در باره ی انتظار اما بسیار تلخ
دستي به روفتن غبار راه، بر خاك ميكشيد و دستي به ادب خدمتگزاري بر سينه مينهاد. پايي به سراسيمگي حركت بر ميآورد و پايي به احتياط خطر، باز ميكشيد. چشمي به مراقبت نظر ميبست و چشمي به انتظار گذر ميگشود.
جانش همه جانان شده بود و ذكر و فكرش همه يقين و اطمينان به وفاي وعدهاي كه در آن تخلف نبود. چلهنشيني سهشنبه شبهاي سهله راهي بود كه بيترديد به مقصد ديدار منتهي ميشد و او، همة وجودش، شمعي بود كه در شعله شوق و انتظار ميسوخت.
سهشنبهها اما ميگذشت و او هنوز در ميان چهرهها، آن نگاه لاهوتي را نديده بود و در برق نگاهها، آن آينة آسماني را نمييافت.
سهشنبهها ميرفت و هنوز در برابر مرگ چشمانش، برق زندگي نميدرخشيد و در ميان شام تيرهاش، خورشيد حيات نميافروخت.
به قامت رهگذران خيره ميشد و به قلبي كه تندتر ميتپيد، وعده ميداد و به سيماي مؤمنان مينگريست و دلي سرد و خسته را به وعدة وصل، گرم ميكرد. يعني ميشود اين وعده را تخلف باشد؟ يعني ممكن است اين انتظار به نتيجه نرسد؟ يعني ميشود نهالي كه با اين سهشنبهها، اين آمدنها، اين رفتنها، اين اشكها و اين آهها برافراشته، بيثمر باشد و بار و بري ندهد؟