نگهبان خیمه ها

می‌خواستند بیرونش کنند. هیچ کدام از اهل هیئت راضی نبودند که یک لات و شرور معروف، هیئت آنها را بدنام کند. هر شب که به مجلس عزاداری می‌رفت، نگاه‌های نه چندان مهربان عزاداران را حس می‌کرد. رئیس هیئت بیشتر از این ناراحت بود که چه کار حرامی‌کرده است که یک شراب خوار معروف، مراسم عزاداری‌اش را نجس می‌کند.
بالأخره صدایشان درآمد. یک شب که رسول ترک دوباره به هیئت رفت، حس کرد جَو متفاوت است. عدّه‌ای جمع شده بودند و راجع به موضوعی حرف می‌زدند. پس از دقایقی، جوانی از آنها جدا شد و به سمت او آمد. رسول با لبخندی از او استقبال کرد. جوان که خود را فرستاده مسئول هیئت معرفی کرد، با صراحت به او گفت که از مجلس بیرون برود و دیگر به آنجا برنگردد. از چهره رسول ترک معلوم بود که چقدر ناراحت و عصبانی است. همه انتظار داشتند که مثل همیشه عربده‌کشی کند و دعوا راه بیاندازد؛ امّا او آرام از جایش بلند شد. بدون هیچ شکایتی آنجا را ترک کرد و مستقیم به سمت خانه‌اش رفت. ارادتش به امام حسین(ع) مانع این بود که از دوستدارانش کینه به دل بگیرد. تمام فکرش این بود که از فردا به کدام هیئت برود که راهش بدهند ...
صبح خیلی زود بود. صدای در، به شدّت تمام در خانه پیچید. رسول مضطرب و ترسان به سمت در رفت. در را که باز کرد، خشکش زد. کسی را دید که اصلاً انتظارش را نداشت. مسئول هیئت!
مرد تا رسول را دید، او را در آغوش کشید. بوسید و احوال‌پرسی کرد. رسول دلیل این رفتار متناقضش را نفهمید. اوّل او را بیرون کردند و حالا صبح به این زودی آمده‌اند و احوالش را می‌پرسند! پرسید چه شده؟ مرد فقط گفت که او را ببخشد و از امشب فقط به هیئت آنها برود. رسول گفت: مگر در این چند ساعت چه اتّفاق خاصّی افتاده که او آن‌قدر تغییر نظر داده است؟ مرد هم خیلی مختصر گفت که دیشب خوابی دیده است که نظرش را برگردانده؛ امّا وقتی اصرارهای رسول را دید، شروع کرد به تعریف کردن:
در شبی تاریک در صحرای کربلا بودم. خیمه‌ها و یاران امام حسین(ع) یک طرف و خیمه‌های یزیدیان هم یک طرف دیگر بود. تصمیم گرفتم به سمت خیمه‌های امام(ع) بروم. هنوز چند قدم نرفته بودم که سگی مانعم شد. آن سگ، با پارس‌ها و حمله‌های خود، مانع ورود غریبه‌ها به خیمه‌ها بود. بالأخره با سگ درگیر شدم. به سختی می‌خواستم خودم را از او جدا کنم که ناگهان چیز عجیبی دیدم. رسول! من یک دفعه متوجّه شدم که سر و صورت آن سگ، سر و صورت توست. در واقع این تو بودی که در حال پاسداری از خیمه‌های اباعبدالله(ع) بودی ...
رسول شروع به گریه کرد. او ناله‌کنان از مسئول هیئت می‌پرسید: راست می‌گویی؟ یعنی واقعاً من سگ نگهبان خیمه‌های امام حسین(ع) بودم؟ ... از این لحظه به بعد من سگ حسینم ... خودشان مرا به سگی قبول کرده‌اند ...
بعد از این خواب، حال رسول طوری شد که در هیئت‌ها و دسته‌های عزاداری، دیدن وضع رسول هر شخصی را به گریه می‌انداخت.
با هم قرار گذاشتند که هر کس زودتر فوت کرد، به خواب دیگری بیاید و بگوید که این گریه‌ها، چه فایده‌ای برایشان داشته و خواهد داشت.
حاج سيّد محمّد زعفرانچی، برای فرزندش آقا سيّد علی و عدّه‌ای دیگر تعریف کرده بود:
شبی در نجف، خواب دیدم که به تنهایی در خیمه‌ای نشسته‌ام. ناگهان خودرویی از دور آمد که مردی عرب راننده بود و رسول ترک هم کنار او نشسته بود. وقتی ماشین به من رسید، رسول پایین آمد و سمت من آمد و به زبان ترکی گفت:  حاج سيّد محمد! به جدّه‌ات حضرت زهرا(س) قسم، خانم خودشان آمدند و مرا بردند» بعد به سرعت دوباره سوار ماشین شد و دور شد.
وقتی از خواب بیدار شدم، نفهمیدم معنی خوابم چیست. بعدها فهمیدم که آن شب، شب وفات رسول ترک بود ...
آن شب، آخرین شب حیات رسول بود. حاج اکبر آقای ناظم، کنار او ماند. رسول هر از چند گاهی رو به او می‌کرد و با همان لهجه شیرین ترکی می‌گفت: قبرستان منتظر من است و من منتظر آقامم...
حاج اکبر آقا، با شناختی که از او داشت، دیگر کم‌کم باور کرد که رسول رفتنی است. بالأخره لحظه آخر رسید. حاج اکبر آقا در آن لحظات شاهد بود که یک دفعه، یک وجد و شادمانی رسول را فرا گرفت. بعد او با یک شور و حالی خاص، با صدای بلند گفت: آقام گلدی آقام گلدی... (آقایم آمد، آقایم آمد...) و بعد، با رویی باز، چشم‌هایش را برای همیشه بست ...
رسول ترک، در پنجم اسفند سال 1248 ه‍ .ش. در «تبریز» به دنیا آمد. پس از فراز و نشیب‌های بسیار، راه امامان(ع) را پیش گرفت و تا آنجا پیش رفت که به یک فرد مقرّب تبدیل شد. روحش شاد.

منبع:
تمام مطالب، از کتاب «رسول ترک، آزاد شده امام حسین (ع)» استخراج شده است. (با تغییر نثر)

ماهنامه موعود

مولا نگو این بال و پر شکسته را....باران مرهم تو شفاعت نمیکند

خواندی مرا و گرنه بدون اشاره ات.....قلبم این چنین هوای زیارتت نمیکند

کمی که زیاد خریدندش

عبدالله در حالی که تمام فکرش به بحث آن روز کلاس بود، وارد بازار سرشور شد. سرش پایین بود و با خودش مسئله ای که قرار بود استاد آن را شرح دهد، کنکاش می کرد. اولین پیچ بازار را رد کرد و هنوز به وسط کوچه نرسیده بود که یکی از کسبه، او را بلند صدا زد. به خودش که آمد، حاج اکبر را دید که نگاهش را به او دوخته و لنگ لنگان ولی سریع، به طرفش می آید. به عبدالله که رسید، با دو دست بازوهایش را گرفت و نفس زنان و بریده بریده گفت: «بگو... بگو دیشب چه کردی؟» عبدالله هاج و واج مانده بود که چه اتفاقی افتاده که اول صبحی حاج اکبر اینطور به سراغش آمده و مشتاقانه از او سوال می کند. ابروهایش را در هم گره کرد و با تعجب پرسید: «چه می گویی حاجی؟ کدام کار؟ به خدا کار بدی نکردم!» و لبخندی زد.

حاج اکبر که نفسش کمی جا آمده بود، دوباره گفت: «نه بگو. بگو که چه کار خاصی کردی که آمدند تا اجرت را بدهند؟» عبدالله این را که شنید، جدی شد و پرسید: «جان به سرم کردی حاجی! چه بگویم؟ از چه می پرسی؟ کدام اجر؟ چه کسی؟» حاج اکبر شروع کرد به تعریف که دیشب، در خواب دیدم حضرت بقیه الله (ارواحنا فداه) سوار بر اسب سفیدرنگی هستند و وارد بازار سرشور شدند و جمعیتی در پشت سر آن حضرت (عج) در حرکت بودند که آقا فرمودند: «آمده ام جزای احسان عبدالله را بدهم...» بگو عبدالله! چه کردی که آقا، با پاهای خودشان، به همراه آن جمعیت، آمدند تا اجر تو را بدهند؟

عبدالله، اینها را که شنید، دیگر توان ایستادن نداشت. نشست و به جای نامعلومی زل زد. «می بینی حاجی؟ می بینی مولایمان چقدر مهربان است؟ کمترین کار ما شیعیان هم از چشم رحمتش دور نمی ماند.» و شروع کرد به تعریف کردن: «دیشب در حرم امام رضا (علیه السلام) برای امام زمانمان (عج) بسیار دعا کردم و در فراقشان گریستم. به ایشان متوسل شدم و از آن دعا و مناجات لذت بسیاری بردم. در راه بازگشت، وقتی از بازار سرشور می گذشتم، فقیری جلویم را گرفت و از من درخواست کمک کرد. هر چه در جیبهای لباسم را گشتم، جز یک پنج ريالی پیدا نکردم. هرچه داشتم همان بود و با شرمندگی، آن را به فقیر دادم و با تمام وجود نیت کردم که همین صدقه ی ناچیز، برای حفظ وجود مقدس امام زمانم (عج) باشد

صدای گریه ی عبدالله بازار را پر کرده بود. حاج اکبر دیگر خوب می دانست که اگر ثواب صدقه ی یک کاسه آب را هم، خالصانه به مولایش هدیه کند، جوابش را خواهد گرفت.

منبع: کتاب امام زمان (عج) و سید بن طاووس، سید جعفر رفیعی؛

دست او در دست توست

شب جمعه است. دلت باز هواي کربلا کرده است. کارهاي روزانه امان نمي‌دهند. دير وقت است. دير کرده‌اي. از حِلّه تا کربلا راه کمي نيست. با اين حال نمي‌تواني نروي. غسل زيارت و جمعه مي‌کني، عصايت را برمي‌داري و با آذوقة کمي به راه مي‌افتي. از کوچه پس کوچه‌هاي حلّه مي‌گذري. خورشيد، نور خود را از لب بام‌هاي گلي حله برچيده است. بر مي‌گردي و نگاهي به آسمان مي‌کني. رنگ غروب، همة آسمان را فرا گرفته است. دانه‌هاي تسبيح لاي انگشتانت مي‌چرخند. عطر الله اکبر در راه خلوتي که به سوي کربلا در پيش گرفته‌اي همراهي‌ات مي‌کند. مدتي که مي‌روي صداي اذان از مساجد شهر به گوش مي‌رسد. چقدر آسوده‌اي شيخ! عبايت را پهن مي‌کني. رو به سوي قبله مي‌کني و به نماز مي‌ايستي. دل بي‌قرارت هواي کعبة دل‌ها را دارد. به عشق حسين عليه السلام  اشک مي‌ريزي و مي‌گويي: «اين عشقي است که هرگز خاموش نخواهد شد!»

به مولا سلام مي‌دهي و دوباره راه مي‌افتي. هوا تاريک مي‌شود. بوي شط از دورترها به مشام مي‌رسد. قدم تند مي‌کني. تپه‌ها و دره‌هاي مخوفي در راه است. لحظه‌اي هول بَرَت مي‌دارد. احساس ترس مي‌کني، اما با ذکر يا حسين آرام مي‌گيري. دلت قرص مي‌شود که با مدد اباعبدالله هيچ خطري تو را تهديد نخواهد کرد. اولين تپه را بالا مي‌روي، بالاي تپه که مي‌رسي صدايي به گوشَت مي‌خورد. چه صداي دل‌انگيزيست. صداي مناجات؛ صداي قرآن و دعايي که دلت را به تپش مي‌اندازد. تعجب مي‌کني: «خدايا اين کيست در اين سرزمين به نيايش ايستاده است؟»

برايت ماية شگفتي است. سال‌هاست اين راه را مي‌روي و مي‌آيي. هيچ وقت چنين صحنه‌اي را نديده‌اي. به سوي صدا راه کج مي‌کني. نسيم خنکي مي‌وزد. بوي خوشي مشامت را مي‌نوازد. بوي تسبيح و نماز. بويي که هميشه در حرم مقدس به مشامت خورده است. با اشتياق قدم تند مي‌کني. مردي ايستاده. با قامتي بلند و دوست داشتني؛ با عبا و دشداشه‌اي سفيد. دلت مي‌لرزد. آرزو مي‌کني کاش تا کربلا همراهي‌ات کند. کنارش مي‌نشيني و منتظر مي‌ماني تا نماز و عبادتش به پايان برسد.

نمازش تمام مي‌شود. چهرة نوراني و دوست داشتني سيّد تو را گرفته است. سلام مي‌کني و احوالش را مي‌پرسي. با گشاده‌رويي پاسخت مي‌دهد. خيلي زود با هم صميمي مي‌شويد. کمي از دوري و سختي راه حرف مي‌زنيد، سپس بلند مي‌شويد و راه مي‌افتيد. شانه به شانة هم. آرام و بي‌دغدغه. وجود اين سيّد چقدر آرامش‌بخش است. هيچ وقت چنين آرام نبوده‌اي. از راه رفتن در اين شب خنک و زيبا احساس لذت مي‌کني. از هر دري سخن به ميان مي‌آوريد. از کربلا، از حلّه و علمايش؛ از خودت، از کارهايي که در حلّه به آن مشغولي. هر چه به ذهنت مي‌آيد مي‌پرسي. سيد با دليل و منطق پاسخ مي‌دهد و سرانجام گفت‌وگوي دوستانة شما به يک بحث علمي منتهي مي‌شود به يکي از بحث‌هاي سنگين فقهي. سيد فتوا مي‌دهد و تو آن را رد مي‌کني. او دفاع مي‌کند و تو منکر مي‌شوي و مي‌گويي: «دليل و حديثي بر طبق اين فتوا نداريم!»

سيد لبخند مي‌زند و مي‌گويد: «شيخ طوسي در کتاب تهذيب، در صفحة فلان و سطر فلان حديثي در اين باره ذکر کرده است!»

از دقت نظر سيد در شگفت مي‌شوي. با خود فکر مي‌کني: «راستي اين سيّد عالم و مجتهد کيست؟ نکند از علماي نجف باشد؟»

کنجکاو مي‌شوي تا دوباره امتحانش کني. يکي از دغدغه‌هايت، ديدار آقا ولي‌عصر عجل الله تعالي فرجه الشريف  است. دستپاچه مي‌شوي. عصايت از دست مي‌افتد، در حالي که خم شده‌اي تا عصايت را برداري آنچه را که از ذهنت مي‌گذرت به زبان مي‌آوري: «آيا در اين زمان که غيبت کبراست، مي‌توان حضرت صاحب‌الامر عجل الله تعالي فرجه الشريف  را ديد؟»

سيد پيش‌دستي مي‌کند و دستش را دراز مي‌کند. عصا را از زمين بر مي‌دارد و در حالي که عصا را به دستت مي‌دهد، با لبخند مي‌گويد: «چگونه صاحب‌الزمان را نمي‌توان ديد و حال آنکه دست او در دست توست!»

بي‌اختيار خودت را به پاي سيد مي‌اندازي و تازه مي‌فهمي که با چه کسي همسفر شده‌اي! گريه مي‌کني و پاهاي آقا را در بغل مي‌گيري. از هوش مي‌روي و ديگر چيزي نمي‌فهمي.

وقتي به خود مي‌آيي مي‌بيني سپيدة سحر نمايان است. ستارة صبح در افق مي‌درخشد. تنهايي. از دوست و همسفر عزيزت خبري نيست. به گريه مي‌افتي و در فراق آن عزيز، بي‌تابي مي‌کني. چاره‌اي نيست. تن به قضا مي‌سپاري و به نماز صبح مي‌ايستي.

دوباره به طرف کربلا راه مي‌افتي. يقين مي‌کني که آقا را از نزديک زيارت کرده‌اي؛ اما افسوس مي‌خوري که چرا زود نشناخته‌اي.

وقتي به حلّه باز مي‌گردي اولين کاري که مي‌کني به سراغ کتاب تهذيب مي‌روي. سراغ صفحه‌اي را مي‌گيري که سيد آدرس داده بود. درست است. شيخ طوسي حديثي دارد در آن بابي که شما در موردش بحث مي‌کرده‌ايد. اشک از ديدگانت مي‌چکد. قلم برمي‌داري و در حاشية صفحه مي‌نويسي: «اين حديثي است که حضرت صاحب‌الامر عجل الله تعالي فرجه الشريف  به آن خبر داده و به آن راهنمايي کرد.»


گلشن ابرار، ‌ج 1، ص 146 و 147.

در باره ی انتظار اما بسیار تلخ

دستي به روفتن غبار راه، بر خاك مي‌كشيد و دستي به ادب خدمتگزاري بر سينه مي‌نهاد. پايي به سراسيمگي حركت بر مي‌آورد و پايي به احتياط خطر، باز مي‌كشيد. چشمي به مراقبت نظر مي‌بست و چشمي به انتظار گذر مي‌گشود.

جانش همه جانان شده بود و ذكر و فكرش همه يقين و اطمينان به وفاي وعده‌اي كه در آن تخلف نبود. چله‌نشيني سه‌شنبه شب‌هاي سهله راهي بود كه بي‌ترديد به مقصد ديدار منتهي مي‌شد و او، همة وجودش، شمعي بود كه در شعله شوق و انتظار مي‌سوخت.

سه‌شنبه‌ها اما مي‌گذشت و او هنوز در ميان چهره‌ها، آن نگاه لاهوتي را نديده بود و در برق نگاه‌ها، آن آينة آسماني را نمي‌يافت.

سه‌شنبه‌ها مي‌رفت و هنوز در برابر مرگ چشمانش، برق زندگي نمي‌درخشيد و در ميان شام تيره‌اش، خورشيد حيات نمي‌افروخت.

به قامت رهگذران خيره مي‌شد و به قلبي كه تندتر مي‌تپيد، وعده مي‌داد و به سيماي مؤمنان مي‌نگريست و دلي سرد و خسته را به وعدة وصل، گرم مي‌كرد. يعني مي‌شود اين وعده را تخلف باشد؟ يعني ممكن است اين انتظار به نتيجه نرسد؟ يعني مي‌شود نهالي كه با اين سه‌شنبه‌ها، اين آمدن‌ها، اين رفتن‌ها، اين اشك‌ها و اين آه‌ها برافراشته، بي‌ثمر باشد و بار و بري ندهد؟

ادامه نوشته

بیراهه های انتظار

از مرحوم "آيت اللَّه سيد شهاب‏الدين مرعشى نجفی"،از مراجع عالیقدر شیعه نقل شده است:

در نجف نزد عالمى بزرگوار (اين جانب براى حفظ بعضى از جهات از ذكرنام آن عالم معذورم) به طور خصوصى درس مى‏خواندم. آن عالم بسيار مهذّب و مورد احترام همگان بود، و از كثرت علاقه به امام زمان(عج) در افواه اهل نجف از منتظران ظهور محسوب مى‏شد.

روزى براى فراگيرى درس به محضرشان رفتم، ديدم گريه مى‏كند و بسيار پريشان است. علت آن را پرسيدم، فرمود: شب گذشته در عالم رؤيا امتحان شدم، ولى از امتحان بيرون نيامدم، در خواب به من گفته شد كه آقا ظهور كرده‏اند و در وادى السلام -مكان خاصى است كه گورستان نجف را در بردارد- مردم با او بيعت مى‏نمايند، به مجرّد شنيدن اين موضوع از جا حركت كردم و به عجله وارد خيابان شدم. ديدم غوغايى از جمعيت است و همه با سرعت هر چه بيشتر به سوى وادى السلام مى‏روند، هر كس به فكر اين است كه زودتر خود را به امام برساند و با جنابش بيعت كند.

ديدم عشق ديدار امام، مردم را چنان خود باخته ساخته كه كسى را با كسى كارى نيست و تمام علقه‏ها را به فراموشى سپرده‏اند؛ آنها كه تا ديروز به من عشق مى‏ورزيدند ديگر به من اعتنا نمى‏كنند، بلكه با لحنى تند مى‏گويند: آقا كنار رو و مانع راه ما نباش.

كوتاه سخن آنكه احساس كردم ظهور امام بازارم را كساد كرده است، از همانجا نقشه كشيدم كه در ملاقات با امام ايشان را محترمانه از ظهورش منصرف سازم. بعد از آنكه با هزار سختى به خدمتش رسيدم، عرض كردم: فدايت شوم! خودتان را به زحمت انداختيد، ما كارها را ساماندهى مى‏كرديم، نيازى نبود كه خود را گرفتار سازيد و زحمات طاقت فرساى رهبرى را به عهده بگيريد. با اين قبيل سخن‏ها مى‏خواستم امام را از ظهورش منصرف كنم، بعد از چند جمله از اين نوع گفتارها، يك مرتبه از خواب بيدار شدم و فهميدم كه هنوز لياقت حضرتش را ندارم.

نگارنده گويد: از اين حكايت، من و امثال من بايد حساب كار خود را بكنند؛ بدانيم كه تا اصلاح نشويم وحتى المقدور از آلودگى گناه و ظلمت هوا و هوس بيرون نياييم، انتظار همنشينى و ديدار آن عزيزِ ابرار و قدوه أخيار را نداشته باشيم.                                                             

                                                                                            برداشت از کتاب "آیینه اسرار"

 حسین کریمی قمی       

آيينه شو، جمال پرى طلعتان طلب                            جاروب كن تو خانه و پس ميهمان طلب

                  خدایا کمک کن تا به اسم منتظر در بیراهه های انتظار قدم نگذاریم....

 

غروب...

غروب يك فروغ

دیروز، سالروز غروب يك ستاره زميني بود كه ريشه در آسمان داشت و با سيزده واسطه به امام حسن مجتبي ـ عليه السّلام ـ پيوند مي‌خورد؛

سيد بن طاووس، رحمة الله عليه،از شخصيتها و فقهاى نامدارى است‌‌كه پدر و اجداد او همه از فرزانگان ودانشمندان بنام جهان اسلام بوده‌‌اندو همه اهل دين و دانش و فضيلت‌‌به‌‌شمار مى‌‌رفته‌‌اند

به باور شیعیان، او در زمان غیبت کبری با امام مهدی (عج) ، امام دوازدهم شیعیان دیدار کرده‌است

مرحوم سید بن طاووس قدس سره می فرماید : در یک سحرگاه در سرداب مطهر از حضرت صاحب الامر ارواحنافداه این مناجات را شنیدم که می فرمود :
« خدایا ؛ شیعیان ما را از شعاع نور ما و بقیه طینت ما خلق کرده ای ، آنها گناهان زیادی با اتکاء بر محبت به ما و ولایت ما کرده اند ، اگر گناهان آنها گناهی است که در ارتباط با توست از آنها بگذر که ما را راضی کرده ای و آنچه از گناهان آنها که در ارتباط با خودشان است ، خودت بین آنها را اصلاح کن و از خمسی که حق ماست به آنها بده تا راضی شوند و آنها را از آتش جهنم نجات بده و آنان را با دشمنان ما در خشم و سخط خود جمع نفرما»

آري ، ستاره ها غروب مي كنند ، اما روزي ستاره اي خواهد درخشيد كه از درخشش او ، جهان طلوع مي كند.

ادامه نوشته

تشرفات حضرت..

 
شنيدن دعاي حضرت براي شيعيان


سيد بن طاووس(ره) مي فرمايد:
سحرگاهي در سرداب مقدس بودم. ناگاه صداي مولايم را شنيدم که براي شيعيان خود دعا مي کردند و عرضه مي داشتند:

 اللهم ان شيعتنا خلقت من شعاع انوارنا و بقيه طينتنا و قد فعلوا ذنوباً کثيرة اتکالاً علي حبّنا و ولايتنا فان کانت ذنوبهم بينک و بينهم فاصفح عنهم فقد رضينا و ماکان منها فيما بينهم فاصلح بينهم و قاصّ بها عن خمسنا و ادخلهم الجنّة فزحزحهم عن النار و لا تجمع بينهم و بين اعدائنا في سخطک.


خدايا شيعيان ما را از شعاع نور ما و بقيه طينت ما خلق کرده اي؛

 آنها گناهان زيادي با اتکاء بر محبت به ما و ولايت ما، کرده اند؛

 اگر گناهان آنها گناهي است که در ارتباط با تو است، از آنها بگذر که ما را راضي کرده اي و آنچه از گناهان آنها در ارتباط با خودشان است خودت بين آنها را اصلاح کن

و از خمسي که حق ما است، به آنها بده تا راضي شوند.

 و آنها را از آتش جهنم نجات بده. و آنها را با دشمنان ما در سخط خود جمع نفرما.