او روزی خواهد آمد ...

                                                       " بسم رب المهدی "

ديرگاهيست در ظلمت بي فرداي اين روزگار زمين در انتظار است تا کسي بيايد که کس باشد و تا مردمان با نگاهي در او کس را از ناکس بازشناسند.


امروز که آدميان صداقت را به زير آوار فراموشي ها از ياد برده اند؛ حالا که خاک از خون
سرخ عدالت گلگون است؛ زمين در حسرت يک مرد ميسوزد.


حالا که سپيدي ها همه در سياهي دلهاي آدميان رنگ باخته اند؛ ديدگان زمين در انتظار اندکي-حتي- سپيدي چون پلک خيس سپيده دم باراني ست.


راه درازيست از اينجا تا صداقت و زمين در انتظار است تا مردي بيايد از جنس آسمان تا با قدوم نازنينش جسورانه شقاوت را؛ خيانت را از هستي پاک کند. تا شب دريده شود و ديدگان آدميان طلوعي از جنس عدالت را به نظاره بنشينند.


راه دشواري نيست از اينجا تا مصيبت و دستان سرد آدميان گرماي
دستاني را به ياري مي خواند تا در مرداب بي رحمي دنيا اميدبخش رهايي باشد.
علي که از جنس آسمان بود به برق يک شمشير به آسمان رفت . علي به ستوه آمده از آدمياني از جنس شقاوت و قساوت به برق يک شمشير از عمق وجود فرياد برآورد که : " فزت و رب الکعبه "


و از آن روز که عدالت همراه علي به آسمان رفت, زمين و زمان در انتظار وجود پر وجودي ست تا برخيزد, شمشير برگيرد و جهاني را روشني بخشد.


او خواهد آمد .......... 
      

حسرت...

 شکسته بال تر از من در این حوالی نیست

هوای کوی تو داریم و حیف بالی نیست

به سینه می زنم از داغ تو ترک بخورد

شبیه سینه ی ما کاسه ی سفالی نیست

چرا بساط دو چشم ز گریه ها خالیست

چرا چرا دل ما از گناه خالی نیست

نشسته است اجل بر سرم مرا دریاب

بیا که سیر بگریم، بیا مجالی نیست

به پای منبر آیات تو گرفتم که

بجز مسیر شما فرصت تعالی نیست

بگو به آنکه جنون مرا نمی فهمد

نصیحت تو به دیوانه ها که حالی نیست

حسین گفتن من آبرو به من بخشید

فقط میان همین روضه خشکسالی نیست

***حسن لطفی***

 نگاه کن حنجره ام را..ببین دفتر دلم را. نگاه کن دست خط مرا! هر صفحه اش پر است از رد پای ناشیانه عشق. می بینی خط شکسته ام را؟ ببین دفتری را که پر شده از آیه های اشک سوره مبارکه بغض.

حال با خطی به این شکستگی، بگو چه باید بنویسم از این روزگار حسرت بار...؟ بنویسم از لحظه غریبانه کوچ پرستو ها، یا بنویسم که چقدر وخیم است حال آن غافلی که این بار هم از قافله جا ماند؟ خودم پاسخش را می دانم. خودم می دانم این روزها تا دلت بخواهد صدای سرخوش آواز پرستوهای مسافر، از هر گوشه و کناری به گوش می رسد؛ اما چه کسی می داند که آوای بی نای یک جامانده بی دست و پای، چقدر شنیدنی ست؟

هر که نسبتی دور یا نزدیک با حسین داشت، راهی شد. و من نشسته ام لب مرز خسروی خسران و به تبر تیز گناهانی فکر می کنم که با همین دست های خود، ریشه های نسبت را - با نهایت بی رحمی - قطع کردم. سرنوشت هر که منسوب به حسین بود با منصوب شدن به همراهی قافله عشق، معلوم شد. همه راهی شدند و باز چون هر بار، حسرت نصیب این بی نصیب جا مانده و درمانده شد. غم محرمان خیمه عاشورا به چله رسید و من چله نشین اما به قافله تو نرسیدم. همه رفتند و تنها ما ماندیم. همه رفتند ما تنها ماندیم. همه رفتند و ما ماندیم تا نصیبمان از چله غم، این بار چله بغض باشد. همه پر کشیدند و ما با پر و بال شکسته نشستیم. 

قسمتی از مستند "الا یا اهل العالم" تقدیم به دوستان سنایی:

اینجا

سیاهه

سلام بر اهالی سنا

لا جرم و بدون ترمز حتی بدون خط ترمز! یکسره از محل کار آمدم خانه... چند روز است نیت کرده ام در گوشه ی مجازی و مطهر سنا سیاهه ای بنویسم اما بهانه ای ندارم. نه بهانه ای دارم ، نه حرف حسابی ، نه علم ینفعی نه طبع روانی...

ولی می خواهم همین گونه از سر دلدادگی سیاه کنم این صفحه ی سپید word 2007 ام را !! گویی در قدیم مانده ام... همیشه با خودم می گویم این سیاهه ها به چه درد دیگران می خورد اما این بار هوای سنت شکنی دارم هوای سیاهه نویسی هوای سایه نویسی... راستش وقتی به نور دست نیابی دیگر باید از سایه بنویسی چون وجود سایه وقتی معنی می یابد که نوری باشد حتی اگر تو سال هاست به دیدن سایه ها عادت داری... و چه عادت دردناکی ست.

همه چیز در همان سال های قبلی سنا مانده اند و من این ماندن را دوست دارم... همه چیز ... از word این جناب مستطاب روبرویم گرفته تا همه(که دروغ است نه همه ی همه) ی نرم افزار هایش...

برای نصب هرکدامشان یک دلیل سنایی دارم... همه چیز در همان روز های سنا مانده اند ولی این خودم هستم که نمانده ام ...! رفته ام... فوت شده ام به معنی عام کلام...(گرفته شده ام)... و غرق شده ام تا اینجا( شما که نمیبینید کجا را نشان می دهم تا همین جا... همین ایییین جا)...

اصلا من از اول هم نبوده ام همه چیز از یک کلمن شروع شد... وگرنه ما دوزخیان که با کمی تخفیف نهایتش برزخی باشیم کجا و رضوان سنا کجا...

ادامه نمی دهم کافی ست، زیاد است، روی است، ریا است، حرف است، باد است، هوا است، و در یک کلام اصلا نـــیـــســــت... و سکوت بهترین حرف این ثانیه هاست...

به قول زنده یاد نصرت رحمانی:

بنگر چگونه دست تکان می دهم

گویی مرا برای وداع آفریده اند!

کنج لبان من

نام کدام گمشده ای جای مانده است

نامی ...،

کز آن شکفته گل یاس؟

--------------------------------------------------------------------------------------------

پا نوشت:

رفقا خبری نیستا... مسئولین کارگروه ها خوش به حالشون نشه جلسه ی آینده برقرار است و حسابی از دوستان می پرسیم برای آغاز عهد چه کارا کرده اند گفته باشیم... :)


ای کاش

ای کاش اهل عالم می دانستند که با آمدنت چه سعادتی که برپا نمی شود.

که نه چشمی دیده، نه گوشی شنیده ...

ای کاش مسیحیان می دانستند که مسیح خود دلداده ی توست,وبرای ظهورت لحظه شماری می کند تا در نماز به تو اقتدا کند وبه پیروانش بگوید:ای مردم اگر من مرده ای را زنده کردم,این موعود احمد(ص),زمین را زنده میکند.تا مسیحیان هم همراه ما فریاد برآرندکه:

السلام علیک یا امام المسیح

ای کاش کلیمیان می دانستند که نه تنها ید بیضا,عصای موسی(ع),الواح تورات,انگشتر سلیمان,که تمام مواریث انبیادر نزدتوست واگر موسی(ع)منجی بنی اسرائیل بود,تومنجی عالمی واگر موسی بایک فرعون در افتاد توباهزاران.

ای کاش زرتشتیان می دانستند که فقط با آمدن توست که گفتار نیک,پندار نیک وکردارنیک مجال بروز پیدا می کند.

ای کاش ما شیعیان لحظه ای با خود خلوت کنیم واز خود بپرسیم:آیابه راستی خداوند حکیم, این ولی معصوم و مظلوم را برای این آفریده که قرن های متمادی در پس پرده ی غیبت,نظاره گر دست و پا زدن ما,در بدبختی وغفلت باشد ...

ای کاش می دانستم که حسین دوران تویی,صحرای کربلاغربت توست وگوش جانم را از ناشنوایی رها می کردم تا بشنوم صدای (هل من ناصر ینصرنی) تو را...

ای کاش زائران حضرت علی ابن موسی الرضا(ع)می دانستند که آن امام ده ها سال پیش دعای قنوتش ظهور شما بود.با شنیدن نام زیبایت وبه احترام تو از جا برمی خواست ودست ادب بر سینه می نهاد.اگر زائران رضوی می دانستند که ضامن آهو داغدار غربت توست لااقل کنار ضریح وزیر گنبد طلا دست به دعای فرج وظهور بلند میکردند.

و ای کاش...

همه ی ما روزی این را بفهمیم عدالتی که در محراب مسجد کوفه با شمشیر زهر آلود دونیمه شد فقط به دست تو آقای ما این عدالت خدایی زنده خواهد شد ...

اللهم عجل لولیک الفرج

 

وقت پایان می پذیرد...

 

از کانادا تا کربلا

 

 

صدای لبیک یا زینب (س) از همه جای دنیا به گوش می‌رسد

مدافعین عمه سادات، از همه جای دنیا پرچم‌های عاشورایی خود را به اهتزاز در آورده‌اند

و این راه ادامه دارد...

و لبیک حقیقی به امام زمانمان نزدیک است

انشاءالله

 

 

به ادامه مطلب سری بزنید

ادامه نوشته

آیا او همان گمشده من است ؟!

 

در لحظه هاى تنهايى احساس مى كنم گمشده اى دارم اما در دنياى خاطرات نشانه اى از او نمى يابم، شايد اين حس كه خوشه چين دقايق زيبايم شده، تجربه ايست تلخ از چشم انداز گذشته،

نمى دانم بايد كجاى فراز و نشيب زندگى را دنبال او بگردم ..

اين عميق فراموشى ست كه از ازل در وجودم ريشه كرده..

اينجا صندلى خاليست...

شايد او هم كلام، شايد سنگ صبور بوده...

نكند وقتى گرم ميهمانى دنيا شدم او رفته...

همه غمگينند گويا هر كسى در دل گمشده اى دارد...

بايد به ياد بياورم، چگونه نمى دانم ...

بايد پناه بياورم به كجا نمى دانم ...

 بايد در روز هاى فراموش شده او را پيدا كنم و در اين راه سرگردانم، تنها مى بينم كه نيست كه اينجا كسى بايد باشد كه نيست، يعنى او نيز به ياد من هست ؟!

در خواب و شايد در بيدارى سراغى از او مى گيرم، باز نشانى نمى يابم..

من غمگينم و تلخى صبر را بيشتر از گذشته مى چشم، مى گويند كسى قرار است بيايد و انتظار را پايان بخشد، مردى سبز پوش از طبار عرب...

نمى شناسمش...

آيا او همان گمشده من است ..................

 

 

 

 

به مناسبت شهادتت حضرت بابایم

 

 

 

راستش از چند روز قبل مطالب رو برای ویژه نامه آماده کرده بودم...

ولی...

امروز...

دلم خواست به بهانه ایی هم که شده این کار روتین و باارزش ترک شود...

می خواهم

کمی چشمانت را به من قرض بدهی که برایت داستانی بگویم

 واقعی ...

که  روزی

شاید برای شما هم اتفاق بیافتد...

ترافیک شدید...

هوا گرگ و میش

و

کمی گرم

صدای ضبط...

آهنگ شیرینی از گروه ...

صدای نسبتا بلند

هم نوا با صدایش...

گفت

خجالت بکش صداشو کم کن

شب شهادته...

ای بابا فردا شهادته

گفتگو منو به خودم آورد

غرق حرفای همنشینای توی ماشین شدم

گفت

باید آدم رعایت کنه

گفت

یعنی آهنگ گوش ندیم؟

گفت

فکر کن بابای خودت...

گفت

برو بابا

بابای آدم فرق می کنه...

می دونی چقدر برام زحمت کشیده؟!!!

فرق می کنه...

همیشه که نمی شه سیاه پوشید

همیشه که نمیشه آدم عزاداری کنه

همیشه که نمیشه...

گفت

ما با همینا  زنده اییم و زندگی می کنیم

و من هنوز در فکر این که

بابای آدم  چه فرقی می کنه؟...

رفتم تو فکررررررررررررررررررررر

که

شهادت امام

پرپر شدنش

غربتش

زحمت نبوده؟

تلاش نبوده؟

عشق نبوده؟

برای من...

جواب خودم را دادم

چرا بوده...

پس هم برای شهادتت و هم برای غربتت سیاه می پوشم

هم آهنگی را که دوست دارم

به خاطر

زحمتت

برای هدایتم

 امروز و شاید فرداها گوش نمی دهم

کاش

حرفم دروغ نباشد وقتی که میگویم

 بابی انت و امّی

کاش

حضرت بابایم امام جعفر صادق که سلام بی مقدارم بر تو باد

دوستت دارم

درست مثل بابایم

و شاید هم ب...

شهادتت

نبودنت

غربتت

سخت است

به خودم شهادتت را تسلیت می گویم.

دعایم کن این روزها دختر خوبی باشم برای پسرت(عج)...

 

گل نرگس

 

از پروانه خواستم, راز سخن گفتن با گلها را برايم بگويد.

 پاسخ داد: سخن گفتن با گلها به چه كارت آيد؟

 گفتم: دنبال گلي  می گردم. مي‌شناسي‌اش؟؟؟

 گفت: كدامين گل تو را اينچنين بي‌تب و تاب كرده است؟

 گفتم: به دنبال زيباترينم.

 گفت: گل سرخ را مي‌گويي؟

 گفتم: سرختر از آن سراغ ندارم.

 گفت: به عطر كدامين گل شبيه است؟

 گفتم: خوشتر از آن بوي ديگري نمي‌شناسم.

 گفت: از ياس مي‌گويي؟

 گفتم: سپيدتر از آن نيز نمي‌دانم.

 گفت: در كدامين گلستان مي‌رويد؟

 گفتم: در گلستاني كه از شرم ديدگانش هيچ گل ديگري نمي‌رويد

 به ناگاه ديدم پروانه،

 مستانه بي‌قرار شده است.

 بي‌تاب‌تر از من ناآرامي مي‌كند ....

 از اين گل و آن بوته، سراغش را مي‌جويد ....

 گفت: اسمش چيست كه اينگونه از آدميان دل برده است؟

 گفتم به زيبايي نامش نديدم.

 گل نرگس را مي‌گويم. مي‌شناسي‌اش؟؟؟

به ناگاه ديدم پروانه، توان سخن گفتن ندارد.

 بالهايش به روشني شمع مي‌درخشيد.

 گويي شعله از درون، وجودش را به التهاب درآورده بود.

 توان رفتن نداشت ...

 به سختي خود را به روي باد نشاند و از مقابل ديدگانم دور شد ....

 آري....

 او گل نرگس را يافته بود. شرار‌ه‌‌هاي وجودش خبر از آن گل زيبا مي‌داد ....

 اينك دوباره من ماندم و اين نام آشنا و غريب ....

 در صحراهاي غربت, تا آدينه‌اي ديگر, به انتظار نشسته‌ام،

 تا شايد به همراه پروانه‌اي, به ديار آشنايت قدم گذارم ....

 مهدي جان ....

 پروانه‌وارم كن كه ديگر تحمل دوريت ندارم ....

 مولاي من مي‌دانم كه لحظه ديدار نزديك است اما ديگر توان ثانيه‌ها را ندارم ....

 مي‌دانم كه چيزي به پايان راه نمانده است اما ديگر توان رفتن ندارم ....

 مي‌دانم كه تا سپيده‌دم وصال، طلوع و غروبي چند, باقي نمانده است، اما ديگر تاب سرخي غروب را ندارم ....

 از اين رنگ رنگ پروانه‌هاي دروغين خسته شده‌ام.......

 از آدينه‌هاي سراب گونه‌ي بي وصال به ستوه آمده‌ام........

 ديگر توان رفتن ندارم.......

زودتر بيا ...

گل نرگس بيا ...

العجل العجل يا مولاي يا صاحب الزمان

 

 

 

 

ز م ی ن ه  سازی

منتظرانش آمدندجمع شدند در خانه...

آن در و آن خانه برای علی(ع) خاطره های خوبی نداشت... منتظران بیست و اند سال  طول کشیده بود بفهمند نیاز به چه کسی دارند ولی باز جای شکرش باقی بود که فهمیده بودند. جلوی خانه جمع شدند آنقدر اجتماع متراکم بود که انگشتان شست پا ها به یکدیگر می سائید...(خطبه شقشقیه)


علی(ع) تمایلی به خلافت ندارد اما مردم خواهانند و این تشکیل حکومت را بر امام واجب می کند...


اما منتظران در این 25 سال فقط نشسته اند و شکم از مال حرام پر کرده اند... زمینه سازی... کسی زمینه ای نساخته آن ها آمده اند تا علی(ع) برایشان دنیایشان را بسازد... مثل بنی اسرائیل و موسی(ع) که خواستند موسی(ع) و خدایش بجنگند و آن ها فقط بنشینند و نظاره کنند...


کاش فقط زمینه سازی نمی کردند بعضی ها هم در این میان زمینه سازی که نکرده اند، هیچ... زمینه های اسلام از زمان پیامبر(ص) تا کنون را هم خوب توانسته اند خراب کنند!... از تزویر و شهوت پرستی و فامیل بازی و ثروت اندوزی، گرفته تا مدل های جعلی حکومت اسلامی...


و علی(ع) امام است حکومت هم تشکیل داده


ولی


تــنــها ست...


و ثمره ی زمینه سازی نکردن می شود فرود آمدن شمشیر منتظران بر فرق امام از شدت عدالتش...

گل نرگس

ما هم اگر مفید بودیم

لابد برایمان نامه می نوشتی...

من هنوز ع ا ش ق ت نشدم

 

خیلی عاشق این گوشی بود.
 یک روز  صبح که از خواب بیدار شد،

بهم گفت: دیشب خواب همون گوشی رو دیده!...
 اون موقع بود که فهمیدم

من

هنوز عاشقت نشدم.



مولای من سلام

 

من این پیام را برای شما در اینترنت می فرستم:
مولای من، سلام
اگر قرار شد بیایید
کافی ست با شماره های یازده رقمی مان
( که عنقریب دوازده رقمی خواهد شد)
تماس بگیرید
و یادتان باشد که
ما فقط تا ساعت ده شب بیداریم...

علیرضا قزوه

در گوشی با اعضای محترم شورای مرکزی

سلام بر همکاران منتظرم

هدیه ایی دارم

که

دوست دارم خوبِ خوب بهش فکر کنیم

ادامه نوشته

گهواره ی من!

                                   

سنا چون گاهواره ای بود که دو سال آرام روح وجانم شد...

آری من دوسال است که متولد شده ام...

شاید در ظاهر زمان خداحافظی از شورای مرکزی فرا رسیده اما بقول دوست محترمی :

"من به خود نامدم اینجا که بخود باز روم..."

...............................................................................

+ آقا جان شرمنده برای آنچه باید میبودیم اما نبودیم...

++ ذوق زده شدم که هنوز رمز عبورم فعال است

+++ دلم در سنا جا مانده..

++++ تبریک به شورای جدید

+++++ یا حق

عمیدی

 

 

 

نمیدانم چه میخواهم بگویم؛زبانم در دهان باز بسته است

وقتی دلت میگیرد و دوست داری بنویسی،وقتی دوست داری بنویسی و واژه ها یاریت نمیکنند،متوسل میشوی به نوشته های آنها که شاید گوشه ای از حرفهایت را به زبانی دیگر روی کاغذ آورده اند...

و امروز دوست داشتم از پنجره کودکانی نظاره کنم که شاید از نعمت پدر محروم هستند اما وقتی پای نوشته هایشان می نشینی حسرت می خوری به سادگی گفتگویشان با پدر حقیقی شان...به صداقتشان....به پاکی وجودشان....به دور بودن از دورویی ها....به یک رنگیشان....و به قلبهای کوچک اما بزرگشان....

تصاویر زیر قسمتهاییست از یک کتاب آرایی زیبا از کتاب "واژه های رنگ پریده"

و با زبان کودکانه ات چه زیبا باور کردی که اگر امام نباشد زمین و اهلش نابود میشوند.

"این السبب المتصل بین الارض و السماء"

 

 و چه اشتباه صحیحی!!!جمع کران........

**************************

اگر حال و هوای این روزهای وبلاگ سنا را مورد پسندتان نیست از تمامی شما عزیزان عذرخواهی میکنم....بیانیست از حال و هوای بد این روزهایم....

به زودی زود حال و هوای وبلاگ و وب سایت سنا بهتر میشود...منتظر بمانید....چیزی نمانده....

بعد نوشت:روی هر قالبی دست گذاشتیم در مدت کوتاهی به مشکل ساختاری برخورد کرد.به همین دلیل فعلا از همین قالب قبلی استفاده کردیم.

نقطه و دیگر هیچ...

نقطه هایت معانی مختلفی دارند.نقطه ات زبان توست.در پس نقطه هایت هزار حرف و هزار راز داری.می خواهی نقطه بازی کنی...رازسازی کنی و دلت را پاک سازی...نقطه رسم کنی و به نقطه هایت گوش کنی...معنی نقطه ها را تو می دانی و خدا و امامت...نقطه ها رازند میان تو و آنها...گاهی حرف دل زیاد داری اما...گاهی حرفهای دلت باید در دلت بمانند.از اسمش هم مشخص است...حرف دل است دیگر...گاهی نقطه ها می شوند یک نامه،یک نامه که به رسم همه نامه ها اولش سلام است...سلام به آخرین حجت خدا..به امامت...هرجه باشد دلت به مستحبی خوش است که جوابش واجب است...سلام که کردی حرفهای دلت را میزنی هرچیزی که هست اما فقط با زبان نقطه...همین...هر رازی که داری...نقطه هایت را برسان به یک قول...یک وعده...یک قرار...قراری میان تو و خدا و امامت...قدر دلت را بدان و از رسم نقطه هایت نترس...ملائکه ثبت میکنند معنی نقطه هایی که میان تو و امامت گذشته است و به وقتش از نقطه هایت رمزگشایی میکنند.

*******

بسم الله

"السلام علیک یا اباصالح المهدی"

...........................

..................................................

..............................................................

...............................................................

....................................................................

...............................................

......................................................................

...........................................................

........................................................................

....تمامش همین بود....

دل...

 

دل مرده ام قبول، ولی ای مسیح من

یک جمعه هم زیارت اهل قبور کن

بابا جان از سبزی تو در وجود خاکستری من کمی مانده...

 کجایی؟

؟

جمعه ها میگذرد؛

تلخ...
ما میگذریم؛ بی تفاوت
تو میگذری؛ از کوچه های تنهایی

خدا از ما میگذرد؟! ...

بابا عشق داد...

دلت که هوای بابا کند

دیگر نه کربلا می خواهی نه عاشورا

گویا همه جا کربلا و همه جا عاشوراست

فقط چشمانت خرابه شام می بیند

و دختری که آرام بابا را ناز میکرد

راستی قرار نیست بیایی؟

مدت هاست

که برای آمدنت

اسفند دود کرده ایم...بابا

بدون شرح

حرف های این روزهایم انگار٬دیگر به قلم نمی آید...

و بغض های فروخورده ام انگار٬دیگر راهی به جز فریاد ندارند...و چقدر دوست دارم این روزها فریاد بزنم...فریاد...

فریادی از برای غربت مولایمان...

فریادی از برای فراق اماممان...

فریادی از سیاهی درونم و دنیای اطرافم...

فریادی از نتوانستن ها و نخواستن ها...

فریادی از انزجار از برای آدمهایی که دیدند غربت امامشان را...که چشیدند طعم محبتش را....اما چه ساده رفتند به هزار هزار بهانه شیرین تر و مهم تر از او....

نمی دانم آیا...واقعا ما را می بخشی؟....

شب هفتم...



شب هفتم است
هفت شب از شب دهم گذشته...

هزار روضه برای آن ده شب داشتم
و فقط یک روضه برای این هفت شب

این هفت شب
روضه خوان: خودم
روضه شنو : خودم
و روضه : خودم

روضه ی ماندنم

روضه ی اینکه آیا سوار سفینه نجاتت شدم؟!
یا با جلیقه ی نجات از آن بیرون پریدم...؟!
جلیقه ی نجات را خواستم یا کشتی نجات را...
جلیقه ی نجات ...
یا همان...
خودکشی به وهم نجات...
*****
شب هفتِ عید خون در کربلاست
از راه دور دست را با بغضی از نبودنت مشت ، بر سینه می گذاریم و می گوییم:

السلام علی الحسین(ع)
و علی علی بن الحسین(ع)
و علی اولاد الحسین(ع)
و علی اصحاب الحسین(ع)
عکس هایی از حریم یار را در ادامه مطلب ببینید
س.ع
ادامه نوشته

نام شيرين تو هر گمشده را درمان باد

از روز ازل كه " تسبيح " دلم در بين انگشتان پر مهرت مي چرخيد

ذكر " هو الاوّل و الآخر " بود كه بر هر دانه دلم مي رفت ....

روزگاري گذشت و شيطان ميوه " دنيا " را به من تعارف كرد؛

بند تسبيح دلم پاره شد و دانه هايش بر " خاك " افتاد ....

آدم عبرت من، كوله بارش پر شد از تجربه اي به اندازه يك " هبوط "....


حالا اينجايم .... در اين دنياي خاكي ...

مدت هاست كه به دنبال دانه هاي دلم مي گردم ؛

هر دانه اش را كه پيدا ميكنم هنوز بوي ذكر " هو الاوّل و الآخر " تو را مي دهد .....


راستي! اي صاحب ذكر روزهاي بهشتي ام ....

به گمانم چند دانه از آن تسبيح، بر " دامن " پر مهر تو جا مانده است ....

كاش بگويي براي پس گرفتنش ....

"وبلاگ بی بال پریدن"

بی او...

 

 

اینجا ...

فرقی نمیکند کجاست   !

بی تو ـ همه جا دور است....

یک دختر و...

یک دختر و آرزوی لبخند که نیست

یک مرد پر از کوه دماوند که نیست

یک مادر گریان که به دختر می گفت:
...
بابای تو زنده است... هرچند که نیست!!!

و

چقدر چفیه ها خونی شد تا چادری خاکی نشود…

 

شهدا :

و تو ای خواهر دینی ام: چادر سیاهی که تو را احاطه کرده است ازخون سرخ من کوبنده تر است

 (شهید عبدالله محمودی)

«خواهرم: محجوب باش و باتقوا، که شمایید که دشمن را با چادرسیاهتان و تقوایتان می کشید.» «حجاب تو سنگر تو است، تو از داخل حجاب دشمن را می بینی و دشمن تو را نمی بیند.»

(سردار شهید رحیم آنجفی)

«حفظ حجاب هم چون جهاد در راه خداست

(شهید محمد کریم غفرانی)

«خواهرم: از بی حجابی است اگر عمر گل کم است نهفته باش و همیشه گل باش.»

(شهید حمید رضا نظام)

«از تمامی خواهرانم می خواهم که حجاب این لباس رزم را حافظ باشند.»

(شهید سید محمد تقی میرغفوریان )

«خواهرم: هم چون زینب باش و در سنگر حجابت به اسلام خدمت کن.»

(طلبه شهید محمد جواد نوبختی )

«یک دختر نجیب باید باحجاب باشد.»

 (شهید صادق مهدی پور)

«خواهرم: حجاب تو مشت محکمی بر دهان منافقین و دشمنان اسلام می زند.»

(شهید بهرام یادگاری)

«تو ای خواهرم... حجاب تو کوبنده تر از خون سرخ من است

(شهیدابوالفضل سنگ تراشان)

«به پهلوی شکسته فاطمه زهرا(س) قسمتان می دهم که، حجاب را حجاب را، حجاب را، رعایت کنید.»

(شهید حمید رستمی)

«خواهر مسلمان: حجاب شما موجب حفظ نگاه برادران خواهد شد. برادرمسلمان: بی اعتنایی شما و حفظ نگاه شما موجب حجاب خواهران خواهدشد.»

(شهید علی اصغر پور فرح آبادی)

«شما خواهرانم و مادرانم: حجاب شما جامعه را از فساد به سوی معنویت و صفا می کشاند.»

(شهید علی رضائیان)

«از خواهران گرامی خواهشمندم که حجاب خود را حفظ کنند، زیرا که حجاب خون بهای شهیدان است

(شهید علی روحی نجفی)

«مادرم... من با حجاب و عزت نفس و فداکاری شما رشد پیدا کردم.»

(شهید غلامرضا عسگری)

«ای خواهرم: قبل از هر چیز استعمار از سیاهی چادر تو می ترسد تا سرخی خون من

(شهید محمد حسن جعفرزاده)

«خواهرم: زینب گونه حجابت را که کوبنده تر از خون من است حفظ کن.»

(شهید محمد علی فرزانه)

« خواهران ما در حالی که چادر خود را محکم برگرفته اند و خود راهم چون فاطمه و زینب حفظ می کنند... هدف دار در جامعه حاضرشده اند.»

(رییس جمهور شهید محمد علی رجایی)

منبع:

دفترتحقیق و پژوهش بنیاد شهیدانقلاب اسلامی ، صفحه۱۵

 

 

و امروز

این روزها همه اش دلم می خواست

بگویم از روز دختر و هفته ی دفاع مقدس

و نزدیکی این دو

و چه جایی بهتر از این جا

همین

شاد باشید.

اینجا هوا،هوای دلتنگیست...

با یاد خدا...
 

باز هم مثل همیشه آمدم سراغت

به رسم عادت...!

با یه عالمه کوله بار دل تنگی...

خوب که نگاه می کنم، می بینم  این تویی که دل تنگ مایی عزیز خدا...!!

چقدر از تو دور ماندم ، جقدر از خود دور ماندم ...

کلامم را با چشم دل بخوان که ببینی آن را با آب زلالی از جنس اشک نوشته ام ...

آن را بخوان که حدیثی از فراق تو ست. آن را بخوان وبدان که از خود توان نوشتن نداشتم ...

ای کاش می توانستم بهتر از این ها برای تو بنویسم،

چیزی که پس از آن دیگر نتوان نوشت...

اما همیشه نقصی هست. همیشه چیزی کم است...

همیشه فکر اینکه فردا چه خواهد شد، یاد تو را از ذهن من می راند!

در حالی که بر سر راه همه فرداها ایستاده ای و ما را دلداری می دهی آقای من...

می دانم وقتی کارنامه هامان را به دست می گیری

برای همه ما غصه می خوری...!

دلهایی که به جای آویختن به دستان عطوفت آسمان، آغشته خاکی ترین

لحظه های گلایه و شکوفه اند، تا روزی دیگر بگذرد و

روزی دیگر با اضطراب و شتاب آغاز شود.

چه مشتاق هدر دادن روزهامان شده ایم!

نه دل ها و نه دیده ها را برای تو مطهر کرده ایم...

نه دیوارهای کوچه و خیابانمان را از خط خطی های اشتباهات و گناهان

پاک کرده ایم و نه بر فراز خانه هامان چراغی آویخته ایم که تو در خانه ما در آیی...

و ما چگونه منتظر توایم...وقتی از پس کوچه های تنگ و تاریک زندگی خلاصی نداریم!

اگر بخواهیم، او خواهد آمد......

اللهم عجل لولیک الفرج...

یادداشتی برای ستاره بینان سنایی...

نمی دانم امروز چند سنایی پشت بام دانشگاه رفته بودند...؟ راستش هیچ وقت فکر نمی کردم یک روز سنایی ها بر پشت بام تجمع کنند، تجمعی که این بار نمی توانستیم برای بهره بیشتر دوستانمان طولانی اش کنیم و یا کمی دیر تر شروعش کنیم تا همه جمع شوند...! اتفاقی بود که می افتاد ، آن هم در یک زمان محدود... حال آن ها که به موقع می آمدند این ستاره، سیاره بینی را به تماشا می نشستند و آن ها که دیرتر می آمدند...!
نمی دانم این انتظار برای ساعتی معلوم و یک اتفاق معلوم چقدر برای اهالی سنا معنا داشت و چقدر آن ها را یاد انتظارشان برای اتفاقی معلوم و زمانی، که فقط برای خدا معلوم است می انداخت...
 چقدر دلگرم شدند از گذار کوتاه لکه ی تیره ی ناهید بر وجود نورانی خورشید، و اینکه لکه ها خیلی کوچکترند از خورشید و لکه ها خیلی گذرا تر از آن اند که فکر مردم را راجع به خورشید عوض کنند...

و چقدر دلگرم شدند که همه خورشید را سراسر نور می دانند اصلا برای این است که هر روزی که خودش تنها ست و هیچ کس نمی خواهد بخشی از نورش را خاموش کند اخبار چیزی نمی گوید(!) ولی به محض اینکه لکه ایی پیدا می شود همه جار می زنند ولی این لکه ها کوچکتر از عظمت نورانی خورشیدند...


بس است... دیگر...                                                                                                                                                                                                                          

از دیروز که تبلیغ ستاره بینی سنا را دیدم مرتب مصراعی از رباعی حبیب نظاری در ذهنم می آمد و می رفت که شاید همه ی حرف های سنا را از هدفش در ستاره بینی بگوید البته به ظن حقیر:


شنیدم مژده تابیدنت را
ندارم فرصت فهمیدنت را
به خورشید زمینی خیره ماندم
که تمرین کرده باشم دیدنت را
س.ع

این جمعه هم گذشت و تو نیامدی

 

امروز هم جمعه بود یه جمعه دیگه مثل همه ی اونای دیگه که اومدن و رفتن و خبری نشد .فکر میکردم امروز همه چیز باید فرق کنه اما همه چیز عادی بود گنجشک ها مثل هر روز میخوندن و آسمون مثل همیشه آبی بود یاسای توی باغچه مادر بزرگ هم پژمرده بودن هیچ تغییری تو هیچ چیز احساس نمیشد حتی تو تیک تیک ساعت که فکر میکردم امروز باید متفاوت باشه و عقربه هاش تند تر جلو بره .انگار هممون خودمون رو زدیم به بی خیالی و سرمون رو زیر برف کردیم انگار یادمون رفته پشت تمام این ابرای تاریک وخسته یه خورشید مهربونه که فقط یه باریکه از نور اون میتونه به ما زندگی حقیقی رو بعد از هزار واندی سال هدیه بده فقط کافیه این ابر های تیره رو که چشم حقیقتمون رو بسته نگه داشته کنار بزنیم تا ببینیم حقیقت واقعی رو . انگار یادمون رفته کمی اون طرف تر از همین کره خاکی آدم هایی از جنس خودمون هر کاری میکنن برای فساد بیشتر وعقب انداختن ظهور و این ماییم که باید جلوشون رو بگیریم . این جمعه هم گذشت مثل تمام جمعه های دیگر که پیاپی آمدند وتو نیامدی شاید جمعه بعد....   شاید ..............شاید......

هفت،هشت سین!

بسم رب المهدی(عج الله تعالی فرجه)

بی قاعده مینویسم

برای محبوب! 

بر سر سفره ی هفت سین دلم 7،سین مینویسم...

یک تنگ ماهی پر از دریا میگذارم کنارش تا که یادم باشد...

من هنوز لبریزم،لبریز حیات...

من هنوز در پی سایه ی پرمهر شما  زندگی می کنم ...

حیات دارم و این همه بسته به یک  تار سر زلف شماست...

یک حبه سیر را در سبدی روی سفره میگذارم,تا یادم بماند...هنوز از دستم سیر نشدید...!

و هنوز امیدی هست!

سیب سرخی را در ظرف آبی زلال می اندازم...

آبی زلال...و سیبی سرخ...!

قطره ای اشک در آب زلال می افتد تا یادم بماند,اینبار هم ،شما غایبید و من غافل...

تکه ای سبزه از آن سوی دلم میچینم،که نَهم گوشه ی بالای سفره ی هفت سین دلم، تا حواسم باشد ،عمر این سبزه ی  تر،چون جوانی خودم  محدود است!

اگر آستین بالا نزنم، اگر دیر بجنبم...

 سفره ی هفت سین دلم سینی دارد...از ساعت...

ساعتم روی 12کوک است 

 می دانم که روزی به صدا در می آید...

کاغذی بر میدارم و رویش مینویسم:سلام!

میگذارم در آب ...همان آب زلال!

باقی سین هایم همه هستند در اوج سکوت...

راستش در واقع سفره ی هفت سین دل من ،امسال...

همه اش یک سین است...!

سین یک سفره پر از ...

یک سفره پر از ساک نیاز

ساک سربسته ای از ...

سین هشتم باشد "سه شنبه , تحویل سال "!!!

 "یارب الحسین(ع) بحق الحسین(ع)،اشف صدرالحسین(ع) بظهورالحجة(عج)"

سال نوتان مهدوی تر...پربارتر...سرشار از استجابت ظهور...

التماس دعای فرج...

نرم نرمک می رسد اینک بهار

مي وزد بوي نسيم،مي رسد عطر بهار

هم نفس با گنجشك،همره شبنم موسيقي موزون نسيم

از تن كوزه ي مرطوب سحر،از لب سبز دعا

مي طراود گل سرخ،مي برد همره خويش

تا علفزار وصال

دفتر واژه ي دلتنگي را

زائر خسته ي چشمان ترم

بر سر راه اميد

سالها منتظر است

سالها چشم به ژرفاي افق دوخته ام

*******************

باد ، در حوض وضو مي گيرد

چشمها غسل زيارت كردند

زير باران سرشك،همره باد سحر

سفري بايد كرد،تا ديار گل سرخ

تا ضريح لب شيرين نگار

تشنه ام،تشنه ي ديدن لبخند گل سرخ انارم شب و روز

من به همراه نسيم،همسفر با گل سرخ

پا به پاي صلوات،جمعه را مي جويم

باد از بيشه ي سرسبز دعا مي آيد

از گلستان مفاتيح و جنان

منتظر بايد ماند

فصل روئيدن گل نزديك است

مي وزد از طرف قبله ي سجاده ي من

نفس صبح بهار،بوي يك باغ اميد

عطر يك جمعه ي سبز

فصل گل نزديك است

كبك با قهقهه گفت

منتظر باش

كه خورشيد طلوع مي كند از مغرب عشق

باغ پر مي شود از نرگس مست

دشت پر مي شود از گندم عشق

باز دل وسوسه ي خوردن گندم دارد

امتحان نزديك است

اقتدا مي كنم اينك به پدر

كه به يك لحظه و يك جا

همه رضوان را به دو گندم بفروخت

راه من ليك جدا مي شود از راه پدر

من ز راه دگري خواهم رفت

از گذرگاه جنون،كوره راهي كه از آن

همه ي اهل ملامت رفتند

از خيابان حضور،از گذرگاه شهود

تا بيابان فنا،از خم كوچه ي رندان غزل خواهم رفت

من تفال به غزل خواهم زد

تا قسم ياد كنم يوسف را،كه به مكاره ي بازار جنون

جمعه بازار وصال،بهر خال لب دوست

ناخلف باشم اگر من،همه هستي را

به جوئي نفروشم.

زنگ مدرسه

زنگ اوّل ؛ توحید .

دومین زنگ ؛ نبوت و معاد .

سومین زنگ ؛ – چه باشی چه نباشی – عدل است .

و امامت ، گرچه

آخرین زنگ حیات بشری است

ومعلّم ؛ غایب .

تا نیاید و نپرسد که : چه کردید

در آن وقت که غایب بودم

همگی مشروطیم .

سید مهدی شجاعی

...


روزگاریست که می نویسم

از تو،که نمی شناسمت

و نمی دانم کجایی

و کی می آیی...

یا الهی و ربی...من لی غیرک

بسم الله العلیم الغفور


اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُكَ بِرَحْمَتِكَ الَّتى وَسِعَتْ كُلَّ شَىْءٍ

خدايا من از تو مى خواهم بحق آن رحمتت كه همه چيز را فرا گرفته

.

.

اللّهمَّ اغْفِرْ لِىَ الذُّنُوبَ الَّتى تُغَيِّرُ النِّعَمَ

خدايا بيامرز برايم آن گناهانى را كه نعمت ها را تغيير دهد

اَللّهُمَّ اغْفِرْ لىَ الذُّنُوبَ الَّتى تَحْبِسُ الدُّعاَّءَ

                                                                                                                                       "اللهم عجل لولیک الفرج..."

خدايا بيامرز برايم آن گناهانى را كه از اجابت دعا جلوگيرى كند

اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُكَ سُؤ الَ خاضِعٍ مُتَذَلِّلٍ خاشِعٍ .......اَنْ تُسامِحَنى وَتَرْحَمَنى

خدايا از تو درخواست مى كنم درخواست شخص فروتن خوار ترسان......... كه بر من آسان گيرى و به من رحم كنى

وَتَجْعَلَنى بقِسْمِكَ راضِياً قانِعاً وَفى جَميعِ الاْحْوالِ مُتَواضِعاً

و مرا به آنچه برايم قسمت كرده اى راضى و قانعم سازى و در تمام حالات فروتنم كنى

اَللّهُمَّ وَاَسْئَلُكَ سُؤ الَ مَنِ اشْتَدَّتْ فاقَتُهُ وَاَنْزَلَ بِكَ عِنْدَ الشَّدآئِدِحاجَتَهُ وَعَظُمَ فيما عِنْدَكَ رَغْبَتُهُ

خدايا ازتو درخواست كنم درخواست كسى كه سخت فقير و بى چيز شده و خواسته اش را هنگام سختيها پيش توآورده و اميدش بدانچه نزد تو است بسيار بزرگ است


اَللّهُمَّ مَوْلاىَ كَمْ مِنْ قَبيحٍ سَتَرْتَهُ          اى خدا اى مولاى من چه بسيار زشتيها كه از من پوشاندى

وَكَمْ مِنْ فادِحٍ مِنَ الْبَلاَّءِ اَقَلْتَهُ             و چه بسيار بلاهاى سنگين كه از من بازگرداندى

وَكَمْ مِنْ عِثارٍ وَقَيْتَهُ                          و چه بسيار لغزشها كه از آن نگهم داشتى

وَكَمْ مِنْ مَكْرُوهٍ َدفَعْتَهُ                        و چه بسيار ناراحتيها كه از من دور كردی

 وَكَمْ مِنْ ثَناَّءٍ جَميلٍ لَسْتُ اَهْلاً لَهُ نَشَرْتَهُ    وچه بسيار مدح و ثناى خوبى كه من شايسته اش نبودم و تو آن را منتشر ساختى

يا سَيِّدى فَاَسْئَلُكَ بِعِزَّتِكَ اَنْ لايَحْجُبَ عَنْكَ دُعاَّئى سُوَّءُ عَمَلى وَفِعالى

اى آقاى من پس از تو مى خواهم به عزتت كه بدى رفتار و كردار من رفتار و كردار من دعايم را از اجابتت جلوگيرى نكند

وَلا تَفْضَحْنى بِخَفِىِّ مَا اطَّلَعْتَ عَلَيْهِ مِنْ من سِرّى وَلا تُعاجِلْنى بِالْعُقُوبَةِ عَلى ما عَمِلْتُهُ فى خَلَواتى

و رسوا نكنى مرا به آنچه از اسرار پنهانى اطلاع دارى و شتاب نكنى در عقوبتم براى رفتار بد و كارهاى بدى كه در خلوت انجام دادم

وَ كُنِ اللّهُمَّ بِعِزَّتِكَ لى فى كُلِّ الاْحْوالِ رَؤُفاً وَعَلَىَّ فى جَميعِ الاْمُورِ عَطُوفاً

و خدايا به عزتت سوگند كه در تمام احوال نسبت به من مهربان باش و در تمام امور بر من عطوفت فرما

الهي وَرَبّى مَنْ لى غَيْرُكَ .....

"حسبنا الله ونعم الوکیل..."


اى معبود من و اى پروردگار من جز تو كه را دارم ؟...

اَسْئَلُهُ كَشْفَ ضُرّى وَالنَّظَرَ فى اَمْرى

كه رفع گرفتارى و توجه در كارم را از او درخواست كنم

اللهُمَّ فَاقْبَلْ عُذْرى وَارْحَمْ شِدَّةَ ضُرّى وَفُكَّنى مِنْ شَدِّ وَثاقى

پس اى خداى من عذرم بپذير و بر سخت پريشانيم رحم كن و از بند سخت گناهانم رهائيم ده

يا رَبِّ ارْحَمْ ضَعْفَ َبدَنى

اى پروردگار من بر ناتوانى بدنم



هَيْهاتَ اَنْتَ اَكْرَمُ مِنْ اَنْ تُضَيِّعَ مَنْ رَبَّيْتَهُ اَوْتُبْعِدَ مَنْ اَدْنَيْتَهُ

بسيار دور است ! تو بزرگوارتر از آنى كه از نظر دور دارى كسى را كه خود پروريده اى يا دور گردانى كسى را كه خود نزديكش كرده



اَوْ تُشَرِّدَ مَنْ اوَيْتَهُ اَوْ تُسَلِّمَ اِلَى الْبَلا ءِ مَنْ كَفَيْتَهُ وَرَحِمْتَهُ

يا تسليم بلا و گرفتارى كنى كسى را كه خود سرپرستى كرده و به لطف پروريده اى

......
فَهَبْنى يا اِلهى وَسَيِّدِى وَمَوْلاىَوَرَبّى صَبَرْتُ عَلى عَذابِكَ فَكَيْفَ اَصْبِرُ عَلى فِراقِكَ

گيرم كه اى معبود و آقا و مولا و پروردگارم من بر عذاب تو صبر كنم
اما چگونه بر دورى از تو طاقت آورم ؟


وَهَبْنى صَبَرْتُ عَلى حَرِّ نارِكَ فَكَيْفَ اَصْبِرُ عَنِ النَّظَرِ اِلى كَرامَتِكَ

و گيرم كه اى معبود من حرارت آتشت را تحمل كنم اما چگونه چشم پوشيدن از بزرگواريت را بر خود هموار سازم ؟

اَمْ كَيْفَ اَسْكُنُ فِى النّارِ وَرَجاَّئى عَفْوُكَ

يا چگونه در ميان آتش بمانم با اينكه اميد عفو تو را دارم ...


ياغِياثَ الْمُسْتَغيثينَ

اي فريادرس درماندگان

ياسَيِّدى يامَنْ عَلَيْهِ مُعَوَّلى يا مَنْ اِلَيْهِ شَكَوْتُ اَحْوالى

اى آقاى من اى كسى كه تكيه گاهم او است اى كسى كه شكايت احوال خويش به درگاه او برم

"اللهم انا نشکوا الیک فقد نبینا..."

قَوِّ عَلى خِدْمَتِكَ جَوارِحى وَاشْدُدْ عَلَى الْعَزيمَةِ جَوانِحى

نيرو ده بر انجام خدمتت اعضاى مرا و دلم را براى عزيمت به سويت محكم گردان

فَاِلَيْكَ يارَبِّ نَصَبْتُ وَجْهى وَاِلَيْكَ يا رَبِّ مَدَدْتُ يَدى

پس اى پروردگار من به سوى تو روى خود بداشتم و به درگاه تو اى پروردگارم دست حاجت دراز كردم



فَبِعِزَّتِكَ اسْتَجِبْ لى دُعاَّئى وَبَلِّغْنى مُناىَ وَلا تَقْطَعْ مِنْ فَضْلِكَ رَجاَّئى

                                                                                                                   " ...وجعلنا من خیر انصاره و اعوانه" 

پس به عزتت دعايم را مستجاب فرما و به آرزويم برسان و اميدم را از فضل خويش قطع منما


يا سريع الرضا      اي كسي كه زود راضي مي شوي

اِغْفِرْ لِمَنْ لا مْلِكُ اِلا الدُّعاَّءَ فَاِنَّكَ فَعّالٌ لِما تَشاَّءُ

بيامرز كسى را كه جز دعا چيزى ندارد كه براستى تو هر چه را بخواهى انجام دهي

يا مَنِ اسْمُهُ دَوآءٌ وَذِكْرُهُ شِفاَّءٌ

اى كسى كه نامش دوا است و يادش شفاء است

وَطاعَتُهُ غِنىً اِرْحَمْ مَنْ رَاءْسُ مالِهِ الرَّجاَّءُ وَسِلاحُهُ الْبُكاَّءُ

و طاعتش توانگرى است ترحم فرما بر كسى كه سرمايه اش اميد و ساز و برگش گريه و زارى است....

یا رب الحسین(ع) بحق الحسین(ع) اشف صدر الحسین(ع) بظهور الحجه(عج) ...

ای که دستت می‌رسد کاری بکن!

... نگاه می‌کنم به خودم و به دور و برم... سیاهی... سیاهی... شده‌ام مشکی پررنگ... پرکلاغی...

الهی بالحجه؛ العفو

ای که دستت می‌رسد کاری بکن!

تشنه‌ام... تشنه کمی سپیدی که از خویش دریغ کرده‌ام... می‌خواهم بگویم از آنچه در دلم جاری است... اما ... اما نمی دانم چرا گاه که حرف برای گفتن زیاد است نمی توان زبان گشود...نمی دانم راز این قفل شدنهای زبان و دل در چیست؟...

مولایم!مگذار غرق شوم... اینجا میان مردم، در تنهایی...در گناه....با دلی شکسته و شاید با کوله ای از عشق

باید به آهستگی حمل شود،دلم را می گویم چون ترک خورده ... شکستنی ست

صورت خیس از اشکم زیر هجوم داغ یک عشق به سله نشسته، عشقی که هرچه کردم نتوانستم به عمل نشانمش

.چه کنم می دانم ضعیفم ،کوچکم ،خسته ام ...اما باور کن دوستت دارم ...

نمی‌دانم پشت کدامین دیوار این شهرهای آهنی، یاد شما را جا گذاشته‌ام...

دیوارها چقدر بلندند... بلند به اندازه قامت گناهانم... قد و قامت توبه‌هایم آنقدر کوتاه شده که حتی پرچین‌های باغ سرما زده همسایه هم برایم به دیوارهای برجی می‌ماند تسخیر ناشدنی.

آه دلم! که توبه‌هایش مایه خنده فرشته‌ها شده، اما... همان که هیچ آبرویی ندارد پیش خدا... همان که هنوز به عشق جمعه‌هایت زنده است... همان که لحظاتی ست که برای آخرین بار توبه‌اش را ریختم توی جعبه‌ای از امید و دادمش دست فرشته‌ای که برسوندش دست خدا... روی جعبه نوشته شده بود...

«آهسته حمل کنید، محتویات این جعبه شکستنی است».

ای که دستت میرسد! کاری بکن...

سجاده حسرت

 
با یاد خدا... 

به خودم که می نگرم،می بینم آنقدر از تو دور شده ام که دیگر سواد نوشتنت هم پیدا نیست!

هرچه دستم را سایبان چشمان خسته ام می کنم،برهوت کویر است و دیگر هیچ!

خاک،دلش شکسته از بس نباریده ای و ترَک ترَک تورا فریاد می زند.

کجاست شهر نام های زیبایت که دمی بیاسایم؟

لیلاترین!

مجنون تر ازمن بیدی نیست و بیدتر از من مجنونی؛

مگذار تلف شوم،در برهوت آنجا که تو نیستی.

از سجاده ام جز حسرت چیزی نمانده!

کجاست ترمه ی آغوشت تا هیچ گاه از سجده برنخیزم؟

ابرهای سترون از گریه ام خواهند بارید!

بگذار به دامانت بگریم که دامان شب گنجایش اشک هایم را ندارد.

دستانم نمدار گونه هایم نیست!

خیس بارش پذیرش توست؛

بباران که سرافکنده تر ازبیدهای مجنونم.

گم شده ام در تاریکی بیراهه های دل.

نگاهم کن که چراغی ندارم جز درخشندگی چشمان زلالت.

به مهربانی ات سوگند،پشیمانم.

ببین!شهــر خیس شده زیر صداقت چشم های بارانی ام.

مهــــــــــربان! می دانی که تاب عتاب ندارم؛

این بار هم بهانه هایم را بپذیر ...

                                         اللهم عجل لولیک الفرج...

راز عشق مصطفی

دیروز که همسر از راز مصطفی ش می گفت 

 از ما خواسته ایی داشت...

دلم ریخت ...

سر به زانو رسیده بود...

می ترسیدم ...

از نتوانستن...

برایمان گفت از قنوت نماز هایش

که دعای فرج بود.

از انتظارش...

وخواسته اش این بود که قنوت نمازمان بوی انتظار دهد

و به نیابت از مصطفی هم بخوانیم

همین...

کتابم را دادم امضا کند ...

امضایش بوی صبر می داد ...صبری جمیل

که تنها از یک منتظر برمی آمد...

کاش من هم منتظر باشم...

که مصطفی ایی دعای فرج بخوانم.

                                                                        حاشیه ایی از دیدار با همسفر شهید مصطفی احمدی روشن

                                                                                                                                  ۱اسفند ۱۳۹۰

آغاز عهد!

از حدود يك ماه قبل جلسه تشكيل مي دهيم ، مشورت مي كنيم ، برنامه ريزي ، مي دويم اين طرف...آن طرف،سخنران دعوت مي كنيم ، مستند ميسازيم،به همه سفارش مي كنيم كار ها عقب نيفتد،طرح هاي نو را جستجو مي نماييم،بنر نصب مي كنيم و...
يك لحظه ايست!
بنر دل خودت را طراحي نموده اي؟
نصبش كرده اي؟
جلسه تشكيل داده اي با وجدانت كه ببيني چند مرده حلاجي؟
مستندي ساخته اي ازعهد شكستن هايت؟!.......
 
واي!!
و صد واي كه بار ديگر 9 ربيع الاول از راه رسيد!...آغاز عهدي ديگر!
كاش چند ساعتي مي نشستيم و خودمان را در بوته ي نقد مي گذاشتيم!
اگر اين همه دوندگي مي كنيم براي بيرون چند قدمي هم برداريم براي درونمان...!
 
مي دانم بايد اميد وار باشيم ...
پس عهدي ديگر مي بنديم با مولايمان
و بار ديگر قول مي دهيم خويشتن خويش را آماده سازيم براي آمدنش و ياريش.
عهدي نو مي بنديم!
حركت...

گاهی نمی شود که نمی شود...

این روزها که سفره ی نعمتی از برکت وجودت گشوده شده؛

انگار برداشتن نعمتی کوچک از توان دست ها وذهن زمینی ام خارج است...

انگار نمی شود که نمی شود...

چگونه این دستها را، این ذهن را، تحمل کنم؟

 و بازچه کودکانه  می اندیشم...

می شود با دستی زمین را محکم درآغوش گرفت و به آسمان نگاه کرد؟

می شود به ذهنی زمینی اندیشیدن را یاد داد وآسمانی بودن را انتظار داشت؟

مولای من با همه جانم آمده ام...

سفره را می بینم...

می شود؟

لقمه ایی کوچک بردارم...

 

باران فضیلت...

بسم رب المهدی "عجل الله تعالی فرجه الشریف"

 امام رضا (ع) فرمود: هرکس مرا زیارت کند در سه جا به دیدار او خواهم رفت و از خطرات و سختی ها نجاتش خواهم داد: زمان دریافت نامه اعمال، موقع سنجش اعمال و هنگام عبور از پل صراط

سلام گرم مرا از دیار عشق، سرزمین نور، مشهد مقدس پذیرا باشید...

 نایب الزیاره همه دوستان عزیز سنایی هستیم

13صفر1433

باران

 

این روزها که هوای شهر گرفته...

و هیچکس نمی تواند آن را پاک کند...

بدجور دلم گرفته...

می دانم و گواهی میدهم که جز تو ای خدای مهربان

کسی نمی تواند بابای مرا ...

خدا جان می شود بابایم زودتر برگردد؟؟؟؟

معذرت می خواهم از اینکه این روزها به نعمت هایت  بی توجه می شوم.

 

تا ربیع چیزی نماندست...!

بسم الله العلی الاعلی...

عید غدیر عید عهد ...عهد با الله ،عهد بارسول ،عهد با امیر ...عهد با ولی ...

تقویم را  باز میکنم  و  روزهای مانده تا سالروز آغاز امامت مولا و سرور غریبمان مهدی موعود(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را میشمارم.

چقدر روزها بدون او سریع و کند می گذرند...!

از روز غدیر که روزها را میشماری بر  می خوری به...

دلت پر میکشد تا سرخی...تا کشتی نجات ...تا سال وصال...

از غدیر تا ربیع فاصله ی روزهای شمسی معنایی را فریاد میزنند...

معنایی به وسعت خلقت،از ازل تا به ابد...مفهومی جاری .معنایی ساری...

.

.

غدیر را گر قدر بدانیم...اگر بفهمیم معنای بالارفتن دستی با دست رحمة للعالمین را و

 اگر دانیم معنای ولایت را ...جز این را نمی توان فهمید که:

 ولایت بی علی(ع) معناندارد...

صفحه ی  غدیرتقویم را نگاه کن...

ذی الحجه

علــــــــــــــــــی ولی الله الاعظم وصی المصطفی،قسیم النار والجنة...در این روز بر امارت مومنین منتخب می شود.

 رسالت نبوی با این کلام کامل میشود...

"انی اکملت لک دینکم و اتممت لکم نعمتی".

و علی وصی بر حق نبی باری دیگر بر همگان معرفی میشود...

چند سال بعد

ماجرای محرابی و کوچه ای و طشتی...

.

.

 

حجاج راهی می شوند...

حسین(ع)هم راهی  میشود...

محرم فرا میرسد،تقویم به رخت میکشد روزهایی دلربایی عاشق ازمعشوق را

محرم می آید برگه های تاریخ را سرخ میکند...

اما از ژرفای دلت زمزمه ای بلند می شود...تا ربیع چیزی نماندست !

ربیع ....ربیع ....

تقویم در ربیع  خودش سپید می ماند تا روزی که به نور هدایت یگانه منجی اش رنگ و روحی تازه گیرد...

.

.

با عهد غدیر چقدر تاکنون صادق و وفادار بوده ام ؟هرچه کنم با این عهد همان خواهم کرد با عهد مولای زمانم،مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف)

 اعمالم مقابل چشمانم رژه می روند و سرم بیش از پیش در جیب فرو می رود...!

صدایی در عمق جانم فریاد میزند :امروز غدیر ست قدرش بدان...یا علی(ع)...برخیز،عهدی تازه کن ...تمرین کن تا تجدید عهدی دیگر چیزی نماندست...

می خواهم از تاریخ درس بگیرم...تقویم میگویبد  غدیر ...محراب... کربلا ...عاشورا..........غیبت

می خواهم به خدا بگویم :بارالها!

غدیر ... پیمان...پایداری تا صبح ظهور

 لبیک یا علی(ع).... لبیک یا حسین(ع)... لبیک یا مولانا یا صاحب الزمان...میخواهم فریاد حقیقی  برآورم نه سکوتی از سکون.....         

.....این بقیة الله؟؟؟.....

اللهم انا نشکوا الیک فقد نبینا و غیبت ولینا...

.

.

.

خدایا ممنونم که یادمان دادی نردبان رسیدن به ظهور را که

با رمز ولایت امیرالمومنین(ع) باید طی مسیر انتتظار کرد...

بارالها در منجلاب آخرالزمان دلهایمان به عروةالوثقی جاویدان گره بزن تا در وزش طوفانهای سهمگین نفسانی و آخرالزمانی دلمان نلفزد و پایمان هم!

یاریمان کن مشمول دعای رسول گرامی اسلام (ص) شویم که  نبی دعایش مستجاب  است و فرمود:

"اللهم وال من والاه...

وانصر من نصره ...

.

.

یاعلی(علیک منا السلام) پیش به سوی تقویت عهدهامان...

با ایمان به این رمز که:

نادعلی مظهرالعجایب ،تجده عونا لک فی النوایب

کل هم و غم سینجلی بعظمتک یا الله...بنبوتک یا محمد(ص) ..بولایتک

یــــــــــاعلـــــــــی.....یــــــــــا علـــــــــــی.... یــــــــــا عــــــــــلی....

 

تا صبح ظهور چیزی نماندست...ان شاالله...

یا رب الحسین (ع) بحق الحسین(ع) اشف صدر الحسین(ع) بظهورالحجة

 

 اینجا مکان تصویری از ربیع توست 

 

مکانش خالی میماند                                                  تا طلوع خودت..

 

تصویر درخوری یافت نشد!

بگذاریدش به بهانه ی جوانی...


اگر به دنبال بهانه می گشتید ؛ که این دکلــــــــمه چـــــرا؟ و الان چـــــــرا؟
بگذاریدش به بهانه ی جوانی جواد(ع)، آنچه او را بسیار شبیه تـــــــــر به مـــــادرش می کند..
.



شعر: « باز کنم راز سه مظلومه را.. فاطمه و زینب و معصومه را...»

شاعر: محمد رضا آغاسی
موضوع: در رثای سرور زنان دو عالم، فاطمه زهرا (س)
حجم: 2.96 مگابایت

اینجا کلیک کنید


بابا بزرگ و...

بازم صدای بابابزرگ بود که از خواب بیدارش کرد .

چند سالی می شد که این صدا براش یه مفهوم دیگه پیدا کرده بود. از وقتی که بی خیال شب زنده داریای سریالی شده بود!!!

بابابزرگ خیلی وقت بود که بیدار شده بود چون شبا زودتر می خوابید وزودتر هم بیدار می شد که نماز شبشو بخونه و بعدشم یک جز قرآنش رو با صدای دلنشین همیشگیش زمزمه می کرد. ۱۰ آیه ی آخر هر جز رو بابابزرگ بلند می خوند تا همه ی اهل خونه کم کم بیدار بشن ونماز صبح هیچکدوم قضا نشه. نمی دونست که چرا نباید نماز صبحش قضا بشه همون نوه رو میگم.اما الان دیگه میدونست

 نمی دونست چرا بابابزرگ میتونه از این همه سریالای قشن مشن به راحتی بگذره و زودی بخوابه .اما الان دیگه میدونست

نمی دونست چرا بابابزرگ همیشه سحرا زود بیدار میشه.اما الان دیگه میدونست

نمیدونست چرا همیشه بابابزرگ دعای فرج رو اول از هر دعایی می خوند.اما الان دیگه می دونست

 الان میدونست اما دیگه نه از صوت قرآن تو دل سحر خبری بود نه از ۱۰ آیه ی آخر هر جز نه از دعای فرج ونه حتی از ...

منم نمی دونستم اما اون بهم گفت که چرا بابابزرگش همیشه سحرا بیدار بود!!!

کتابو باز کرد گذاشت جلوم گفت بخون منم اینا رو خوندم

منم برات می ذارم که یه وقتی تو هم سحرا خدای نکرده ...

سحر خیز باشید که برکت در سحرخیزی است

امام علی(ع)**غررالحکم ج۳ ص۲۶۴

منتظر منم نمی دونستم های بعدی وایمیسین؟؟؟؟

لطفا کسی پاسخ دهد...

یک سوال از همه!

لطفا کسی پاسخ دهد...

روزی ده ها بار حال اطرافیانی را که میبینیم ،میپرسیم.بیایید یکبار هم...

حال امام زمان ما الان چطور است؟

 

اين مرد كه در ره است بايد او را...
مي ترسم اگر سرزده‌ آيد او را...
از هر كه سراغ او گرفتم ديدم
در شهر كسي نمي‌شناسد او را

امان ز لحظه غفلت که شاهدم باشی...

"الهی عظم البلاء"

"خدایا بلا و مصیبت ما بزرگ شده"

ای خدای مهربان، دردهای ما از نبودن مولا روز افزون می شود و رنج های مان جان فرسا و چه عجیب گم می شویم در شب و روز زندگیمان و خاک می خورد قدرت بزرگ شدنمان وباز انگار نه انگارمان است.

و وقتی جاری می کنیم بر زبان "الهی عظم البلاء" را فکر نمی کنیم که بلا تنها واژه ای نیست سه حرفی که به راحتی تعریف شود در خطوط، بلا ناشکری ماست از رحماتت و منتظر نبودنمان از آمدن امام بر حقت، بلا لباس دین بر تن داشتن و بی دین بودن ماست، بلا اشک های مولایمان است که می بارد و ما درد نمی کشیم، بلا آه های فرزندان شهداست که از جان پدر می خواهند و ما کوتاهی می کنیم برای التیام زخم هایشان، بلا بغضی است که هیچ گاه نمی شکند حتی به اشک خون، بلا بارانی است که نمی بارد حتی به نماز باران امام، بلا الگو نبودن فاطمه زهرا (سلام الله) برای زنانمان است و پای مکتب علی (علیه السلام) ننشستن مردانمان، بلا بی سیاستی سیاست مردان ماست و بی کیاست بودن بزرگان مان و بلا، بلاست تا آنجا که تعریفش کمر قلم را خم می کند و قلب کاغذ را خسته از درد.

و نمی دانم که چگونه ما دعا می خوانیم درد می کشیم و بی خیال از همه چیز و همه جا به ظاهر زیبا زندگی می کنیم، معبودا تو خود سبب نجات این خلق را از شر شیطان نفس برسان...

"و برح الخفاء"

"و بیچارگی ما بسی روشن"

چراغ دل های ما خاموش است از نداشتنت و بیچاره ایم از نبودنت.

و بیچاره کسی نیست جز آنکه درد نبدنت را احساس نکند، خسته از فراقت بی قرار نشود، بدون توان از ندیدنت اشک نریزد، بدون نَفَس از فاصله اش با شما نَفَسَش به شماره نیافتد و بدون بغض از بد بودنش کلام گوید.

آقا جان همه ی ما بیچاره ایم و خود نفهمیده ایم، بیچارگانی که زخمی و خسته گام بر می داریم و ظاهر بودن مان را حفظ می کنیم.

بیا مولا جان، بیا که این توان به چند گام بیشتر ما را نخواهد کشید، چیزی دیگر تا زمین خوردنمان نمانده...

خدای تو چه اندازه است؟

ازش می پرسی خدا رو دوست داری؟ کله اش رو پایین میاره:
- اوهوم
- خدا بزرگه؟ دستش رو قلاب می کنه پشتش و خودش رو تاب میده:
- بله
- چقدر؟
- این...قدر. دست های کوچیکش رو باز کرده...
چند لحظه مات نگاهش می کنی و بعد توی دلت به دنیای کوچکش می خندی. بلند میشی بغلش می کنی و قربون صدقه اش میری.

دنیایش کوچک،خدایش هم کوچک.

شانس میاری ازت همین سؤال رو نمی پرسه. اما من می پرسم:
- خدای تو چه اندازه است؟
- می دونم هیچ وقت دستات رو باز نمی کنی بگی این.....قدر. آخه تو بزرگ شدی نمی خوای ادای بچه ها رو در بیاری.

چقدر؟ خودت بگو...

قاصدک من، میدانی چه آرزویی دارم....

 

لذتی میبرم از خنده آن کودک
که خبر را در گوش قاصدک نجوا می کرد...
وبرای آنکه خبر را زود رساند به خدا
باد را فوت می کرد...

نیستیم...

می خوانیم: «غیبت» و گمان می کنیم تو غایبی

بی آنکه تأملّی در لحظه های حضور تو کنیم و لحظه های حضور خودمان...

بی آنکه ببینیم دست تو را میان بیداری های جهان،

بی آنکه ببینیم رد پای تو را در قلب هدایت شدگان،

بی آنکه ببینیم حمایت تو را از شیعیان بی نام و نشان،

بی آنکه ببینیم چهره ی تو را در چشم مشرّف شدگان،

بی آنکه ببینیم استجابت دستهای دعا را

تو را غایب می دانیم و

نمی پرسیم خود چه کرده ایم؟ 

می خوانیم: «کبری» و معنا می کنیم: طولانی

و نمی دانیم «غیبت کبری» که از آن ماست،

یعنی: «چقدر نیستیم!»

چقدر در ندبه های صبح های غریبانه ی جمعه نیستیم.

چقدر پای قول و قرارهایمان نیستیم.

چقدر در غم های تو شریک نیستیم.

چقدر منتظر تو نیستیم.

چقدر وقت عمل که می رسد، نیستیم!

می خوانیم: «کبری» و نمی دانیم

عظمت غمهای تو را

در این غیبت طولانی...

می خوانیم: «منتظر» و تعبیر می کنیم به انفعال،

به دست روی دست گذاشتن،

به نشستن،

به خیره ماندن به جاده،

بی آنکه شوری باشد و عشقی!

ما...

در غیبت کبرای تو منتظر نیستیم،

پس کی ظهور می کنیم؟

افسوس

یار من یوسف نیا اینجا کسی یعقوب نیست

لحظه ای چشمانمان از دوریت مرطوب نیست

ای گل زیبای من از غربتت اشکی نریز

نازنین اینجا خدا هم پیش مان محبوب نیست

گرچه در هر جمعه ای  زیبا دعایت می کنند

بهترینم این دعاها جنسشان مرغوب نیست

تعجیل در فرج گناه کمتر

اهل ریز بینی بگن!

سلام
حالا که چند روزی بیشتر از ماه رجب نمانده ، نظر اهالی سنا را راجع به این قسمت از دعای روز های این ماه می خواستم بدانم :


...اعطنی بمسئلتی ایاک جمیع خیر الدنیا و جمیع خیر الاخره و اصرف عنی بمسئلتی ایاک جمیع شر الدنیا و شر الاخره...


به نظرتون چرا برای "شر الاخره" واژه  "جمیع"  آورده نشده در صورتی که اگر می آمد آهنگ و نظم دعا بهتر می شد؟!