شمع زمان آرام آرام می سوزد، پروانه دلهایشان بی پروا، به سوي شعله پر می کشند، نیم سوخته بازمی گردند، لحظات سرکشی درد را در خلسه اشتیاق حس نمی کنند، لبخندزنان بازمی گردند، جذبه شعله آرامشان نمی گذارد، حلاوت نور، جانشان را بیقرار ساخته و در تلاطم مقصد سوزان خویش سر از پا نمی شناسند، شوق وصل سراسیمه شان کرده، و لحظه هاي سکون برایشان معناندارد، دلخوشی شان، نور، رفتن و رسیدن است. مرگ بازیچه لبخند وصالشان شده است. در برابر بیکران عشقشان، چه حقیر جلوه می کند. بال و پرشان که می سوزد می گویند: تعلق شان کمتر شده و سبک تر به سوي "او" پر می کشند. سیاهی طعنه ها درآینه دلشان ذره اي کدورت نمی نشاند، حرارت وجودشان هر لکه اي را می سوزاند.
انتظارِ بی غل و غش شان، همه را به شک می اندازند که اینها معطل چه هستند؟ چرا حیرت زده و سرگردان شهر به شهر و کو به کو می چرخند و می روند؟ انگار با کوه و دشت و دره آشناترند تا برجهاي برآمده بر شهرها، گلها را آنها بهتر می شناسند تا نورکاذب دکان هاي اخلاق فروش را.
شمیم شوق شان تنها حسنه اي است که ملائک در پایان روشنی روز با خود برمی دارند و تا ملکوت مهر الهی می برند.شبها نسیم مناجاتشان، زمین و زمان را به وجد می آورد و موج محبت الهی را در خاك و فضا می افشاند و زمین از این شوق میدرخشد و چشم نواز ملکوتیان در هفت آسمان می شود.
کلامی اگر می گویند طعم و طراوت سیب رسیده معرفت را دارد که تازه از شاخه الهام چیده باشی. هرگز جز به شیطان نه نگفته اند آرزوهایشان در همان لحظه پروازشان خلاصه می شود.
کافی است عطر گذر یار مشام جانشان را اندکی نوازش دهد، از شدت شوق نزدیک است قالب تهی کنند، جان شان را اگر همان دم به بهاي آن شمیم بخواهی، بی اندك تعللی به تو می بخشند.
صبرشان عجیب است، سوخته اند و ساخته اند از سیلی روزگار لحظه اي در امان نیستند اما هنگام حضور، اختیار را از کف میدهند و مدهوش و مشعوف، زانوي ادب بر زمین می زنند.
آزمونهایشان از همه سخت تر و ابتلایشان از همه بیشتر است. بلایی اگر نازل شود اول از غربال غربت آنها می گذرد و عقوبتی اگر قرار باشد که آوار دل مردم شود ابتدا در منشور وجودشان، پخش و پراکنده و مکسر می شود آنگاه به دیگران می رسد.فهم شان آنقدر قوي است که دنیا و مافیها را رها کرده اند و مرام و مسلکی جز انتظار ندارند.
رضایت شان در گمنامی است شهرت را بلاي جان خویش می دانند و مقام و موقعیت و قدرت را سه طلاقه کرده و خیال خود را راحت کرده اند.خیانت در خیالشان لانه نمی سازد و بی وفایی در سینه شان مأمنی ندارد . فوز عظیم شان این است که در دفتر دوشنبه و پنجشنبه آقایشان شرح مفصلی از گناهان شان ننوشته باشند و اگر ثوابی هم ثبت شده، صفاي دل یارشان اصلا به یاد نمی آورند.
فرقان عجیبی دارند، فرق میان بد و خوب را در تاریکترین لحظات به خوبی تشخیص می دهند و به نور چراغ تقوایشان همه چیز را روشن و واضح می بینند.به قعر دره هر زحمتی می افتند که فریب شیرینی هر شبه و حرامی را نخورند.
روز را به گلهاي شکر به درگاه "او" می آرایند تا مگر شب از آغوش نور و نیایش اش محروم نگردند.
عالم محضر مولایشان است، لبخند دلربایش را به کدورت هیچ گناهی که هیچ، به گرد هیچ ترك اولایی هم نمی آلایند.
در اردوگاهشان به تعداد 313 نفرند یا ده هزار نفر، یا راه افتاده اند که به اردوگاه برسند.
محمود زهرتی
برگرفته از خطبه همام نهج البلاغه