادی.

قبلا هشدار داده بود که اگر پوچستان باقی بماند، آن را خواهد سوزاند. اما آنکه چشمانش بسته بود، ایمان را نمی فهمید.

نوجوان 16 ساله به گفته ی خود عمل کرد و پوچستان* (1) را سوزاند و پوچی ها سوختند...

با سوختن پوچی ها، مردم چشمشان باز شد. همه از عامل آن می پرسیدند. همانطور که از عامل بت شکنی های عهد ابراهیم(ع) می پرسیدند.

تا آنی که از همه تهی تر بود*(2) عامل را یافت. به سان طاغوت که ابراهیم را یافته بود، نوجوان بیدار هم توسط طاغوت به دام افتاد و در آتش عشقش به بیداری سوخت.

آری طاغوت زمان در کوچه های شهر به دنبال ابراهیمی می گشت که نامش حسین بود!

ادامه نوشته

پیراهن خاکی 43

سپاه می خواست در جفیر عملیات کند و برود آن طرف کارون.جلوی آنها یک سد خاکی بود که باید شکسته می شد و آب می رفت طرف عراقی ها.از طرف سپاه آمدند از دکتر چمران خواستند بیاید آنجا را ببیند که آیا می شود کاری کرد یا نه.

دکتر گفت:"مصطفی ابراهیمی مجد را پیدا کنین"تماس گرفتیم گفتند:نیست.به دکتر گفتم:فکر کنم خودتون یکی دو روز پیش فرستادینش ماموریت.گفت:بگرد پیداش کن.

بالاخره پیدایش کردم و آوردم.او از خستگی نمی توانست سرپا بایستد.دو روز نخوابیده بود.رفته بود به منطقه الله اکبر که میدان مین و مواد منفجره ای آنجا مانده بود را جمع کند.خیلی خسته بود.رفت مقداری استراحت کند.

مدتی بعد آمد.هنوز خسته بود.از شدت خستگی چشمهایش سرخ بود و پلکهایش سنگین.پیش دکتر رفت و دکتر به او گفت که باید کجا برود و چه کار کند.مصطفی با همان چشم های نیمه بازش گفت:"چشم" و رفت.

چند لحظه بعد برگشتم٬دیدم دکتر چمران گریه می کند و اشکهایش همینطور می آید٬گفتم:چی شده چرا گریه می کنی؟ گفت:"دیدی چی گفت؟"منظورش مصطفی بود.

گفت:"دیدی چی گفت؟گفت:چشم.حتی یک کلمه نگفت خسته ام یا خوابم میاد یا کس دیگه ای رو بفرست٬من نمی تونم برم.فقط گفت چشم٬می دونی این چشم یعنی چی؟"و همین طور گریه میکرد.

راوی:اجمد کاویانی

برداشت از کتاب "چمران مظلوم بود"

پیراهن خاکی42(نامه شهید علم الهدی به خواهرش...)

بسم رب المهدی(عج)

خواهر عزیز!
پس از اهداء سلام و درود، رسیدن به فلاح را برایتان آرزو می کنم.

چون در آغاز قدم گذاشتن در سال جدید از شما دور بودم و نتوانستم خود را به این راضی کنم که سال نو را آغاز کنم و در این لحظات حساس از عمر با شما سخن نگویم، ناچار برای اولین بار قلم به دست گرفتم و با شما حرف می زنم.

ساعتی پیش داشتم مطالعه می کردم، به یک جمله رسیدم. در مورد این جمله ی زیبا فکر کردم و مناسب دیدم که نتیجه ی این ساعات فکر را که در آستانه ی شروع سال جدید بود برایتان بنویسم...

بقیه در ادامه مطلب

میلاد سردار حماسه ساز هویزه، شهید سید محمدحسین علم الهدی، گرامی و راهش پر رهرو باد...

 

ادامه نوشته

پیراهن خاکی 41 (ستاره های آسمانی ....)

با یاد خدا ...
"شهادت " پایان نیست ، آغازی دیگر است ...

" تولدی " دوباره است ، در جایی فراتر از آنکه " عقل زمینی " به ساحت مقدس آن راه یابد ...

                         

انگار برای " من " همین قدر کفایت میکند که درباره ی ستاره های دهه شصت ، خاطراتی بشنوم ، وصیت نامه ای بخوانم ، عکس های یادگاری چند نفره شان را نگاه کنم ،و گاه گاهی جایی را برای یاد آوری "بودنشان " خط خطی کنم ...

این روزها فکر میکنم این کارها را که همه در مورد ستاره هایشان خوب بلدند ....

 می شود پوستری در اتاق چسباند ، دنبال آخرین تبلیغات کنسرت ستاره ها بود ،آلبوم امضای ستاره هارا تکمیل کرد ، مدل مو و لباس را عوض کرد ...

فقط " ستاره هایمان " کمی با هم فرق میکند ، همین ...!

پس من هم در  "عمل " کاری نکرده ام ....!

پایبند بودن به آن آرمان ها کاری سختی است انگار در دهه نود !!!

اما  " تـُــــــــو " اگر می توانی پایبند باش و پاسداری کن ....

 

" لُــــــطفا " به این سـُـــــوال ها پاسخ دهید ؟

آیا جَـــــــنگ تمام شده یا در حال حاضر در حال جـــــنگیم ؟

اگر در حال جنگیم ، خَــــــط مُــــــقدم جبــــهه این جنگ کجاست ؟

در پاسداری از خط مقدم این جبهه ، " مَــــــن " چه ها می توانم بکنم ؟

.

.

 " هــــــــــفته دِفــــــاع مُـــقــــــدس گــــــرامی بــــاد "

  

یک دختر و...

یک دختر و آرزوی لبخند که نیست

یک مرد پر از کوه دماوند که نیست

یک مادر گریان که به دختر می گفت:
...
بابای تو زنده است... هرچند که نیست!!!

و

چقدر چفیه ها خونی شد تا چادری خاکی نشود…

 

شهدا :

و تو ای خواهر دینی ام: چادر سیاهی که تو را احاطه کرده است ازخون سرخ من کوبنده تر است

 (شهید عبدالله محمودی)

«خواهرم: محجوب باش و باتقوا، که شمایید که دشمن را با چادرسیاهتان و تقوایتان می کشید.» «حجاب تو سنگر تو است، تو از داخل حجاب دشمن را می بینی و دشمن تو را نمی بیند.»

(سردار شهید رحیم آنجفی)

«حفظ حجاب هم چون جهاد در راه خداست

(شهید محمد کریم غفرانی)

«خواهرم: از بی حجابی است اگر عمر گل کم است نهفته باش و همیشه گل باش.»

(شهید حمید رضا نظام)

«از تمامی خواهرانم می خواهم که حجاب این لباس رزم را حافظ باشند.»

(شهید سید محمد تقی میرغفوریان )

«خواهرم: هم چون زینب باش و در سنگر حجابت به اسلام خدمت کن.»

(طلبه شهید محمد جواد نوبختی )

«یک دختر نجیب باید باحجاب باشد.»

 (شهید صادق مهدی پور)

«خواهرم: حجاب تو مشت محکمی بر دهان منافقین و دشمنان اسلام می زند.»

(شهید بهرام یادگاری)

«تو ای خواهرم... حجاب تو کوبنده تر از خون سرخ من است

(شهیدابوالفضل سنگ تراشان)

«به پهلوی شکسته فاطمه زهرا(س) قسمتان می دهم که، حجاب را حجاب را، حجاب را، رعایت کنید.»

(شهید حمید رستمی)

«خواهر مسلمان: حجاب شما موجب حفظ نگاه برادران خواهد شد. برادرمسلمان: بی اعتنایی شما و حفظ نگاه شما موجب حجاب خواهران خواهدشد.»

(شهید علی اصغر پور فرح آبادی)

«شما خواهرانم و مادرانم: حجاب شما جامعه را از فساد به سوی معنویت و صفا می کشاند.»

(شهید علی رضائیان)

«از خواهران گرامی خواهشمندم که حجاب خود را حفظ کنند، زیرا که حجاب خون بهای شهیدان است

(شهید علی روحی نجفی)

«مادرم... من با حجاب و عزت نفس و فداکاری شما رشد پیدا کردم.»

(شهید غلامرضا عسگری)

«ای خواهرم: قبل از هر چیز استعمار از سیاهی چادر تو می ترسد تا سرخی خون من

(شهید محمد حسن جعفرزاده)

«خواهرم: زینب گونه حجابت را که کوبنده تر از خون من است حفظ کن.»

(شهید محمد علی فرزانه)

« خواهران ما در حالی که چادر خود را محکم برگرفته اند و خود راهم چون فاطمه و زینب حفظ می کنند... هدف دار در جامعه حاضرشده اند.»

(رییس جمهور شهید محمد علی رجایی)

منبع:

دفترتحقیق و پژوهش بنیاد شهیدانقلاب اسلامی ، صفحه۱۵

 

 

و امروز

این روزها همه اش دلم می خواست

بگویم از روز دختر و هفته ی دفاع مقدس

و نزدیکی این دو

و چه جایی بهتر از این جا

همین

شاد باشید.

پیراهن خاکی 39(عشق بازی با خدا)

بسیاری از شهدا، با زبان روزه شهید شدند.
برخی از رزمندگان،سهمیه ناهارشان را می گرفتند، اما آن را به هم رزم هایشان می دادند و خودشان روزه می گرفتند.
اولین بار که به جبهه رفتم، نزدیک شب قدر بود.
شب قدر که رسید، به اتفاق چندین تن از هم رزم هایم، به محل برگزاری مراسم احیا رفتم.
از مجموع ۳۵۰ نفر افراد گردان، فقط بیست نفر آمده بودند.تعجب کردم.
شب دوم هم همین طور بود. برایم سؤال شده بود که چرا بچه ها برای احیا نیامدند، نکند خبر نداشته باشند.
از محل برگزاری احیا بیرون رفتم. پشت مقر ما صحرایی بود که شیارها و تل زیادی داشت.
به سمت صحرا حرکت کردم، وقتی نزدیک شیارها رسیدم، دیدم در بین هر شیار، رزمنده ای رو به قبله نشسته و قرآن را روی سرش گرفته و زمزمه می کند. چون صدای مراسم احیا از بلند گو پخش می شد، بچه ها صدا را می شنیدند و در تنهایی و تاریکی حفره ها، با خدای خود راز و نیاز می کردند.
بعدها متوجه شدم آن بیست نفر هم که برای مراسم عزاداری و احیا آمده بودند، مثل من تازه وارد بودند.
این اتفاق یک بار دیگر هم افتاد.
بین دزفول و اندیمشک، منطقه ای بود که درخت های پرتقال و اکالیپتوس زیادی داشت، ما اسمش را گذاشته بودیم جنگل. نیروهای بعثی بعد از آنکه پادگان را بمباران کرده بودند. نیروهایشان را در آن جنگل استتار کرده بودند.

آنجا دیگر تپه نداشت، اما بچه ها خودشان حفره هایی کنده بودند و داخل آن می رفتند و در تنهایی عجیبی با خدا راز و نیاز می کردند.

خاطرات شهید رضا صادقی یونسی

پیراهن خاکی 38

او پیروان خود را رها نکرده ...

و به دست هواها نسپرده و مراقب آنهاست

 با تمام وجود می کوشد تا تحولی نفسی را در این امت و در این مردم به وجود بیاورد ...

 امام زمان (عج) در میان ما حضور دارد و هر عملی را که انجام می دهیم می بیند و می شنود

روزی که مردم ما به این اعتقاد برسند و آن را لمس کنند بزرگترین جهش در راه تکامل زندگیشان به وجود می آید و این قدم اصلی برای تسریع در ظهور حجت است .                                                       

                                               شهید دکتر مصطفی چمران

                                              اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللّهِ فى اَرْضِهِ

                                                         اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللّهِ فى خَلْقِهِ

پیراهن خاکی 37  درسی از خرمشهر...

با یاد خدا...

شــــــهــــــــدا کسانی بودند که کلمه "انتظار" را معنی کردند،براستی منتظر واقعی کسی ست که در راه موعودش از بهترین و بالاترین چیزهایش بگذرد و چه چیز بالاتر از جان....

سوم خرداد

خواستم به بهانه ی سالروز آزادی خرمشهر، بنویسم از فرمانده ی سپاه خرمشهر"شهید محمد جهان آرا"

اما دیدم محبوب تر از آن بوده که منه ته مانده ی نسل دهه شصتی، معرفی اش کنم...

این شد که گریزی زدم به وصیت نامه اش ،به قسمت هایی که بعد از گذشت این همه سال ، انگار کمی کم رنگ تر شده جوهر خودکار روی کاغذش، خوب من حق دارم که یادم برود !!!

.

.

خداوندا ! با تمام دردها و رنج هایی که بعد از انقلاب بر جانم وارد شد صبر و شکیبایی کردم ولی این را می دانم که این سران تازه به دوران رسیده، نعمت آزادی را درک نکرده اند چون دربند نبوده اند ...

 ولی تو ای امام و ای عصاره ی تاریخ بدان که با حرکتت، حرکت اسلام را در تاریخ جدید شروع کردی و آزادی مستضعفان جهان را تضمین کردی.

ولی ای امام کیست که این همه رنجها و دردهای تو را درک کند؟!

کیست که دریابد لحظه ای کوتاهی از این حرکت به هر عنوان، خیانتی به تاریخ انسانیت و کلیه انسان های حاضر و آینده تاریخ می باشد؟

وصیت نامه ی شهید را که خواندم یادم آمد فرق  "جهاد اصغر" و "جهاد اکبر" را می دانم، اما چه حیف که یادم نیامد در پاسداری از جهاد نفس ام چه کرده ام ؟!!!

 

ادامــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه مطـــــــــــــــــــــــــــــلــــــــــــــــــــــــــــــب

را ســــــــــــــــــــــــــــــــــرکـــــــــــــــــــــــــــــــــی بـــــــــــــــــــــــــزن ... 

 

ادامه نوشته

پیراهن خاکی 36(حدیث قدسی _ وصیت نامه شهید12ساله)

 

خیلی چیزا تو ذهنم انقدر قشنگه که

نمیخوام وقت بذارم با قلم رو کاغذ بنویسم

از ترس اینکه نکنه لحظه ای ازشون دور بشم...

 ما کجا سیر میکنیم و شهیدرضا پناهی ۱۲ ساله کجا؟

بسم الله الرّحمن الرّحیم

مَن طَلَبَنی وَجَدَنی وَ مَن وَجَدَنی عَرَفَنی وَ

مَن عَرَفَنی عَشَقَنی وَ مَن عَشَقَنی عَشَقتُهُ وَ مَن عَشَقتُهُ قَتَلتُهُ

وَ مَن قَتَلتُهُ فَعَلی دِیتُه وَ مَن عَلی دِیتُه وَ اَنَا دِیتُه؛ 

هرکس من را طلب می‌کند می‌یابد مرا، و کسی که مرا یافت، می‌شناسد مرا،

و کسی که من را دوست داشت، عاشق من می‌شود

و کسی که عاشق من می‌شود، من عاشق او می‌شوم و

کسی که من عاشق او بشوم، او را می‌کشم و کسی که من او را بکشم،

خون‌بهایش بر من واجب است، پس خون‌بهای او من هستم.

حدیث قدسی یعنی حدیثی که از جانب خداوند مستقیما به پیامبر وحی شد.

اگه طرف مقابل این حدیث قدسی شما بودی چی دوست داشتی به خدا بگی؟

شاید من با زبون بی زبونی با تمام عجزوناتوانی می گفتم:

الهی قربونت برم خدا ...

 

ادامه مطلب رو بخونی مجذوبش میشی 

ادامه نوشته

پیراهن خاکی 34(یک خاکریز تا بهشت)

 بهار در آستانه ی در ایستاده است و به شما سلام می کند، که بهار ، فصل سلام کردن به شماست. شما عین طراوتید و بهار ، قلب های شاداب شماست.

اما سال هاست که بهار این دیار رنگ و بوی دیگری به خود گرفته است.

سال هاست که الفبای سبز بهار در این مرز و بوم به سرخی گراییده است.

نرگس ها دیگر چشم های خمار معشوق نیستند.

نرگس ها تنها همراه و گواه همسرانی هستند که چندین بهار است چشم به جبهه دارند و نگاه از افق خون رنگ جنوب و غرب برنمی دارند.

سرو ها و نخل ها اکنون کارشان  این است  که در وزش نسیم بهاری ، دل مادران را می لرزانند. مادرانی که نخل ها و سروهای خویش را سخاوتمندانه سد راه هجوم پاییز کرده اند.

ماهی های قرمز کوچک ، با گردش بی تابشان در درون تنگ ها ، قلب ها ی مضطرب کودکانند

که بازگشت پدر را در درون سینه بی قراری می کنند.

لاله و شقایق ها دیگر ، تن به تشبیهات شاعرانه گذشته نمی دهند. آنها خود با فصاحتی  سوسن وار از شهیدانی سخن می گویند که داغشان را در دل نهفته اند.

شکوفه های درختان همه عشقشان به این است که نام قدسی شهیدان را بر سردر کوچه ها قابی لطیف بگیرند.

 و همه ابزار بهار بال گسترده اند تا مقدم عزیزان فاتح را گرامی بدارند.

بر این بهار ، به حق سلام باید داد و تن و جان به نسیم حیات بخش آن باید سپرد...

سلام بر بهار...

و سلام بر صاحبان بهار...

سلام بر انتظار منتظران...

سلام بر روح الهی که پرگشود و رفت...

سلام بر سوته دلان هویزه...

سلام بر فریادهای خرمشهر...

سلام بر بلندی های دهلاویه...

سلام بر نخل های بی سر و پرچم های برافراشته ...

سلام بر ناله های شلمچه...

سلام بر میعادگاه عروج دریادلان عاشق ، طلاییه....

سلام بر خون های پاک ریخته شده بر رمل های آتشین فکه...

سلام بر گمشدگان دشت آزادگان...

سلام بر سکوت پرتلاطم اروند...

سلام بر اشک هایی که بر زمین تفتیده ی جنوب چکید...

و... سلام بر راهیان این راه....!

از " خدایی ترین آسمان " تا " اهالی آسمان در حوالی زمین " ......

 

۲۲ اسفند، روز گرامیداشت مقام شهدا گرامی باد...

 

راه بود و لیلی می رفت...

گمشده ایی دارم

خویشتن را در قفس محبوس می بینم

می خواهم از قفس ...

سیم های خاردار مانع اند...

من از دنیای ظاهر و

فریب مادیات و همه ی آنچه از خدا بازم می دارد متنفرم.

                                                                                                  محمد ابراهیم همت

راز عشق مصطفی

دیروز که همسر از راز مصطفی ش می گفت 

 از ما خواسته ایی داشت...

دلم ریخت ...

سر به زانو رسیده بود...

می ترسیدم ...

از نتوانستن...

برایمان گفت از قنوت نماز هایش

که دعای فرج بود.

از انتظارش...

وخواسته اش این بود که قنوت نمازمان بوی انتظار دهد

و به نیابت از مصطفی هم بخوانیم

همین...

کتابم را دادم امضا کند ...

امضایش بوی صبر می داد ...صبری جمیل

که تنها از یک منتظر برمی آمد...

کاش من هم منتظر باشم...

که مصطفی ایی دعای فرج بخوانم.

                                                                        حاشیه ایی از دیدار با همسفر شهید مصطفی احمدی روشن

                                                                                                                                  ۱اسفند ۱۳۹۰

پیراهن خاکی 31 (هویزه یعنی... دلتنگی)

 

هویزه یعنی قرآن زیر تانک، یعنی سیدحسین علم الهدی.
هویزه یعنی از همه طرف محاصره.
هویزه یعنی ایستادن تا آخرین نفس.
هویزه یعنی پلکان آسمان.
از علم الهدی گفتن کار سختی است. او را نمی شود نوشت، باید می دیدی. اما... 
آب دریا را اگر نتوان کشید هم به قدر تشنگی باید چشید.

علم الهدی یعنی نماینده خدا روی زمین، مگر غیر از این است که انسان خلیفه خداست.
علم الهدی یعنی امید و شجاعت، یعنی شهامت و رشادت.
علم الهدی یعنی ایستادگی در برابر دشمن جلاد.
علم الهدی یعنی رعد و برق، یعنی صاعقه، یعنی تندباد، یعنی گردباد.
علم الهدی یعنی عدم سکون و سازش و تسلیم.
علم الهدی شکوه و عظمت، یعنی سربلندی، یعنی پایداری و استقامت.
علم الهدی یعنی آیات وحی در سینه، یعنی حافظ سخنان محبوب.
علم الهدی یعنی پرواز، یعنی اوج.
علم الهدی یعنی مضمون این بیت شعر:

عشق یعنی استخوان و یک پلاک/ سال ها تنهای تنها زیر خاک

هر وقت می خواهم لب تر کنم و از مردانگی در عصر آهن و دود بنویسم نام زیبای علم الهدی به ذهنم خطور می کند و عطر نامش تمام وجودم را می گیرد. 
هر وقت می خواهم از پرواز حرف بزنم علم الهدی سوژه خوبی می شود.
هر وقت می خواهم به چیزی فکر کنم او مهمان خلوتم می شود و فکر مرا مشغول می کند. او  
عصاره همه خوبی ها بود و هست.

هر وقت می خواهم گریه کنم او بهترین بهانه برای گریستن می شود.
هر وقت می خواهم مسافرت کنم او بهترین مقصد می شود، نه تنها مقصد بلکه مبدأ، چرا که با     نام خدا و با حس او حرکت می کنم.
وقتی می خواهم حماسی حرف بزنم او، وقتی می خواهم از استقامت و ایثار و شجاعت           بگویم او نمونه خوبی است که می شود در موردش حرف زد.
وقتی وارد هویزه و بارگاه شهداء می شوی دلت خدایی می شود... 
هویزه نام دیگرش کوچه های بنی هاشم است، نام دیگرش خانه فاطمه(س). صدای شکسته   شدن استخوان پهلو و سینه مساوی است با له شدن زیر شنی تانک، تکرار حادثه در است و      دیوار. آنجا آتش بود و اینجا آتش، آنجا خون بود و دود و اینجا تکرار آنجا.
آنجا زهرا(س) بود و اینجا پسر زهرا(س)؛ سید حسین علم الهدی.
هر زمان کربلا تکرار می شود و هر زمان مدینه جاری در تاریخ می گردد و من و تو کجای این        تراژدی و داستانیم؟! آیا در متن داستانیم یا در حاشیه داستان؟!
چه در متن داستان باشیم و چه در حاشیه، مهم این است که هستیم، متن و حاشیه برایمان      مهم نیست، مهم این است که من و تو با «نیچه» که می گفت: اگر می خواهی نان داشته      باشی آهن داشته باش، مخالفیم.
من و تو با «اقبال لاهوری» که می گفت: اگر می خواهی نان داشته باشی آهن باش،          موافقیم.
من به این حدیث قدسی ایمان دارم:
«من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی احبنی و من احبنی عشقنی و                 من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فعلی دیته و من علی دیته فانادیته».
من به هویزه که سرشار و لبریز از خاطرات به یاد ماندنی شهداء است عشق می ورزم.
اما؛ هویزه! آمده ام تا با تو عهد ببندم که راه مردانت را ادامه می دهم.
آمده ام تا بدانی هنوز مردانی هستند که از تو و مرزها دفاع می کنند. 
آمده ام تا از تو نیرو بگیرم، آمده ام تا شیوه استقامت را از تو بیاموزم. آمده ام تا استوار بودن را        به من بیاموزی، چگونه مردن را و چگونه پر زدن را.
آمده ام تا دلم را خانه تکانی کنی. آمده ام تا عوض شوم، تا مثل شما پریدن را بیاموزم.
شهداء! قبول دارم که اشتباه کرده ام، اما دنیا که به آخر نرسیده است. هنوز هم می توانم     بازگردم و گذشته هایم را قلم بکشم. کافی است دستم را بگیرید تا گم نشوم، تا فریب نخورم.
شهداء! مرا به مهمانی خدا دعوت کنید تا بزم عاشقانه را بیاموزم.
شهداء! دل مرا زیر و رو کنید؛ مرا آن چنان بسازید که هیچ کس نتواند خراب کند.
مرا با تمام وجودتان بهم بزنید که خودم هم حس کنم عوض شده ام و طرح وجود مرا                 روشن کنید.
کمک کنید تا آفتاب باشم، مثل شما که آفتابید و برای پرتوافشانی از کسی اذن و اجازه              نمی گیرید. کمکم کنید تا همه جا را روشن کنم. 
اینقدر دلم گرفته که آسمان برایم گریه می کند. دلم برای دیدن شما لک زده، شما در کدام        سیاره زندگی می کنید؟! دورید یا نزدیک؟!
من اما شما را نزدیک تر از نزدیک حس می کنم.
من شما را لمس می کنم، حس می کنم و می بینم و می شنوم.
من شما را می فهمم و می دانم. شما نامرئی نیستید، خیالی نیستید، واقعیت دارید، من           می دانم شما هر وقت اراده کنید می توانید در من و همه چیز دخل و تصرف کنید.
شهدا! من آمده ام، شما هم بیایید تا دست خالی برنگردم.
من خجالت می کشم از هویزه دست خالی بروم، برای شما هم بد می شود «فاما السائل فلا تنهر». 

منبع : کتاب « سفر به سرزمین نور »، بهزاد پودات، ص 54  

 سالروز شهادت مظلومانه ی شهدای هویزه که یادآور حماسه ی با شکوه کربلاست،گرامی باد..

 
                                                           

پیراهن خاکی 30  (سهم تو از دنیای من )

بایاد خدا...

آن قـدر بــالا نــرفتـه ام كـه پـاهـايم بلــرزد ،

پسـت و مقـامي هـم نـدارم كه نگران از دسـت دادنـش بـاشـم ،

از دنيــاي شمـا تنهــا كمـي اكسيــژن مـي خـواهـم !

و دستمـالـي بـراي سـرفـه هـايـم !!

عقــربـه هـاي سـاعـت كـه بـايستـنــد ،

مــن هــم مـي روم ....

السلام علیک یا اباالفضل العباس

" جـانباز شیمیـایی شهیـد سیـد عنـایت الله نـاصــری "

شــرمنــده ام کـه از دنـیــای مــن ،

تنهــا کپســولِ اکسیــژنش سهــم تــو شــد !

و مـن هنـوز در غفـلتــم کـه ریـه هـایم را ،

از صـدقـهء ریـه هـای پـُر تـاولِ تـو از هـوای تـازه پـُر میکنـم...

بـا تـوأم ای رزمنـدهء دیــروز ، غـریبِ امــروز ، شهیــدِ آینــده... !

ای کـاش میتـوانستـم دنیـا را از دریچـهء نگــاهِ تـو ببینــم... !


www.bahar22.com                               www.bahar22.com

ان قدر بالا رفته ای که دلم می لرزد ..

از دنیای تو اما من !

همان سرفه هایت را می خواهم

عقربه های ساعت که بایستد

می دانم سر قرارت با خدا رسیده ای

پس این من هستم که می روم...

اَللهُمَّ عَجِّل لِوَليِّکَ الفَرَج

 

حواسمان نیست ...

 

چند راهکار زیبا برای تعجیل در فرج یوسف زهرا

1) بیاییم هر روز به ایشان سلام کنیم.*

 2) هر روز برای سلامتی ایشان صدقه بدهیم *

 3 )خواسته ها و حاجتهایمان را اول به امام زمان بگوییم و به او متوسل شویم *

 4 ) برای سلامتی ایشان هر روز چند آیه با معنی بخوانیم*

 5 ) به دیگران یاد بدهیم

ديروز از هر چه بود گذشتيم،امروز از هر چه بوديم ...!!

 آنجا پشت خاكريز بوديم و اينجا در پناه ميز ...!!

 ديروز دنبال گمنامي بوديم و امروز مواظبيم ناممان گم نشود ...!!

آنجا(جبهه) بوي ايمان ميداد و اين جا ايمانمان بو !! مي دهد...!!

    

                الهی :

 نصيرمان باش، تا بصير گرديم .

بصيرمان كن تا از مسير برنگرديم و آزادمان كن تا اسير نگرديم...

سردار شهيد شوشتري        

پیراهن خاکی 27 ( دوباره دل هوای هویزه دارد؛ اما این بار به بهانه ی تولدت... )

 

  

من در سنگر هستم، در این خانه ی محقر، در اين خانه ی فرياد و سکوت، فریاد عشق و سکوت، در اين خانه سرد و گرم، سردى زمستان و گرماى خون. در اين خانه ساکن و پرجوش و خروش، سکون در کنار رودخانه و هيجان قلب و شور شهادت. خانه نمناک و شيرين، نم آب باران و طعم شيرين و لذت شهادت. خانه بى شکل و زيبا، بى شکلى ساختمان و زيبائى ايمان، خانه کوچک و با عظمت، کوچکى قبر و عظمت آسمان.

امشب، پاس دارم، ساعت 1 تا 3، چه شب باشکوهى؟ چه باشکوه است، من بياد انس على بن ابيطالب (ع) با تاريکى شب و تنهائى او مى‏افتم. او با این آسمان پرستاره سخن مى‏گفت، سر در چاه نخلستان مى‏کرد مى‏گريست. راستى فاصله‏اش با من زياد نيست، از دشت آزادگان تا کوفه و کربلا 20 کيلومتر است. خدايا اين سرزمين پاک در دست ناپاکان است در همين 40 کيلومترى من، در همين تاريکى شب على بر مى‏خاست و به نخلستان مى‏رفت، فاطمه وضو مى‏گرفت، پيامبر به مسجد مى‏رفت و حسن و حسين به عبادت مى‏پرداختند. قرآن مى‏خواند، صداى او را مى‏شنوى؟ در اين دل شب پيامبر شبيخون مى‏زد، عزوه بنى اسد... عزوه خيبر، در اين دل شب ياد عزيزانم، رضا،اصغر و منصور که در شبهاى رمضان با هم دعا مى‏خوانديم، بعد ما مى‏خوابيديم، اما منصور بيدار مى‏ماند و ادامه مى‏داد... در اين دل شب ياد عزيم رضا پيرزاده که با هم نهج البلاغه مطالعه مى‏کرديم. ياد اصغر گندمکار که با هم قرآن کار مى‏کرديم... در اين دل شب مردانى چون «خمينى» در حال عبادت مى‏باشند امشب که پاسم تمام شد حتماً فردا آيات خدا را درباره نماز شب در قرآن مطالعه مى‏کنم.

اینجا سنگر است...

اين خانه کوچک، اين سنگر، اين گودى در دل زمين، اين گونيهاى بر هم تکيه داده شده پر از حرف است، فرياد است، غوغاست...

صداى پرمحبت اسغر و حرف زدن آرام رضا و خوش زبانى منصور. بغض گلويم را گرفته، قطرات اشکم هديه تان باد.

تنهائى عميقترين لحظات زندگى يک انسان است. خدايا اين خانه کوچک را بر من مبارک گردان، در اين چند روز با خاک انس گرفته‏ام، بوى خاک گرفته‏ام، رنگ خاک گرفته‏ام، حال مى‏فهمم که چرا پيامبر على بى ابيطالب را ابوتراب ناميد. حال مى‏فهمم که على بن ابيطالب که مى‏فرمايد: سجده‏هاى نماز؛ حرکت اول خم شدن به روى مهر، اين معنا را مى‏دهد که خاک بوده‏ام. حرکت دوم اين معنى را دارد که از خاک برخاسته‏ايم، متولد شديم. حرکت سوم رفتن دوباره به خاک به اين معناست که دوباره بخاک باز مى‏گرديم (مرگ). و حرکت چهارم برخاستن به اين معنى است که دوباره زنده مى‏شويم (حيات - قيامت) اما در اين سنگر هميشه در کنار خاکيم، خاک پناهگاهمان است.

سيد حسين علم الهدى - آذر 1359 هويزه

ادامه نوشته

بوسه بر پیشانی

درگردان ما برادری بود که عادت داشت پیشانی شهدا راببوسد.وقتی شهید شد بچه هاتصمیم گرفتند.به تلافی آن همه محبت،پیشانی اورا غرق بوسه کنند .

پارچه راکنار زدیم،پیکر بی سر اودل همه ی مارا آتش زد.

راوی:رزمنده لشگر27

(پیراهن خاکی 26 ) ایست ،این جا دنیا ساخته می شود....

با یاد خدا...

 

پرواز را بیاموز، تا مرغ دست آموز نشوی        "شهید محمد مهدی رجب بیگی"

 

 

از لابه لای خیابان های شهرم که می گذرم ، اسم تک تک تان را سر در هر خیابان و کوچه و بن بستی می بینم. چرتکه که می اندازم با خودم می گویم چقدر شهید در این شهر خفته است...

اسم تو هم هست ،حوالی همه ی بن بست های دلتنگی...

باز جای شکرش باقی است ،اگر یادی از خود خودتان هم  نمی کنیم،شاید هر روز  به بهانه ای مثل پرسیدن آدرس، اسم هر کدام تان را به زبان بیاوریم

مثل بزرگراه  شهید همت،خیابان شهید بهشتی،پل شهید صدر...

بعضی هامان مدتهاست که چشممان را به شما دوخته ایم . کتاب می خوانیم . به زیارتتان می آییم روایت فتحتان را می بینیم .

عکس هایتان را جمع می کنیم خاطراتتان را . چفیه می اندازیم .سر و رویمان را شبیه شما می کنیم .موبایلهایمان  را پر از صدا و تصویر شما می کنیم .

 اما باز هم چیزی کم است...

 می خواهیم که قدم در جای قدم شما بگذاریم اما نمی شود  . دل همراهی نمی کند .

اسیر دنیا شده است. بند های زمینی گیرش انداخته .
شکایتش را به کجا ببریم . دلی که دست پرورده خودمان است .

خواستم از جنگ بنویسم،از دلایل ها...از بهانه ها....

خواستم از عملیات ها بنویسم،از فرماندهانش،از ساده ترین سرباز هایش....

خواستم کمی از حال و هوای مردمان نور بنویسم....

خلاصه خواستم ساده کنم واژه ی دفاع مقدس را،اما بزرگی واژه اش مرا شرمنده کرد...

مردان ایمان ،برایمان دعا کنید . برای جوانی مان...

التماس دعا

 

 

پیراهن خاکی 25 (سهم تو از دنیای ما، شد یک نام بی نام...)

با یاد خدا...                                                                                                                         

می نویسم که نوشته باشم،از روی دلتنگی...

وسعت تنهایی هایم مدام به من گوشزد می کنند که شروع کنم و بنویسم از تو...

اما باور کن ! بهانه ام برای ننوشتن،تنها نشناختن است وبس!

ای کـاش میتـوانستـم دنیـا را از دریچـهء نگــاهِ تـو ببینــم... !

گمنامی تنها برای شهرت پرستان درد آور است ، وگرنه همه اجرها در گمنامیست.


محکمهء خونِ شهداء ، محکمهء عدلیست که ما را در آن به محاکمه می کشند ...

شاید اگر زودتر....نه باز هم فرقی نمی کرد!

من به ساکنان ناشناخته ی بهشت زهرا،بی تفاوت ام...

 

پیراهن خاکی23(فتح خرمشهر)

چه روز باشكوهي است سوم خرداد، روزها و شب‌هاي منتهي به آن، سراسر خاطره و نيايش است و چه باشكوه كه نخل‌ها همچنان ايستاده‌اند. نخل‌ها هنوز ايستاده‌اند تا مقاومت را به رخ تاريخ بكشند، كارون همچنان جريان دارد تا رفتن و پيوستن را متجلي سازد.
نخل‌ها هنوز ايستاده‌اند تا ما بدانيم مردان و زنان اين سرزمين چگونه از خود عبور كردند...
نخل‌ها بيدارند و از راز و رمز شب، سنگر و سكوت و ستاره مي‌گويند، نخل‌ها ايستاده‌اند، خدايا ! فردا چه خواهد شد...
خدايا چه مي‌شود اگر خورشيد بر سرزمين‌ طلايي "خرمشهر" فرود آيد و بر دستان زنان و مردانش بوسه زند، سزاوارست اگر ماه بر پيشاني اين سرزمين سجده كند.
خدايا سزاوارست اگر ستاره‌ها يكي يكي بر زمين آيند تا در برابر عظمت فرزندان اين خاك كرنش كنند.
خدايا! كجايند آن مردان به ادعايي كه از نور هديه مي‌چيدند.
كجاست فرياد الله اكبر مردان خدايي كه قلب دشمن را مي‌شكافتند.
خدايا!اين قطار قديمي در بستر موازي كدام تكرار خواهد ايستاد ... نكند توقف و ماندن ما بهانه‌اي براي سوار شدن بر قطار تكرارها ‌شود و ما غافل از شهدا فقط تصوير آنها را در قاب و طرح جاده‌ها ببينيم. چقدر فاصله افتاده بين ما و خرمشهر...
اما نه! انگار همين ديروز بود كه نخل‌ها هم، آهنگ رفتن داشتند و لحظه‌هاي پر از دوست داشتن در تمام زمان جاري بود و همه در جستجوي شهادت!
رفاقت بود و رفاقت و رقابت معنا نداشت...
خدايا! چگونه مي‌توان اين همه عظمت را فراموش كرد كه تاريخ در برابر آن سر تعظيم فرود آورده است.
خدايا!چگونه مي‌توان در برابر بزرگي مردان و زنان اين سرزمين سكوت كرد و هيچ نگفت! مگر مي‌شود؟ چگونه مي‌توان در قطار قديمي تكرار در خطوط موازي ماندن و رفتن، در جا زد و در برابر مردمي كه به زيبايي ايستادند، ساكت ماند!
آري! چگونه مي‌توان سكوت كرد و نگفت كه 45" روز " مقاومت يعني شكستن دشمن، يعني عشق و ايمان، يعني اعتقاد، يعني رستن از اسارت دنيا و پيوستن به حق ... آ‍زادي به معناي مطلق كلمه!
با تمام وجود،
تنها مي‌توان گفت "خرمشهر را خدا آزادكرد..."
و تنها مي‌توان گفت: اي جاده‌هاي سخت ادامه، ما را لياقت رفتن نيست...؟
                     ياد همه شهدا به ويژه شهداي سوم خرداد خرمشهر گرامي وجاودان باد.

ادامه نوشته

پیراهن خاکی 22 (شهدا را میان دغدغه هایمان ، از یاد نبریم)

با یاد خدا...

وقتی اشک می آید ،یعنی تو مرا خوانده ای!


وقتی پاهایم آرام آرام پله های مزار شهدای گمنام را بالا می روند ،یعنی تو مرا دعوت کرده ای !


مگر نه اینکه تو هم نام داری ،هم نشان ! پس نشانه هایت کجا رفته اند ؟!

مگر نه اینکه تو گمنام نیستی، پس نامت کو ؟؟چرا شهر دیگری سراغ از شهید نمی گیرد ؟
یا شاید تو دیگر به شهر ما سری نمی زنی ؟!


این بالا که نشستم دیدم چقدر گمنامی !چقدر زود از خاطرمان رفتید و به خاطره ها پیوستید ،خاطره هایی که از مرور کردنشان عاجزم.


تو همان شاهد شهری و شهر بی تو چقدر کمرنگ است ...چرا مرا خواندی ؟

چرا قلمم را به راه انداختی ؟؟قلمی که مدت هاست در سکوت مانده است .من که تو را نمی شناسم ،فقط اسمت را شنیده ام ،قلمم نیز با تو بیگانه است ، پس چرا خواندیش ؟؟


خواندی تا دوباره از غربت غریب ِ بی دردی بنوسید ؟


 
خودت که علاجش را بهتر می دانی !! "درد بی درمان علاجش آتش است ! "


نه! دردمان فقط بی دردی نیست ! دردمان؛ درهای مقطعی است که هر کدام گوشه ای از ذهنمان را مشغول کرده و آن درد عمیق را از یاد برده است ....
بگو  دل با غم 
ِ ماندن چه سازد ؟
که  این   ماتم 
دلم را می گدازد .


آری ! درد ماندن ....تا کی باید بمانیم ؟تا کی باید در بند تعلقات دنیا بمانیم ؟
از بس رنگ تعلق گرفته ایم، با یکرنگی بیگانه گشته ایم !!


 اما باز هم بیا ، باز هم سراغی از غریبه ها بگیر ،باز هم سری به شهرمان بزن ، که اگر تو بیایی خدا بیشتر تحویلمان می گیرد !!

 


پیراهن خاکی 21( به بهانه ی 21 فروردین سالروز شهادت شهید صیاد شیرازی)

صیاد دلها...

 

 

 

قسمت هایی از وصیت نامه ی شهید سپهبد صیاد شیرازی

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین و سلم.

انالله و انا الیه راجعون

هذا ما وعدنا الله و رسوله و صدق الله و رسوله. اللهم زدنا ایماناً و ارحمنا. اشهد ان لااله الا الله وحده لا شریك له و أن محمّداً عبده و رسوله ارسله بالهدی و دین الحق و ان الصدیقة الطاهرة فاطمة الزهرا، سیدة نساء العالمین و أن علیاً أمیرالمؤمنین و الحسن و الحسین و علی بن الحسین و محمّد بن علی و جعفر بن محمّد و موسی بن جعفر و علی بن موسی و محمّد بن علی و علی بن محمّد و الحسن بن علی و الحجة القائم المنتظر صلواة الله و سلامه علیهم ائمتی و سادتی و موالی بهم اتولی و من اعدائهم اتبرء و أن الموت و النشور حق و الساعة آتیة لا ریب فیها و أن الجنة و النار حق.

اللهم أدخلنا جنتك برحمتك و جنّبنا و احفظنا من عذابك بلطفك و احسانك یا لطیفاً بعباده یا أرحم الراحمین.

خداوندا! این تو هستی كه قلبم را مالامال از عشق به راهت، اسلامت، نظامت و ولایت قرار دادی؛

خدایا! تو خود می دانی كه همواره آماده بوده ام آن چه را كه تو خود به من دادی در راه عشقی كه به راهت دارم نثار كنم. اگر جز این نبودم آن هم خواست تو بود.

پروردگارا رفتن در دست توست، من نمی دانم چه موقع خواهم رفت ولی می دانم كه از تو باید بخواهم مرا در ركاب امام زمانم قرار دهی و آن قدر با دشمنان قسم خورده دینت بجنگم تا به فیض شهادت برسم.

خداوندا ولی امرت حضرت آیت الله خامنه ای را تا ظهور حضرت مهدی(عج)، زنده، پاینده و موفق بدار. 

« آمین یا رب العالمین» 

  ( و من الله التوفیق) 

 

                                                                                       روحش شاد...

پیراهن خاکی 20  ( تو از پنجره های آبی گذشتی، مبارکت باشد)

با یاد خدا...

می خواستم بنویسم از همت...
همه چیز به ذهنم رسید و هیچ چیز... روزنامه خوندم , نت سر زدم , یاد سی دی هایی افتادم که از شهدا داشتم , یاد وصایا , یاد عکس های شهدا ولی هیچ چیز ...
به راستی من , تو , ما چه میدانیم از شهدا ؟
ادعا داریم یا بهتر بگویم نوک پیکان رو به طرف خودم بگیرم ادعا دارم که دوستدار شهدایم , مدیون هستم , قدرشان را می دانم به راهشان ره می پویم ولی کو ؟
کجاست ؟
چه اعتقادی ؟
چه دوست داشتنی ؟
تو بگو ،بنویس ده خط از همت
تو بگو، بنویس یک سطر از باکری
تو بگو، بنویس یک جمله از متوسلیان
بنویس یک کلمه از ...
هیچ و دیگر هیچ
به یکباره دلم گرفت
چقدر غریب بودند در میان این همه شناسنامه که از این گوهران تابناک ساختیم
چقدر دور و گمنام بودند
چقدر تنها بودند
شنیده بودم که عاشقان غریبند وگمنام و تنها
فقط یک چیز به ذهنم می رسد که بگویم
عاشق
عاشقان ناب
عاشقان واقعی
عاشقان عشق
عاشق شدند و کشته شدند و بهای خونشان را از عاشق کش خود گرفتند ...

 

ادامه نوشته

پیراهن خاکی 19 (بدون شرح)

با یاد خدا...

 

سهمیه 

دل خسته ام ز سهمیه هایی که هیچ کس

باور نکرد سهم مرا سر کشیده است   

باور نکرد جای تو را پر نمی کنند

باور نکرد سوی تو خنجر کشیده است

این امتیازهای کذایی که بی دریغ

طومار طعنه همه هم کلاس هاست   

ای کاش بودی ای پدر اینها ولی نبود !

سهمیه سهم کینه حق ناشناس هاست  

رفتی که راه باز شود ، راه باز شد

اما کنار جادّه مرا هیچ کس ندید  

زیر غبار رفتن شان اشک های من

در انتظار آمدنت سیل آفرید  

تو مایه غرور منی گرچه نیستی

مرد حماسه ، مرد بلاپوش شهر من  

باور نکن که بی تو به پایان رسیده ام

خلوت نشین قطعه خاموش شهر من  

اینک منم که در هوس چشم های تو

دل تنگم از نگاه طلب کار کوچه ها !   

در حسرت چشیدن گرمای دست تو

می ترسم از شکستن دیوار کوچه ها

 

پیراهن خاکی(17)

اینها را ننوشته‏ام که بر کسی منت بگذارم، بلکه کاغذ نوشته‏ها بر من منت گذاشته‏اند و درد و شکنجه درونم را تقبل کرده‏اند…
اینجا، قلب می‏سوزد، اشک می‏جوشد، وجود خاکستر می‏شود، و احساس سخن می‏گوید.
اینجا، کسی چیزی نمی‏خواهد، انتظاری ندارد، ادعایی نمی‏کند… فریاد ضجه‏ای است که از سینه‏ای پر درد به آسمان طنین‏ انداخته و سایه‏ای کم‏رنگ از آن فریادها بر این صفحات نقش بسته است.
چه خوش است؛ دست از جان شستن و دنیا را سه‏طلاقه کردن،
از همه قید و بند اسارت حیات آزادشدن،
بدون بیم و امید علیه ستم‏گران جنگیدن،
پرچم حق را در صحنه خطر و مرگ برافراشتن،
به همه طاغوت‏ها نه گفتن،
با سرور و غرور به استقبال شهادت رفتن.
جایی که دیگر انسان مصلحتی ندارد تا حقیقت را برای آن فدا کند، دیگر از کسی واهمه نمی‏کند تاحق را کتمان نماید…
آنجا، حق و عدل، همچون خورشید می‏تابد و همه قدرت‏ها، و حتی قداست‏ها فرو می‏ریزند، و هیچ‏کس جز خدا –فقط خدا- سلطنت نخواهد داشت.

خوش دارم که مرا بسوزانند و خاکسترم را به باد بسپارند تا حتی قبری را از این زمین اشغال نکنم.
خوش دارم هیچ‏کس مرا نشناسد، هیچ‏کس از غم‏ها و دردهایم آگاهی نداشته باشد، هیچ‏کس از راز و نیازهای شبانه‏ام نفهمد، هیچ‏کس اشک‏های سوزانم را در نیمه‏های شب نبیند، هیچ‏کس به من محبت نکند، هیچ‏کس به من توجه نکند، جز خدا کسی را نداشته باشم، جز خدا با کسی راز و نیاز نکنم، جز خدا انیسی نداشته باشم، جز خدا به کسی پناه نبرم.
خوش دارم آزاد از قید و بندها، در غروب آفتاب، بر بلندی کوهی بنشینم و فرو رفتن خورشید را در دریای وجود مشاهده کنم، و همه حیات خود را به این زیبایی خدایی بسپارم، و این زیبایی سحرانگیز با پنجه‏‎های هنرمندش، با تاروپود وجودم بازی کند، قلب سوزانم را بگشاید، آتشفشان درونم را آزاد کند، اشک را که عصاره حیات من است، آزادانه سرازیر نماید، عقده‏ها و فشارهایی را که بر قلبم و بر روحم سنگینی می‏کنند بگشاید، غم‏های خفه‏کننده را که حلقومم را می‏فشرند، و دردهای کشنده‏ای را که قلبم را سوراخ‏سوراخ می‏کنند، با قدرت معجزه‏آسای زیبایی تغییر شکل دهد، و غم را به عرفان و درد را، به فداکاری مبدل کند و آنگاه حیاتم را بگیرد، و من، دیوانه‏وار، همه وجودم را تسلیم زیبایی کنم، و روحم به سوی ابدیتی که از نورهای «زیبایی» می‏گذرد، پرواز کند و در عالم آرامش و طمأنینه، از کهکشان‏ها بگذرم و برای ابقاء پروردگار به معراج روم، و از درد هستی و غم وجود بیاسایم و ساعت‏ها و ساعت‏ها در همان حال باقی بمانم و از این سیر ملکوتی لذت ببرم.

شهید دکتر چمران

ادامه نوشته

پیراهن خاکی 16 (شقایق در محراب2)

 

 زیبا تر از غروب

 پشت سنگرهای پرچین انتظار

شقایق ها به نماز ایستاده اند

چونان نی لبک چوپان

در آستانه نواختن

و تبسم شیرین اذان

 بر مصلای خاکریزها

بست رویش خنده

بر لب رزمنده ای

که بوی خدا می دهد

 و آرزوی نزدیک شدن به خدا

««...شهادت!!!»»

 

ادامه نوشته

پیراهن خاکی 15( پلاک هشت)

با یاد خدا...

همه سر به سرتن به كشتن دهي        از آن به كه كشور به دشمن دهيم

 هفته دفاع مقدس، مناسبت شايسته‌اي است

براي سلامي‌از اعماق جان، بر ارواح نوراني وياد مبارك شهيدان بخون خفته‌گاني كه در راه خدا به جهادي بزرگ توفيق يافتند...

 

وَاَعِدّوا لَهم مااستطعتم من قوه و من رباط الخيل ، ترهبون به عبدوالله و عدوكُم
«سوره انفال آيه 60»
وقتي سرزمين توسط دشمن مورد تعرض وقايع شد، هنگاميكه دشمن خارجي دست تعدي به سوي ملتي دراز كرد در صدد اشغال وظلم وستم در حق مردم آن ملت برآمد، دفاع عاقلانه‌ترين و شرافتمندانه‌ترين كاري است كه آن دست مي‌يازد.

 اين يك اصل پذيرفته شده انساني در نزد تمام ملل ونحل است. كسي در زير سقف اين گنبد كبود نيست كه ذره‌اي غيرت در وجودش باشد و نسبت به اشغال يا ظلم وتعدي سرزمينش توسط بيگانگان بي‌تفاوت باشد واگر باشد به اعتقاد خردمندان ، از دايرة آدميت و غيرت بيرون است.


 

ادامه نوشته

شقایق در محراب

سلام بر تو  ای دومین شهید پر کشیده از محراب، سلام بر تو ای مدنی استوار، سلام بر تو و آن محراب خونین که یاد شهید کوفه و نماز شکسته اش را در دل ها  زنده کرد. تو از رواق نورانی نماز جمعه تا کهکشان ها بال گشودی.

سلام بر تو و آن پاره های پیکرت ، که چه وحشیانه حریم نمازت را شکستند و پا بر سجاده ی گلگونت گذاردند. صد دریغ و افسوس از این هجران جانسوز.

یاد باد آن محراب و سجاده خونین، آن دم که روح بی قرار تو را در آغوش سرخ خود کشیده بود و با التماس می خواست که باز، همراز روزهای انتظارش باشی. روزهای انتظار رسیدن تک سوار موعود که آدینه را از سیاهپوشی خود بیرون آورد، اما پیک عشق به دنبال تو آمده بود تا تو را به لقای هم قطاران خود برساند. ای سید جلیل! ای فرزند زهرا! ای امام جمعه دل های بی قرار...

 

                       «سالروز شهادت علی وار تو را گرامی می داریم»

ادامه نوشته

پیراهن خاکی (13) سالروز ورود آزادگان؛" شکوه ايستادگي براي وطن"

با یاد خدا...

با پاي برهنه آمدي...

 با تاول هاي رنج، با تاول هاي تنهايي...

 با تاول هاي پر از ترکش، با ترکش هاي پر از خرده هاي تن، با تني پر از دوري از وطن، بر وطني پر از اميد...

خوش آمدی...

آمده بود با پايي که روي مين هاي فکه جا گذاشته بود، آمده بود از آن سوي گريه و زمزمه هاي باراني .. آمده بود از آن طرف "لا لله " و همچون درخت بر سر پيوندش ايستاده بود.
آن روزها از يادش نرفته است که مادرش با قرآن و لحن معطر اسفند همراهي اش مي کرد...
آن روزها که مادرش گل هاي صلوات را نذر پيروزي رزمندگان هم قطارش مي کرد...
آن روزها که مادرش در نبودش، مادرانگي را پشت گريه ها پنهان مي کرد...
و بعد آن روزها، آمده بود تا روزهاي نديدن مادرش را ورق بزند روي ذهن تقويم، هشت سال که نفس تقويم هاي براي شمارش روزهاي آن ،به شمارش افتاده بود،
اما آن روزها مادر ديگر نبود و پرواز را براي هميشه به خاطر سپرده بود.
مادر با سالهاي اشک و چشم هاي باراني در خاک آرميده بود و هشت سال نديدن تنها پسرش را در گوشه اي از تقويم شايد نوشته بود.
آنها کبوترانه آمدند، با بعض نترکيده از رنج هاي ارسات، با خاطراتي از سلول هاي انغرادي، با بالهاي شکسته و آنها آمدند رها چون طوفان که همچنان زنده و توفنده است.
آنها کبوترانه آمدند چرا که کسي يادش نمي رود ارسات در الرمادي را، تکريت را و ابوغريب را، اردوگاه هاي عنبر ، موصل 1، 3 ، 4 ، رماديه و تکريت 5،17،18 و نيز سلولهاي انفرادي زندانهاي بغداد را ، تا همچنان مردم بدانند که اين وطن در نبردهاي تن به تن در ارسات نيز سربلند باقي ماتد.
واپسين روزهاي گرم و داغ مردادماه بسياري از شهيدان زنده هشت سال دفاع مقدس، يادآور بازگشت آزادگان به دامن مام ميهن است، زماني که هزاران يوسف گم گشته پا برخاک مقدس ميهن گذاشتند و درلابه لاي دست ها، اشک ها و آغوش ها گم شدند.
چه بسيار چشمان حسرت خورده منتظر که درچهره هاي شادمان پرستوها سرگردان شده بود تا در زمان آزادگي تنها در يک لحظه گل لبخند بر آستانه لبان آنان شکفت شود و دست ها شتاب زده بر سرها و چهره ها خيمه مي شود و اشک شوق بر دل هاي زخم خورده باريدن بگيرد...

 

ادامه نوشته

پیراهن خاکی 12 (سلام بر خرمشهر )

             

                              ثانیه های آرامش و لذت زیارتمان مدیون لحظه لحظه مقاومتشان است

ایمان ...ایثار... واخلاصشان را مشق می کنیم

ویاد و خاطره ی شیرمردان وشیر زنان روزهای مقاومت را ارج می نهیم.

سالروز آزادی خونین شهر گرامی باد.

ادامه نوشته

پیراهن خاکی 11 (شهدا را به خاک نه ، به یاد بسپاریم...)

 

هر بار که می آید

                   آسمان آفتابی ست

                                      چشم هایمان ابری

                                                راستی این شاخه های اندوهناک

                                                                                   در این باران بی دریغ

                                                                                  با کدام توان به پیشوازتان می آید؟    

با کدام توان به مشایعت؟

                       سبکبار تر از شما مسافری نیست

                                             استخوان های سپید و سبک دارید و بس

                                                                 پلاک هایتان را به یادگار به ما می دهید...

 هر بار

               ماییم و شرمی سنگین تر

                                        شما کم کم پیدا میشوید

                                                                                ما کم کم

                                                                                            گم...

 

بازگشت فرمانده  (سردار علی هاشمی) پس از5سال همزمان با بازگشت شهدا.....

ادامه نوشته

پیراهن خاکی 10(هفت سین یاران قدیمی..)

 

 پنجشنبه ی آخر سال بهانه ی خوبی بود برای یاد کردن از ساکنان نا شناخته ی بهشت زهرا...

رفته بودیم غبار رویی قبوراهالی ناشناخته،و شاید هم ،خانه تکانی دل های مرده ی خودمان بود!!

کسی چه می داند...!

آنها که یادشان بود آمده بودند، وشاید هم شهیدی نداشتند اصلا!

یاد سفره ی هفت سین پر از آرامش همه ی این سال ها کرده بودند و آمده بودند قدر دانی...

قدردانی از آدم های بی ادعا...آدم هایی که ۸ سال تمام ،سفره ی هفت سین شان با

با(سین) سلاح و سر نیزه و ...چیده میشد!

کاش بیشتر یاد کنیم این یاران قدیمی را...

سال نو مبارک

 

ادامه نوشته

(پیراهن خاکی 8) اسمش را نمی دانم...شاید هم یادم رفته...شاید هم...

اگه دلتون گرفته...اگه به هر بهانه ای هوای آسمون رو دارید...اگه دلتنگ اید...

این پست رو حتما بخونید چون این پست مخصوص آدم های دلتنگ...

یکی از همین پنجشنبه های سال  خیلی اتفاقی خواب موندم وبه بیمارستان نرسیدم......

خیلی اتفاقی با یکی از بچه ها قرار گذاشتیم بریم بهشت زهرا...

خیلی اتفاقی رفتیم سر خاک شهدا....

خیلی اتفاقی رفتیم قطعه شهدای گمنام......

اما از این جا به بعدش دیگه اتفاقی نبود.....

قبرهای یه دست ویه شکل ویه اسم.....

آدم هایی که فقط خدا می شناسدشان...

آدم هایی که تعلقی به خاک ندارند...متعلق به افلاکند وبس!

اما اگر بخواهم از ساکنان ناشناخته،نمی گویم گمنام،نمی گویم  بی نام ونشان،چرا که آنها نام ونشانی بزرگ داشتند ،و خدا خواست که نام ونشان آنها برای همیشه پیش خود بماند...

 برایتان گزارش کنم این گونه می نویسم:

 

ادامه نوشته

(پیراهن خاکی8)  شهید سیدمجتبی علمدار

خون شهیدان تضمین کننده استقلال ملت و سربلندی اسلام است.

نظام جمهوری اسلامی امروز امانت شهیدان است و همه باید بدانند که مبارزه با جمهوری اسلامی تمام نشده است.

مقام معظم رهبری 

     

خدایا تورا شکر می کنم که حسین را آفریدی...ای خدای حسین تورا شکر میکنم که راه پر افتخار شهادت رادرجلوی پای روندگان حق وحقیقت گذاشتی...


اي حسين مقدس، روزگار درازي بود كه هر انقلابي را مقدس ميشمردم و نام او را با ياد تو توام ميكردم و قلب خود را ميگشودم و انقلابيون را و او را در قلب خود جاي ميدادم و به عشق تو او را دوست ميداشتم و به قداست تو او را مقدس ميشمردم و در راه كمك به او از هيچ فداكاري حتي بذل حيات و هستي خود دريغ نميكردم...

اما تجربه، درس بزرگ و تلخي به من داد كه اسلحه و كشتار و انقلاب و حتي شهادت بخودي خود نبايد مورد احترام و تقديس قرار گيرد.

بلكه آنچه مهم است انسانيت، فداكاري در راه آرمان انسانها، غلبه بر خودخواهي و غرور و مصالح پست مادي و ايمان به ارزشهاي الهي است.


                                                              "گزیده ای از دست نوشته های شهید چمران"



ادامه نوشته

پیراهن خاکی 7(شهید محمودی)

بدون شرح...

کدام یک از ما حاضریم از خود ، از دنیایی که برای خود ساخته ایم ، از کسانی که دوستشان داریم و دوستمان دارند، از تمام وابستگی هایمان عبور کنیم ؟

به یکباره از همه آنها دل بکنیم و به تمام لذت هایی که در دنیا منتظر ماست پشت پا بزنیم؟ کداممان؟؟

آنها هم مثل ما بودند ، جوان بودند با همین شور جوانی، با همین سرخوشی ها...

چه شد که یک شبه ره صد ساله را طی کردند؟ چه شد که یک شبه پیر راه شدند؟ چه شد؟

آن کلید را باید یافت....

خیلی از آنها فاصله گرفته ایم؟! نه؟

هنوز برای خوب بودن دیر نیست...هنوز دیر نیست.

فقط از دیگران توقع نداشته باشیم ...از خودمان شروع کنیم ...از خودمان....


ادامه نوشته

پیراهن خاکی 6 شهید خبرنگار نامدارمحمدی

او چه کسى است؟

 مى خواهم بنویسم «شهید» هیچ وقت فراموش نمى شود، هیچ وقت از نام نمى افتد، و هیچ گاه از خاطره ها گم نمى شود.

شهید پرواز است، پرنده نیست. پرنده از یاد مى رود؛ اما پرواز در ذهن مى ماند؛ پرواز در خاطره ها باقى است.

.مى خواهم بنویسم تقویمها مى آیند و برگ برگ مى شوند و مى گذرند؛ اما اسمِ شهید مثل روز جمعه، بر زبانها هر هفته در تکرار است. مثل روز عرفه، هر سال زنده مى ماند، و مثل روز عاشورا، هر بار بزرگ تر و پربارتر مى گردد. مثلِ نماز اول وقت، هر روز به یاد مى آید و ما را به خدا پرواز مى دهد.

مى خواهم بنویسم که شهید یاد است، یادمان است.

 اسمِ شهید را تنها بر دیوارها و تابلوهاى خیابانها و محله ها و کوچه ها یا در کتابها نمى نویسند.

 عکس شهید تنها زینت قابها نیست. اسم شهید در آسمان نوشته شده، عکس شهید در چشم دریاهاست، و در نگاه محرم پرنده ها و پروانه ها.

 من و تو کاش مثل شهید، تمام نشویم؛ کاش اگر شهید نیستیم، راهِ شهید باشیم! بوى شهید باشیم و خاطره و خوىِ شهید.

ادامه نوشته

(پیراهن خاکی 5) شهید هاشمی

 

حضرت محمد(ص) فرمودند :

به شهید هفت امتیاز از طرف خداوند عطا می شود،اولین آنها بخشیدن تمام گناهان اوست بواسطه اولین قطره خونش...   

ادامه نوشته

(پیراهن خاکی 4) شهید بخارایی

روی شانه ی غیرت یاد جبهه ها مانده ست
مرگمان اگر دیدید پرچمی رها مانده ست
رفته اند اما نه! کوله بارشان باقی ست
بر زمین نمی ماند ،  شانه های ما مانده ست

ماندیم پیاده و سواران رفتند ... www.malek.mihanblog.com

ادامه نوشته

(پیراهن خاکی 3) شهید آوینی

 

غربت لاله هاست اینجا. کسی دیگر از شهیدان نمی گوید

از آنان که تلاطمی هستند در این دنیای سرد و سکوت

 ما بعد از شما هیچ نکردیم....

چفیه هایتان را به دست فراموشی سپردیم و وصیت نامه هایتان را نخوانده رها کردیم .

پلاکهایتان را که تا دیروز نشانی از شما بود امروز گمنام مانده است .

کسی دیگر به سراغ سربندهایتان نمی رود ... 

ای شیهدان ما بعد از شما هیچ نکردیم....

یادتان هست هنگامی که گفتید :

رفتیم تا آسمانی شویم و شما بمانید و بگویید که بر یاران خمینی ( ره ) چه گذشت؟

ما ماندیم تا امروز از آنان بگوییم

و فریاد برآوریم «‌ ما از این گردنه آسان نگذشتیم ای قوم  »

ما ماندیم که نه یک هفته بلکه سالهای سال از آنان بگوییم .

چرا که خون آنان است که می تپد .

و یادمان نرود که اگر امروز در آسایش زندگی می کنیم مدیون آنانیم .

مدیون حماسه هایی که آنان آفریدند .

یادمان نرود که ما هنوز باید جواب بدهیم  که :

بعد از شهدا چه کردیم . بعد از شهدا چه کردیم ...

ادامه نوشته

(پیراهن خاکی 2) شهید خرازی

به نام خدایی که شاهداست وشهدا را دوست دارد

شهدا را یاد کنید حتی بایک صلوات


شهدا را مرده انگاشتن خطاست وخون شهدا راهدر رفته انگاشتن اشتباهی بزرگ است.                                     
                                        شهید حسن درزی

(پیراهن خاکی1) شهید زین الدین

پندار ما این است که شهدا رفته اند وما مانده ایم                      
اما حقیقت این است که زمان مارا باخود برده است وشهدا مانده اند.         (شهید آوینی)

ای شهدا اينجا ساکنينش به جرم بي وفايي محکومند!                      

گناه من نيست!


من، نمي‌شناسمت. باور کن! بهانه نيست. حرف، حرف دل است. شايد از دلي غافل. گاهي، آن هم به بهانه‌اي، نامت را شنيده‌ام. سوسو زنان به هر سو، چشم دوختم تا نوري از وجودت را دريابم، تا چشمانم بيدار شود. مي‌گويند: شجاعت، شرمنده شمايل شما بوده. مروت، درمانده مردانگي‌هاتان و «خوبيها» وامدار خوبيهاتان. کجا رفته‌ايد؟! خوبان خدادوست کجا رفته‌ايد؟! غريبان شهر!
روزگار، نه. زمانه، نه. زمان، زمان غريبي است. غربت ياد شهيد غيرت‌هاي رفته به باد را زنده نمي‌کند. غربت ياد شهيد حديث عشق و جنون را رها نمي‌کند.

غربت ياد شهيد صحبت سرخ لاله‌ها را هويدا نمي‌کند.

 غربت ياد شهيد ابرهاي تيره دل را سپيد نمي‌کند

وغربت ياد شهيد غيرت ما را شعله‌ور نمي‌کند. آري، زمان زمان غريبي است...

ادامه نوشته