ماییم که...
خورشيد
جاودانه مي درخشد
در مدار خويش
ماييم كه
پا ، جاي پاي خود مي نهيم
و غروب مي كنيم
در هر پسين...
حسین پناهی
خورشيد
جاودانه مي درخشد
در مدار خويش
ماييم كه
پا ، جاي پاي خود مي نهيم
و غروب مي كنيم
در هر پسين...
حسین پناهی
ورود به تنها مدرسه مذهبی مشهد در سن 5 سالگی
دبستان
علی آقا در 5 سالگی و این بار نیز به همراه سید محمد پا به دبستان گذاشت؛ روزی که خوب بود، بازی داشت. بچه ها بودند و او هم می توانست با همسالان خود در حیاط مدرسه بازی کند و در کلاسی که بزرگ می نمود پای حرف های معلم بنشیدند. نام این دبستان دار التعلیم دیانتی بود و تقریبا یک سال از گشایش آن می گذشت.
در آن زمان، دارالتعلیم دیانتی، تنها مدرسه مذهبی مشهد به شمار می آمد و مدیرش که هم تدریس می کرد و هم نظافت مدرسه را به عهده داشت، مردی نیک نفس، محترم، با جذبه و تا حدی سخت گیر بود.
علی آقا را در کلاس اول و آقا احمد را در کلاس چهارم این مدرسه نام نویسی کردند.
از آرزوی کفش بنددار تا شکافتن کفش های میرزایی
سید علی هر روز پس کوچه های خانه تا مدرسه دیانتی را که در بازار سرشور بود، با علاقه می رفت و باز می گشت. او دستمالی را با خود تاب می داد که دفتر و کتابش در آن پیچیده شده بود. کفش هایش یارای جنب و جوش او را نداشتند. کفش او در تابستان ها گیوه و در زمستان میرزایی بود؛ پاپوش طلبه ها و روحانیون آن زمان؛ کفش هایی ساده، ارزان و بی بند. پدر کفش بند دار نمی خرید.
"آرزوی کفش بند دار به دلمان بود، تا الان هم کفش بند دار نپوشیده ام. یعنی این آرزو بروارده نشد."
نداری پدر که ریشه در زندگی زاهدانه و گوشه گیرانه داشت، نمی گذاشت برخی خواست های بچه ها، حتی در خرید کفش بر مدار میل کودکانه آنها بگردد. سلیقه خاص پدر را هم باید به نداری افزود. زندگی سید علی و خانواده به سختی می گذشت و اگر کفش ارزان هم خریداری می شد، پیش درآمدی در گریه بچه ها داشت. "یادم هست یک بار کفش میرزایی خریده بود که تنگ بود و دیگر قادر نبود عوض کند یا کفش دیگری بخرد. گفتند کفش ها را می شکافیم و اندازه می کنیم و بعد بند می گذاریم. از این که کفش بند دار خواهم داشت خیلی خوشحال بودم، ولی وقتی شکافتند و بند گذاشتند، خیلی زشت شد و چه قدر غصه خوردم، ولی چاره دیگری نداشتم."
سفره
و "من شبهایی را از کودکی به یاد می آورم که در منزل شام نداشتیم و مادر با پول خردی که بعضی از وقت ها مادر پدربزرگم به من یا یکی از برادران و خواهرم می داد، قدری کشمش یا شیر می خرید تا با نان بخوریم"
روزهای جمعه علی آقا، محمد آقا و رباب به خانه پدربرزرگشان می رفتند. بی بی، مادر حاج سید هاشم، به این کودکان عشق می ورزید، چون به خدیجه، مادرشان محبت بی پایان داشت. بی بی مهر ورزی را با گذاشتن یک ریال، 30 شاهی، 10 شاهی، به کف دستهای کوچک فرزندان خدیجه کامل می کرد. "بارها اتفاق می افتاد که وقتی برگشته بودیم خانه مادرم پول های مارا گرفته بود و کشمش خریده بود و شب نان و کشمش می خوردیم. یا گاهی آن پول ها را می گرفت و شیر می خرید، نان و شیر می خوردیم...خیلی وقت ها اتفاق می افتاد که ما شام شب نداشتیم."
اوضاع که عادی می شد، شبهای جمعه برنج دم می کردند. و این پلو، موضوع مهم و جالبی در جدول غذایی این خانواده بود. و باز در این اوضاع، آبگوشتی که با 5 سیر گوشت عمل می امد، قوت غالب به شمار می رفت. سهمی از این غذای کهن در کاسه چینی جای می گرفت و در طبقه بالا جلوی پدر گذاشته می شد. سهم دیگر درون کاسه مسی ریخته می شد و خیلی زود رفت و آمد هفت دست، هفت نفری که دور ان نشسته بودند، خالی می شد.
مادر و خواهران بزرگ ملاحظه کودکان را می کردند.با این حال "گاهی اتفاق می افتاد که نفری دو لقمه ...می رسید...باقی را باید با نان و پنیر، چیزی، خودمان را سیر می کردیم...مادرم زن کم توقع و بی اعتنایی به خوراک بود... برایش مهم نبود یک لقمه هم غذا بخورد. اما برای ماها خیلی جوش می زد که بچه هایش...سیر شوند."
بقیه در ادامه مطلب
می خواست سپاه را بسازد برای جنگ با معاویه
بالای منبر با مردم از قیام وشهادت گفت ولی کسی شهادت نمی خواست
اینجا کوفه
و
امام حسن(ع) تنهاست...
ماه دوم سال هم رو به پایان
و ما همچنان در اول وصف تو مانده اییم...
قرار بر این شد که هر ماه را به سیره و سخنان یک امام بپردازم
و برای ارسال پیامک روز جمعه از حضرتش طلب استمداد نمایم...
ماه دوم ، امام دوم...
سه پیامک حدیثی و یک پیامک داستانی در مورد امام حسن مجتبی(ع) حاصل کار بود، در اردیبهشت ماه...
آخرین پیامک سنا موضوعش اختصاص یافت به یکی از علل صلح امام(ع) با معاویه...
دلیلش پر واضح است...
یکی از مهم ترین صفحات تاریخ اسلام، دوران امامت و خلافت امام مجتبی(ع) است، به ویژه آن که در این دوره، شاهد کنارهگیری ایشان از خلافت و سلطه امویان بر جهان اسلام هستیم، یکی از مهمترین وقایع و رخدادهای عصر این امام همام، ماجرای صلحی است که به اشتباه به آن حضرت منسوب شده است، در حالی که این صلح بر آن حضرت تحمیل شد، یعنی شرایط به گونهای پیش رفت که ایشان را مجبور به پذیرش صلح کردند.
در ادامه به همین مطلب پرداختیم
و این علت از چندین علت صلح
امام حسن مجتبی(ع)...
خانم حسیبی:
می خواست ظهور کند برای قیام علیه زشتیها
ندای هل من ناصر ینصرنی سر میدهد
ولی کسی جواب نمیدهد
اینجا زمین است
و امام زمان(عج) هنوز تنهاست...
با خودم گفتم تاریخ چقدر تکراریست...
و دنياگرايي مردم چقدر تکرار می شود...
سخنرانی استاد طیب در مورد لیله الرغائب .
امشب همه با هم دعا می کنیم و فقط یک چیز را از او طلب می کنیم :
اللهم عجل لولیک الفرج
آخ که چقدر دلم برای این زمین زدنهایت تنگ شده بود ... همچین که به زمینم بزنی و به خاکم بکشانی و طعم تلخ ذلت و ضعف انسان بودنم، کام وجودم را تلخ کند و خُلِقَ الانسانُ ضعیفا هایت، به جانم بیفتد و داغانم کند و دلم از شرم گناه کردن زیر سنگینی نگاهت، کمر خم کند و تا شود و به خاک بیفتد ...
بعد بیایم سر سجادهام تا مثل آن قدیمها، دو رکعت از آن نمازهای اعلام نیاز به درگاهت روانه کنم و اینبار، بر خلاف هر بار، توی قامت دو رکعتی نمازم، به گوشم بخوانی که بخوانم رب انّی مَغلوبٌ ... و من، قامت نبسته، توان ایستادنم را به وحیای چنین نزدیک و سنگین، ببازم و یک راست سر به سجدهات بگذارم و از بوی مهر تربتی که تمام مشامم را پر میکند، به آغوش گشوده تو راهم را باز کنم ...
حالا، دست های ما به نشانهی تسلیم، بالا رفته است ... هر آنچه امر و قضای شما باد، روانهی دلی که فاتحش شدی ...
برداشت از وبلاگ "بی بال پریدن"
********
امشب شب آرزوهاست...
نترس!راه بخشش شاید در نظرت سخت و طولانی باشد اما امشب اگر عاشق شوی، پیاده هم میشود تمام مسیر را بیهیچ سخنی از رنج و کم طاقتی طی کنی.
امشب،آرزو کن هرآنچه که نداری....هر آنچه که برای به دست آوردنش در تب و تابی....
خدایت وعده داده....
وعده ات باشد:امشب پای سجاده نیاز
.....
از لحظه ی غایب شدنت تا امشب،
هر شب، لیله الرغائب شده است؛
اللهم عجل لولیک الفرج
تاکنون بارها شنیده ایم که:«من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهليه(۱)» «هر كه از دنيا برود و امام زمان خويش را نشناسد به مردن جاهليت از دنيا رفته است».
اما برای این شناختن چه باید کرد؟
از چه کسی باید کمک گرفت؟
امروز که در روز شهادت امام علی النقی الهادی(علیه السلام) هستیم،دست به دامان این امام بزرگوار میشویم و دیباچه ای از معرفی زیارت جامعه کبیره،این یادگار مطهر حضرتش، را پیش رو میگشاییم تا شاید امروز حسن مطلعی بر آشتیمان با این دعا که سند شریفی بر امام شناسی است شود...
سوال و درخواست از ما،راهنمایی از امام هادی(ع):
امام باقر (ع):
خداوند بنده مؤمنش را با بلا مورد لطف قرار می دهد ، چنانکه سفر کرده ای برای خانواده خود هدیه می فرستد ، و او را از دنیا پرهیز می دهد ، چنانکه طبیب مریض را پرهیز می دهد .1
اعمال ماه رجب در ادامه مطلب...
هفت سال پیش میآورندشان تهران. در مسجدی حوالی میدان شهدا. یک شب یکیشان میرود به خواب خادم مسجد: «مادرم بیتابی میکند. روستای...»
خادم خوابش را میگوید و میروند به آدرس روستایی که حسین داده بود. چند عکس میگذارند روبروی خادم. یکی را نشان میدهد و میگوید خودش است. خواب دیگر خواب نیست و همه چیز همان است که نشانی داده بودند.
هفت سال میگذرد.. این بار یکی دیگرشان آمده به خواب خادم: «من پسرعموی حسینم. مادرم همان روستا..»
میگویند باید آزمایش دی ان ای گرفته شود. تحقیقات شروع میشود. همه چیز همان است. عبدالحسین هم مانند پسرعمویش خواب نبوده و یوسفها خود اینبار رویای صادق شدهاند و آغوش مادرانشان کنعان..
دو شهید از پنج شهید گمنام مسجد فایق میدان شهدای تهران حسین و عبدالحسین عربنژاد به طرز زیبا و عجیبی توسط خود شهدا شناسایی شدهاند و پنجشنبهی همین هفته مراسم تعویض سنگ مزار عبدالحسین عربنژاد است. خادم مسجد میگوید: «عبدالحسین گفته با حاجت بیایند..»
نگاهی به تاریخ می اندازم و طعم تلخ جا ماندن را چند باره می چشم
با خودم میگویم : کاش زود تر با خبر می شدم و
سری به میدان شهدا ...دستی خالی ...دلی پر...
یوسفی گم کرده ...
و باز افسوس جا ماندن ...
اما نه!!! شهدا کریم تر از آن هستند که جا مانده ها را اجابت نکنند...
نا گفته پیداست که تو هم حاجتمندی ... بسم الله
جناب حجربن عدی از صحابه پیامبر اسلام(ص) و از یاران با وفای امیرالمومنین حضرت علی (ع) است که به دست معاویه شهید شدند و شهادت ایشان موجی از اعتراض و نفرت را به حکومت امویان برانگیخت.
جناب حجربن عدی از قبیله کنده و اهل کوفه است. نوجوان بود که همراه برادرش هانی، به نمایندگی از قبیلهشان، به خدمت پیامبر رسید و مسلمان شد. ایشان مسلمانی راستین، باوفا، شبزندهدار و روزهدار بودند.
حجر بن عدی در میان یاران حضرت على (ع) نمونه بود. او در مدت خلافت امیر مؤمنان (ع) در هر سه جنگ صفین، نهروان و جمل در رکاب آن حضرت شمشیر مى زد او پیش از شروع جنگ صفین، روزى پشتیبانى خود را از امیرمؤمنان (ع) چنین اعلام کرد "ما زاده جنگ و فرزندان شمشیریم مىدانیم جنگ را از کجا باید شروع کرد و چگونه از آن بهره بردارى نمود، ما با جنگ بزرگ شده و آن را آزموده زود شناخیتم، ما داراى یاران نیک، خویشاوندان و عشیره فراوان، رأى آزموده و نیروى پسندیده اى هستیم. اینک اختیار ما در دست توست، اگر به شرق یا غرب جهان بروى، در رکاب تو هستیم و هر چه دستور بدهى اطاعت مى کنیم. امیر مؤمنان (ع) از این وفادارى خوشحال شد و درباره او دعا کرد. یکى از افتخارات وى مقابله با ضحاک یکى از فرماندهان نامدار شام بود که در این نبرد پیروز شد.
حجر در جنگ صفین از طرف امیرالمؤمنین علی (ع) فرمانده قبیله کنده بود و در جنگ نهروان فرماندهی میسرهی لشگر امام را بر عهده داشت.
پس از شهادت امام علی (ع) پس از آنکه امام حسن علیه السلام به ناچار صلح را پذیرفت، این یار وفادار و با بصیرت، درحالی که از سادگی سپاهیان امام، خون در چشمانش میجوشید، با احترام مقابل حضرت نشست. غرق فکر بود و میخواست امام حسن (ع) به او و چند نفر از یارانش اعتماد کند و دوباره با معاویه بجنگد. امام هم در فکر بود.
به حضرت عرض کرد: «یا بن رسولالله؛ آرزو میکردم که پیش از دیدن چنین روزی بمیرم. ما را از زمره اهل عدل بیرون آوردی و در فرقه ارباب جور داخل کردی. حقی را که داشتیم، پشت سر گذاشتیم و در باطلی در آمدیم که از آن میگریختیم و پستی را از خودمان به خود بخشیدیم و فرومایگی را پذیرفتیم که سزاوار آن نبودیم.
سخنش بر حضرت سنگین آمد. امام آن اوضاع پیچیده و علت صلح با معاویه را برایش تشریح کرد، ولی حجر قانع نشد. نزد امام حسین (ع) رفت تا شاید ایشان فرمان جنگ بدهد.
امام حسین علیه السلام هم سخن برادر را تأیید کرد و حجر را به پیروی از امام عصر خود خواند. حجر بن عدی پذیرفت و مصلحت امامانش را بر خواسته خود مقدم داشت. منتظر روزی بود که امیرالمؤمنین به او وعده داده بود؛ روز شهادتش. تا آن روز، با ارادهای محکم، در دوستی علی علیه السلام و پیروی از او باقی ماند.
جریان شهادت جناب حجر بن عدی
بعد از جریان صلح تحمیلى بر امام حسن (ع) حاکمان شهرها به دستور معاویه شروع به شکنجه و آزار شیعیان حضرت على (ع) کردند. یکى از این حاکمان مغیره بود که چون از محبوبیت عمومى و شایستگى و فضیلت حجر آگاه بود ناگزیر به آن اعتراف مى کرد و مى گفت نمى خواهم بهترین مردان شهر را بکشم تا آنان را در پیشگاه خدا سعادتمند گردند و من بدبخت و تبهکار! او اضافه کرد با قتل حجر و یاران او معاویه در دنیا به عزت و آقائى مى رسد ولى مغیره روز قیامت ذلیل و معذب مى گردد.
پس از شهادت امام مجتبی علیه السلام و رفت و آمد بزرگان عراق و اشراف حجاز با امام حسین علیه السلام دستنشاندگان معاویه به دستور او سختگیری بیشتری نسبت به شیعیان، بهخصوص شیعیان کوفه میکردند و بعضی از چهره های سرشناس شیعه را به بهانه های پوچ و بی اساس به قتل میرساندند. یکی از آنان حجربن عدی کندی بود.
هنگامى که نوبت قتل حجر وفادار و بزرگوار رسید از دژخیم خود اجازه خواست دو رکعت نماز بخواند، او موافقت کرد، حجر به نماز ایستاد و نماز را طول داد پرسیدند آیا از ترس مرگ نماز را طول دادى گفت: "به خدا سوگند در عمرم هر وقت وضو گرفته ام، دو رکعت نماز خوانده ام و هرگز نمازى به این کوتاهى نخوانده ام و براى اینکه خیال نکنید من از مرگ مى ترسم به این کوتاهى خواندم و بعد گفت پس از مرگ من، زنجیر از دست و پایم باز نکنید و خون پیکرم را نشوئید زیرا مى خواهم روز رستاخیز با همین وضع با معاویه روبرو شوم"...
بر اساس گزارشها، گروهکهای تروریستی روز دوازدهم اردیبهشت ماه، ابتدا ضریح جناب حجر بن عدی را تخریب و پس از آن اقدام به نبش قبر ایشان کردند.
یک رسانه لبنانی اعلام کرد: جسد مطهر جناب حجر بن عدی هنوز سالم بوده و تروریستها جسد ایشان را به مکانی نامعلوم منتقل کردهاند.
خاطره شنبه ۷/۲/۹۲
شنبه صبح استارت کارها در نهاد خورده شد و با پیگیری دوستان تا حدود ساعت۲ کارها انجام شده بود .
دیگه هم کارت هامون آماده بودن هم میزمون که خیلی خوب تزیین شده بود .یه توضیح مختصر هم براشون دادیم و روی یک مقوا نوشتیم :
* صلواتیهاش بیان جلو * و اون رو بالای میزمون نصب کردیم .
حالا دیگه نوبت دوستانمون بود تا یکی یکی بیان جلو و بپرسن ببخشید این کارت ها چیه ؟
خیلی از دانشجوها اومدن و پرسیدن و ما بهشون گفتیم :
چهلمین روز بهار یعنی دوشنبه نهم اردیبهشت در نمازخانه دانشگاه منتظرتون هستیم تا چهلمین دعای عهد بهار رو با هم بخونیم .
چهلمین روز بهار ... چه جالب ... عهد با کی ؟
و ما می گفتیم :
تجدید عهد با موعود عدل و مهربانی ...
گاهی تو چهره ی بعضی هاشون غمی دیده میشد به خاطر اینکه نمیتونن اونروز رو با ما باشن اما عیبی نداشت اونها میتونستن تا آخرین لحظه از چهلمین روز بهار با هدیه صلوات هاشون برای فرج امام زمان یاریمون بدن .
با همکاری دانشجوها تونستیم ۵۳ هزار شاخه گل صلوات رو به آقامون تقدیم کنیم .به امید اینکه زودتر چشممان به جمالشان روشن شود.
از همه دوستانی که در این طرح شرکت کردند ممنون .
اللهم عجل لولیک الفرج
گاهی آدم دلش میخواهد همه نقشهایش را بگذارد زمین و برود؛ اگر کارمند است، اگر همسر است، اگر دانشجوست، اگر...
دیروز، خستگی یک هفته را بردم پیشش، کولهبار نقشهایی که این یک هفته از تمامشان حالم بد میشد را گذاشتم زمین. نشستم، چای آورد و بعد خودش کمی آن طرفتر گردو میشکست برای صبحانه فردا و فرداها و ساکت بودیم.
صدای ضربههای خفیفی که میزد روی گردوها، برایم آهنگ خوبی بود، آهنگ خوبی که مثل سطلی از طناب آویخته میرفت تا اعماق قلبم، و اشک میکشید بالا.
نمیگذاشتم اشکهایم بیاید، ولی حریف دماغم نبودم که به فین و فین نیفتد، پرسید سرما خوردی؟ دستپاچه گفتم: انگار.
دلم میخواست بگویم: خستهام، ولی اگر میپرسید از چی؟ جواب نداشتم
یک تکه شکسته گردو افتاد کنارم، برداشتم، از پوست جداش کردم و خوردم، مزه داد.
دوباره سکوت شد بینمان و صدای ضربههایش روی گردو، همیشه همین است؛ کم حرف میزند.
دوباره سکوت شد و من حس آدمهای خیلی عاشق را داشتم که پیش معشوقشان سر به زیر میافکنند و یک عالمه حرفاند و شرم ِ گفتن... به پریشانی موج میماندم و او به آرامی ساحل بود
ساعتی گذشت، وقت رفتن بود... یکی دو مشت گردوی مغز شده داد دستم.
نقشهایم را دوباره برداشتم و گذاشتم روی دوشم، کمی سبکتر شده بودند و مهربانتر، تمام راه به این فکر میکردم اگر یک روز او نباشد من کجا بروم.
اویی که وقتی هست همه چیز طور بهتری میرود.
صدای شیر آبی که او بازش کرده باشد، یک جوری آرامشبخش است.
تق و توق ظرفی که با دستهای او از آشپزخانه میآید به آدم اطمینان میدهد که زندگی جاری است.
صدای هولناک ماشین لباسشویی فقط وقتی دکمهاش با دست او روشن شده باشد عشق است.
چایای که او دم کرده باشد یعنی که ما چه خوشبختیم.
خانه که هستم هی ظرفها را میزنم به هم تا تق و توقشان را بشنوم، هی شیر آب را باز میکنم و به صدایش گوش میدهم؛ چای دم میکنم و سعی میکنم ببینم آن اطمینان و آرامش و آن «زندگی در جریان است» را دارد یا نه و میبینم که ندارد؛ از این منِ خامی که من هستم تا او راه زیادی است..
اویی که بوسه بر دستهایش معنویترین ذکر دنیاست...
میلاد پر نور حضرت زهرا(س)
و
روز مادر
مبارک باد.
به ادامه مطلب حتما سری بزنید
ماه دوم بهار
بهانه ی خوبی است برای گفتن از
سخنان گهر بار
ماه دوم امامت...
پرسیدند:بی نیازی چیست؟
و
امام حسن(ع) فرمودند:
رضامندی به قسمت هر چند اندک باشد...
تحف العقول ۴۸۵
هر وقت خواستی بفهمی که نزد من چه مقامی داری، پس بنگر که من نزد تو چگونه هستم.
کافی، ج۲، ص۶۵۲
.
.
.
خیلی وقت شده بود که بی صدا به خانه ی مجازی سنا سر میزدم..اما نمیشد...
نمیشد که بنویسم...
مطلبی ...حتی نظری...
...یادش بخیر...!
شب جمعه که میشود،دل پر میکشد تا گنبد طلا..
"سلام علی ساکن کربلا..."
با نام نامی اش اغاز میکنم
ازین پس به شرط توفیق
با جنت الحسین (ع) هر از گاه دنیای مجازیمان را مزین "تر" میکنیم
کاش به حرمت غلام رو سفیدت آقا!
به ما هم نظر کنی...
عشق من و تو زادهی زهرا ! شنیدنی است
با یک کلاف هم دلِ یوسف خریدنی است
پیش تو ایستادم و خواندم به زیر لب:
خال سیاه بر رخ زیبا چه دیدنی است!
گفتی برو؛ چگونه رهایت کنم حسین؟
آوردهام سری که فدایت کنم حسین!
گیرم قبول کردم و رفتم، ... بدون تو
میمیرم آن زمان که هوایت کنم حسین!
قلبم تو را صدا زده از پشت جوشنم
بنگر فقط به عشق تو شمشیر میزنم
با تو نشستهام که چو کوه ایستادهام
تنها کنار توست که حس میکنم منم
حبُّ الحسینیم شدهام مست مست مست
ای وای اگر که تیغ بیفتد به دست مست
کی دست روی دست گذارد در عاشقی
تا پای مرگ پای رفاقت نشسته مست
دیگر چرا برای غلامت دعا کنی؟
وقتی که درد را به نگاهی دوا کنی
واجب نبود دست کشی روی صورتم
وقتی که خاک را به نظر کیمیا کنی
هوش از سر بنی اسد امشب پریده است
یک قطره عطر سیب به خونم چکیده است
جای تعجب است درخشیدنم مگر؟
دستی حسین بر سر و رویم کشیده است
امضا:
شب جمعه بیاید کربلا زهرا(سلام الله علیها)...
فصل دوم :تولد
این یادداشت:دست مرحمت
چهارمین فرزند سید جواد در آستانه گشودن چشم به جهان بود. بانو خدیجه نگران از دو نوزاد از دست داده خود با قلبی پر از نجوا و نیاز به بار امانت خود می اندیشید. درد درگذشت نوزاد اول، آقا رضا، با بقای آقا محمد که اینک سه سال و نیم داشت، درمان شد. آیا رنج عمر بربسته نوزاد سوم این بار دوا می شود؟امید، درهای خود را به روی او گشوده بود:
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد به دست مرحمت یارم در امیدواران زد
این بیت از غزل حافظ را از دل گذراند. این بار درد با امید به سراغش آمده بود. سلطنت خانم، مامای خانواده علمای مشهد، ساکن محله پاچنار، به موقع رسیده بود. او هم بی دلهره نبود.
آیت الله سید علی حسینی خامنه ای، چهارشنبه 29 فروردین در مشهد مقدس به دنیا آمد، در خانه ای محقر، در حوالی بازار سرشور، کوچه حوض نصرت الملک.خاطرات کودکی علی آقا در این کاشانک 70 متری جای گرفته است. او در خانه ای تن به دنیا نهاد که پدر و مادر سه خواهر بزرگ از همسر نخست سید جواد و سید محمد را در تک اتاق پایین جای داده بود. سید علی آقا آمار جمعیت این خانه کوچک را به 7 نفر رساند.
فصل سوم:کودکی (اشغال مشهد)علی آقا به تازگی وارد سومین سال زندگی خود شده بود که مشهد به اشغال قوای اتحاد جماهیر شوروی در آمد. در واپسین ماه تابستان سال 1320 شمسی، جامعه ایران دچار تناقصی بی سابقه بود، از یک سو خوشحال سقوط رضا شاه و پایان عمر دیکتاتوری او و از سوی دیگر بدحال ورود متفقین و اشغال ایران.
شهریور ماه، آغاز این تناقض بود. ارتش اتحاد جماهیر شوروی از 3 محور شمالی، خاک ایران را درنوردید. یک ستون از محور جلفا به طرف تبریز حرکت کرد. ستون دیگر از راه آستارا به سوی بندر پهلوی و رشت آمد و ستون سوم از مرزهای شمال شرقی به سوی خراسان هجوم آورد. پیش از اشغال مشهد، نیروی هوایی شوروی اول صبح پنجم شهریور با 9 هواپیما و زمانی دیگر با 35 هواپیمای جنگی در آسمان شهر ظاهر شد.
هدف اصلی این جنگنده ها مراکز نظامی بود. آنها سربازخانه های لشکر نو را بمباران کردند. بار دیگر ساعت 3 بعد از ظهر تا غروب به حملات خود ادامه دادند. این عملیات هوایی روز 6 شهریور نیز تکرار شد. با این قدرت نمایی، لشکر نوی خراسان مشهد را به سمت تهران ترک و عقب نشینی نمود. ظهر روز 7 شهریور، قوای مکانیزه، پیاده سوار و آتش بارهای شوروی وارد مشهد شدند. این قوا در نخستین اقدام ساختمان لشکر، سربازخانه ها و شهربانی مشهد را تصرف کردند.هر چند تنش های اجتماعی ناشی از ورود ارتش شوروی، مدتی وضعیت اقتصادی، بازرگانی و معیشتی مردم را مختل کرد، و تا زمانی نان، قند، نفت و خوار و بار به سختی به دست مردم می رسید. اما ظاهرا تنگناهایی که در دیگر شهرها از عواقب اشغال رخ داد، در مشهد کمتر بود.
در این دوره نیز هرچند دو کشور در جبهه جنگ متفق بودند اما هر یک تلاش می کرد منویات سیاسی خود را پیش ببرد. با این حال، از زمان اشغال تا هنگام خروج قوای شوروی از خراسان، کنسول گری اتحاد جماهیر شوروی را باید حاکم واقعی خراسان دانست. از نصب فرماندهی لشکر شرق تا تایید نامزد های شورای ملی مشهد، بدون نظر کنسولگری ممکن نبود.
مکتب خانه
علی آقا 4 ساله بودکه همراه برادر بزرگتر راهی مکتب خانه شد.این مکتب خانه دخترانه بود،و معلمه آنبی بی آقا، به شاگردانی که بیشترشان دختر و شماری پسر بودند، قرآن می آموخت. علی، که کام کودکانه اش میلی به طعم مکتب نداشت، اندوخته ای از نخستین تجربه آموزشی خود نیافت، و ماندن در مکتب خانه را تاب نیاورد. او هنوز در اوان جنب و جوش و بازی های کودکانه به سر می برد. آموزش قرآن و عمّ جزء راهی به جهان او نداشت. 2 ماه بعد همراه برادر به مکتب خانه ای پسرانه رفت.
زمستان بود. ملای این مکتب جناب میرزا، مرد پا به سن گذاشته ای بود که دهه ها با دنیای کودکان فاصله داشت. محل مکتب، شبستانی در یک مسجد بود، که درهای بدون شیشه اش از آن مکانی نیمه تاریک ساخته بود. شبستان در چشم علی بزرگ آمد. شاگردان مکتب دور تا دور نشسته بودند. "وقتی پدرم وارد شد، من و برادرم آقا سید محمد را با خود وارد این مکتب خانه کرد. جناب میرزا، احترام کرد. بلند شد. برپا داد. بچه ها بلند شدند. پدرم گفت: این بچه ها را درس بده. او هم ما را خیلی احترام کرد. ملای مکتب اخلاق ملایمی نداشت. [شاید بالاجبار]نسبت به کودکان حاج سید جواد ملایمت نشان می داد اما نسبت به دیگر شاگردان بد اخلاق بود. روش های آموزشی او هر چند در آن زمان معمول و مرسوم بود. اما وحشتی که به جان آن کودکان معصوم انداخت تا دهه ها بعد از خاطر سید علی شسته نشد.
روزهای پنج شنبه که زمان رها شدن شاگردان از مکتب خانه بود، بچه ها را به صف می کرد و زیر زبانشان مهر می زد. می گفت هر کس نماز بخواند جای این مهر تا روز شنبه می ماند و اگر نخواند پاک می شود. تعطیلات آخر هفته بر شاگردان میرزا چه می گذشت؟ خدا می داند اما روز شنبه روز وحشت و گریه بود. بچه ها صف می کشیدند. یک صف لرزان و ترس خورده. " بچه ها را از دم می زد...من هم ار ترس گریه می کردم...به من که رسید دیدم اخمهایش در هم است اما مرا نزد. از من عبور کرد و بچه های دیگر را زد. هنوز وحشت آن کار در دل من است."جناب میرزا لابد تنگ دست بود که سید علی را کنار خودش می نشاند و تعدادی اسکناس پنج ریالی و ده ریالی به دستش می داد و می گفت که این پول ها را به قرآن بمال، متبرک شود؛ برکت پیدا می کند. دلش خوش بود که از این راه پول بیشتری گیرش می آید. گمان می کرد که انجام این کار به دست پسر عالم محله سرشور که سید هم هست، شدنی است.
رفتارهای عوامانه ملای مکتب، کلاس نیمه تاریکی که پنجره هایش با کاغذ مومی پوشانده شده بودسفر به کربلا :
" شب های سختی گذراندیم... در بصره گمان می کردیم که دیگر تقریبا از خطر جسته ایم. منزل یکی از علمای آنجا وارد شدیم. یکی دو روز آنجا ماندیم. بعد بلیت گرفتند."
ان شاء الله ادامه دارد...