دلتنگی


همتا هم نداری که


وقت نبودنت به دلم وعده بدهم


شاید مثلش را پیدا کنم


آقای بی همتای من بیا ...

 

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com


صبرم از کاسه دگر لبریز است

اگر این جمعه نیاید چه کنم ؟


آنقدر من خجل از کار خودم


اگر این جمعه بیاید چه کنم ؟


 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com


چه مسخره است

سوال امتحانی را میگویم

جای خالی را پر کنید

جای تو تا ظهور فقط  .......  است

خالی است

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com





در بین منتظران هم آقای من چه غریبی

عجیب تر که چه آسان نبودنت شده عادت


چه بی خیال نشستیم


نه کوششی و نه وفایی


فقط نشستیم و گفتیم : خدا کند که بیایی

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

هر روز،

 برای آمدنت دعا میکنیم

و برای نیامدنت ، کارهای زیادی .....

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



دعا پشت دعا برای آمدنت

گناه پشت گناه برای نیامدنت

دل درگیر میان این دو انتخاب

کدام آخر ؟

آمدنت یا نیامدنت ؟






سیاهه

سلام بر اهالی سنا

لا جرم و بدون ترمز حتی بدون خط ترمز! یکسره از محل کار آمدم خانه... چند روز است نیت کرده ام در گوشه ی مجازی و مطهر سنا سیاهه ای بنویسم اما بهانه ای ندارم. نه بهانه ای دارم ، نه حرف حسابی ، نه علم ینفعی نه طبع روانی...

ولی می خواهم همین گونه از سر دلدادگی سیاه کنم این صفحه ی سپید word 2007 ام را !! گویی در قدیم مانده ام... همیشه با خودم می گویم این سیاهه ها به چه درد دیگران می خورد اما این بار هوای سنت شکنی دارم هوای سیاهه نویسی هوای سایه نویسی... راستش وقتی به نور دست نیابی دیگر باید از سایه بنویسی چون وجود سایه وقتی معنی می یابد که نوری باشد حتی اگر تو سال هاست به دیدن سایه ها عادت داری... و چه عادت دردناکی ست.

همه چیز در همان سال های قبلی سنا مانده اند و من این ماندن را دوست دارم... همه چیز ... از word این جناب مستطاب روبرویم گرفته تا همه(که دروغ است نه همه ی همه) ی نرم افزار هایش...

برای نصب هرکدامشان یک دلیل سنایی دارم... همه چیز در همان روز های سنا مانده اند ولی این خودم هستم که نمانده ام ...! رفته ام... فوت شده ام به معنی عام کلام...(گرفته شده ام)... و غرق شده ام تا اینجا( شما که نمیبینید کجا را نشان می دهم تا همین جا... همین ایییین جا)...

اصلا من از اول هم نبوده ام همه چیز از یک کلمن شروع شد... وگرنه ما دوزخیان که با کمی تخفیف نهایتش برزخی باشیم کجا و رضوان سنا کجا...

ادامه نمی دهم کافی ست، زیاد است، روی است، ریا است، حرف است، باد است، هوا است، و در یک کلام اصلا نـــیـــســــت... و سکوت بهترین حرف این ثانیه هاست...

به قول زنده یاد نصرت رحمانی:

بنگر چگونه دست تکان می دهم

گویی مرا برای وداع آفریده اند!

کنج لبان من

نام کدام گمشده ای جای مانده است

نامی ...،

کز آن شکفته گل یاس؟

--------------------------------------------------------------------------------------------

پا نوشت:

رفقا خبری نیستا... مسئولین کارگروه ها خوش به حالشون نشه جلسه ی آینده برقرار است و حسابی از دوستان می پرسیم برای آغاز عهد چه کارا کرده اند گفته باشیم... :)


معرفت در عرفات؟

 

 

صحرایی است به وسعت معرفت حاجیان...

نامش را عرفه نهادند

از آن روی که آغاز معرفتی است به

حضرت حق

عرفه تنها مکانی است که می توان یقین داشت

این روزها میزبان است

برای امیر الحاج مهدی فاطمه(عجل الله تعالی فرجه شریف)

و چه عجیب که مهدی فاطمه سالهاست ناشناس در عرفات وقوف می کند...

فکر به این همه مرا یاد این سخن پیامبر می اندازد

قال رسول الله صلی الله علیه و اله: مَنْ ماتَ وَ لَمْ يَعْرِفْ إمامَ زَمانِهِ ماتَ مَيْتَةً جاهِلِيَّةً

پيامبر اکرم - ص - فرمود: کسي که بميرد و امام زمان خويش را نشناخته باشد، در واقع به مرگ جاهليّت مرده است.

حال چگونه می شود مدعی معرفت در عرفات بود که ولی الله الاعظم(روحی فداک) غریبانه آنجاست  بی آنکه کسی او را بشناسد.

بوی یار از عرفات به مشام می رسد..

ادامه نوشته

برای خودم نه...

 

 

برای خودم نه

باید برای این همه

تلخی این روزها

تغییر کند

نوع خواستن تو از خدا

برای خودم نه

باید برای تمام

عالم

تغییر کند

نوع خواستن تو از خدا

برای خودم نه

باید برای همین

 عکس ها ی تلخ

تغییر کند

نوع خواستن تو از خدا

 خدایا آنچه تو می خواستی برای ما این بود؟...

 

 

 

معذرت نمی خواهم از گذاشتن این عکس

باید چشمانتان ببیند

همین بغل گوشتان

هوا  چقدر تاریک است...

 فکرش را بکن این سرباز حتما مادری دارد

و یا

خواهری

نمیدانم...

چقدر توان داری برای درک حالشان

کافیست باور کنی

این كشته‏ى فتاده به هامون، برادر توست وین صید دست و پا زده در خون، برادر توست

و 

این روزها

دمشق ثابت می کند حقیقت کل یوم عاشورا...

را

 



 

 


 

 

ادامه نوشته

کیف حالک؟...

 

سجاده عشق

چه روز ها سخت مى گذرند، بى صدا، بدون فانوسى آشنا، اين هم بازى تلخ  سرنوشت است....

غم در ويرانه دل جا گرفته و چشمانم زنجير شده به احساسى  پاك و باز سكوتى مبهم…

لحظه اى  كه با  بغضى  تلخ به تاريكى مبهوت مى شوم ،تو آه مى شوى بر تن زمان، تو  سرگردان من و من سرگردان ...

مى خواهم  به دنبال ردپاى اشك اين ويرانه را ترك كنم ،شايد به قصد جايى  كه چشمان منتظرم ديگر....

مى دانى غمگينم،مى دانى  غربت حال هر روز من است، بگو با بغض فرو خرده چه كنم ، با تنهايى بى صدا، دلواپسى به من گفت بود اين جمعه هم...

من آه مى شوم، من نگاه مى شوم و در اين اين غروب بى عاطفه ى جمعه به اميد جمعه ى در راه ،سجاده عشق را باز مى كنم….

 

                        

این سوال صبح های جمعه ام

این سوال صبح های جمعه ام

أَیْنَ الْأَقْمارُ الْمُنیرَةُ؟

را کی پاسخ می دهی پس خدایا؟

ماه میهمانی ات آمد

ولی ماه من هنوز در پس ابرهاست...

 

 ابر گناهانم...

میزبان ضیافت های رمضان...

صدایم را می شنوی؟...

آیا؟...

این میهمان رو سیاه اربابش را می خواهد...

نه برای خودش تنها...

که برای این همه مظلوم و این همه بیشتر ظالم

این میهمان رو سیاه اربابش را می خواهد...

نه برای خودش تنها

که برای این همه  دل خونین

این میهمان رو سیاه اربابش را می خواهد...

نه برای خودش تنها...

که برای این همه...

این همه غریبی امامش...

اللهم عجل لولیک الفرج

به یاد لاله ها

 

 

 

 

آن روزها...

شما ها کارتان را خیلی خوب انجام دادید

این روزها...

 نوبت ما است

خونتان در بند بند وجودمان جاریست

به خصوص در

نوک انگشتانمان

پس

منتظرمان باشید

روزٍ فردا

پای صندوق رای

 

 

اگر نبود

 

بابا جان سلام

حرف هایم زیاد است...

این جا هم فضا کافی نیست...

وقت هم تنگ است...

دلایل پشت دلایل...

هیچ...

فقط خواستم بگویم

اول ممنون که به دختر ناتوانت توان دادی وباورم دادی که باورت کنم

وخودم را نیز...

دوم آنقدر شرمنده ام از اینکه  نشد کاری برای کاستن این همه غربتت انجام دهم...

چه خیال باطلی...

من و توانایی این همه...

ولی اگر نبود دستان پر مهرت در این تاریک روزگار

چه می شد این روزگار جوانی ام...؟

و

این دوره های سنا

برای من بسیار شیرین تر از شیرین است.

بابای خوبم...

کاش من همه بودم تا با همه دهان ها تو را می خواندم

و

دوستان گلم

می دانم خیلی بد بودم ولی شما بزرگید و مهربان

پس ببخشیییییدم

تا

بخشیده شوید.

لحظه تحویل سال در مشهد الرضا نایب الزیاره

همه هستم.

و می دانم شما نیز به مانند تمامی خوبان عالم به این دعا محتاج تر هستید

اَللهُمَّ عَجِّل لِوَليِّکَ الفَرَج

خداحافظ رفیق...

دوباره لحظات پایانی سال و یک دوره...و دوباره لحظه های دلتنگی و دل کندن از یک ساااال مسئولیت...

نمیدانم چرا این مطلب را می نویسم و شاید خنده دارتر اینکه اصلا نمیدانم چه می خواهم بنویسم اما انگاری دلم نمیاید تا آخرین لحظه های این مسئولیت تنهایش بگذارم.دوستی به شوخی به من میگفت:این صندلیها به کسی وفا نکرده و نمیکند.نمیدانم چرا ناخواسته با این حرف دلم گرفت و یک سوال بزرگ مثل خوره افتاد به جانم؛که نکند واقعا دلبسته این محیط مجازی بوده ام و بس،نه دل بسته صاحب اصلی اش؟؟که نکند کاری کرده ام نه در سزای یک خادم در حرمسرایی مقدس و مجازی؟بگذریم....

برای خودم حسابی برنامه ریزی کرده بودم تا آخرین ویژه نامه سنایی ام را که متعلق به ولادت حضرت زینب (س) میشد به گونه ای دیگر بنویسم و از همانجا این مسئولیت را به صاحبش تحویل دهم اما نمیدانم چه شد که روز ها و تاریخ ها در ذهنم عجیب مخلوط شدند و ناگهان دیروز نزدیک غروب تازه متوجه شدم که چه روزی را پشت سر گذرانده ام...سراسیمه پای رایانه نشستم تا بنویسم اما امان از وقتی که نمی شود و یا نباید بشود...اینترنت قطع شده بود... وحالا دیگر آن دل گرفتگی ام دو چندان شده بود...اصلا مدتیست دلم زیادی بهانه میگیرد...زیادی حسرت می خورد به یاد همه لحظات زیبا و پرمحتوای فرهنگی...گرچه آنی نبودم که باید می بود اما یاد گرفتم هرچند خیلی کم...که عجیب دریاییست که هرچه برمیداری باز هم احساس تشنگی می کنی....

دیگر بیش از این روده درازی نمیکنم اما میخواستم بی اغراق بگویم وبلاگ سنا همیشه برایم جایگاه مقدسی داشته و دارد.نشستن پای صحبت قلم هایی پاک و منتظر که در انتظار حضرت عشق از عشق می نویسند و از عشق می خواندند همیشه برایم آرامش بخش بوده و هست.راستش را بخواهید همیشه دوست داشتم در این وبلاگ که مزین به نام حضرت است بیشتر خواننده باشم تا نویسنده چون همیشه معتقد بودم عیار خلوص قلمهای دوستان سنایی ام از بنده حقیر به مراتب بالاتر بوده و هست،اما نشد... و هیچ وقت شاید حتی برای یک لحظه هم تصور نمیکردم که گذر روزگار مرا به زمانی برساند که دو سال تمام مسئولیت چنین مکانی را برعهده بگیرم.

حال در این آخر کاری از همه همه دوستان سنایی و از همه چشمان منتظری که شاید روزی گذرشان به وبلاگ سنا خورد اما به دلیل قصور بنده نخواندند و نشنیدند آنچه را که باید میخواندند و می شنیدند کمال عذرخواهی را دارم.انشالله که حلال بفرمایید.

قدر دلهای پاکتان و خلوص قلم هایتان را بدانید.

س.ح دوشنبه 28 اسفند ماه 1391

این آخرین مطلب من به عنوان مسئول وبلاگ بود

بسم رب المهدی(عج)

این روزها که حادثه بیداد می کند

دل از فراق روی تو فریاد می کند

برگرد، ای مسافر تنهای فاطمه(س)

بانگ تو قلب رهبرم را شاد می کند

"اللهم عجل لولیک الفرج"

 

دل...

 

دل مرده ام قبول، ولی ای مسیح من

یک جمعه هم زیارت اهل قبور کن

بابا جان از سبزی تو در وجود خاکستری من کمی مانده...

 کجایی؟

؟

از سپیدیِ سیاه!

"بسم رب المحجوب"

کفن تحویل میگیرم,چادرم را تحویل میدهم!!

مدتها بود قلم دلتنگ مشتی برگ کاغذ بود تا شاید پیش از اتمام جوهر وجودش اندکی خود را خالی کند...!

اما این دلتنگی را شاید این شب از شبهای ماه صفر که هنوز گرد سیاه عزای حسینی چهره عشاق و شهر را پوشانده است بهترین  وصال باشد.وصال قلم با کاغذ...قلمی که از عاشورا منتظر بود...

 

بر سرش پارچه یلندی برنگ سیاه انداخته بود و مصمم آنرا نگه داشته بود...

دیده بود بر روی چادر خواهر بزرگترش ته مانده بستنی پرت کرده بودند و او با متانت پاکش کرده بود...

دیده بود تابستانها گرم است و هر میلی متر !اضافه شدن ضخامت لباس چقدر گرما را غیر قابل تحمل میکرد...

و او دیده بود مادربزرگی را که کمرش از بار بی وفایی دنیا خم شده بود اما هنوز هیچ فشاری توان انگشتانش را در نگه داشتن لبه های چادرش سست نکرده بود...

میدانست مترو و اتوبوس همیشه شلوغ است و حفظ یک چیز اضافه روی سر چقدر سخت است...

همه اینها را میدانست....

 

محرم شده  بود و آن سال انگار هوا جور ناجوری ! بوی کربلا میداد ... هوا پر از مرور صحنه های بین الحرمین بود ...

اصلا حال دلش آن سال عجیب بود...انگار تا آن زمان نشنیده بود چه کردند با حسین فاطمه(س)....

انگار مظلومیتهای حسینی رنگ تازه ای گرفته بود...

می گفت:

وقتی از خودم پرسیدم...

اینهمه تحمل عذاب برای چه؟؟!!

جمله ی سالار کربلا بود که به داد میرسید که هدف از قیام شان را "امر به معروف و نهی از منکر و..... ذکر کرده اند.

همان هدف  حفظ اسلام که در دوره هر امام  بزرگواری با روشی به این مهم پرداخته میشد...

و در زمان اباعبدلله الحسین(علیه السلام)....

سوالی از خودم پرسیدم:به نظر تو امام حسین و یارانش,حضرت رقیه (س) و زینب(س) ان مصائب را دیدند تا تو هرکاری دلت می خواهد انجام دهی؟!

اگر قرار بر باری یه هر جهتی بود چرا اینقدر سختی؟!

چرا یک روز و عالمی مصیبت؟!

چرا ؟چرا؟

آیا جور در می آید کسی به خاطر امت و شیعیانش سر بر نی ,تن مبارک بر خاک...فرزندان اسیر بدهد تا ....تا من هر طور دلم خواست زندگی کنم....؟

 

- جوششی در جانش افتاده بود...

- اشک میریخت...

همیشه میشنیدم و میدیدم محرم خوب وقتیست برای شروع,برای آشتی و برای دل سپردن به دستگاه کثیرالخیر,سفینه النجاه حسین(علیه السلام)...

از کجا باید شروع کرد؟

از کجا باید سررشته گرفته میشد؟

و چه چیز بهتر از حجاب!

از همان موضوع خطیری که وجودش استحکام بنیان خانواده و زمینه ساز پرورش جامعه ی مهدویست.

از حجاب....

میگفت:چادر مشکی ام خط قرمزی بر تیرهای شیطانیست.حصار مستحکم باورهاییست که زینب(س) به خاطرش سختیها کشید ...

شباهتیست هرچند اندک به بانوان بزرگواری هم چون خانم حضرت زهرا(س)...

از خصوصی ترین باورش نمیدانست بگوید یا نه...

و گفت, شاید ....:

از دل بر آمده پس ان شاالله بر دل مینشیند...:خلعت سیاه چادرم پرچم عزای همیشگی مولا حسین(ع) است که بر سرم گذاشته ام.

تا یادم باشد عاشورا را... کوفه را... کربلا را... و شام را...

تا یادم بیایدگرمای کربلا را و .........

تا خوب یادم بماند در تمام عروق حیات روحم، نبض یا حسین جاریست واین حرارت تا ظهور مولا نرسد آرام نخواهد گرفت...

و یادم باشد امروز "لبیک یا حسین" گفتن حجاب داشتنیست زینب وار.

و یک سوال دیگراز خودش پرسیده بود:

آیا با حجاب حال حاضرم روی رویارویی با امام زمانم را دارم...؟

..................................................

و این چادر چقدر حرف دارد  برای "امر به معروف و نهی از منکر"

چقدر میتواند مهدی (عج) یاری کند...

چه رنگ زیبایی دارد برای کور کردن چشم کریه شیطان که همانا "انه لکم عدو مبین..."

براستی اگر آزادی در دادن اختیار وجود به هر افسار گسیخته ایست چه بد معامله ایست با خود!

 

مولایم!

شما سختی کشیدید ....

زهرا(س) و زینب(س) پای حقشان سختی کشیدند و یادمان دادند....در اوج رنگارنگی میشود یکرنگ بود و با همان تک رنگ کوررنگی شیطان! راهش را به خود بست.

مولایم شهادت میدهم در همین شبهایی که داغ رقیه ات نقش نگین قلبهای محبانت است ....

به خاطر حق و به خاطر من و امثال من چقدر زحمت کشیدید...

 بر نادانی و فراموش کاریم خرده مگیر مولا...

میدانم!

به خدا که جواب  رد طناب روی دستان مولا علی (علیه السلام),زینب (س) و آبله های پاهای کوچک رقیه خانم (س) بی حجابی نیست ...

کاش بفهمم آنچه نگاشته شد را و عمل کنم!!

ان شاالله...

انتظار

آقا نوک مدادم به ته رسیده و دیوار اتاقم دیگر جایی برای شمردن روزهای بی تو بودن ندارد .یوسف زهرا نمیخواهی بیایی ؟؟؟

یک دختر و...

یک دختر و آرزوی لبخند که نیست

یک مرد پر از کوه دماوند که نیست

یک مادر گریان که به دختر می گفت:
...
بابای تو زنده است... هرچند که نیست!!!

و

چقدر چفیه ها خونی شد تا چادری خاکی نشود…

 

شهدا :

و تو ای خواهر دینی ام: چادر سیاهی که تو را احاطه کرده است ازخون سرخ من کوبنده تر است

 (شهید عبدالله محمودی)

«خواهرم: محجوب باش و باتقوا، که شمایید که دشمن را با چادرسیاهتان و تقوایتان می کشید.» «حجاب تو سنگر تو است، تو از داخل حجاب دشمن را می بینی و دشمن تو را نمی بیند.»

(سردار شهید رحیم آنجفی)

«حفظ حجاب هم چون جهاد در راه خداست

(شهید محمد کریم غفرانی)

«خواهرم: از بی حجابی است اگر عمر گل کم است نهفته باش و همیشه گل باش.»

(شهید حمید رضا نظام)

«از تمامی خواهرانم می خواهم که حجاب این لباس رزم را حافظ باشند.»

(شهید سید محمد تقی میرغفوریان )

«خواهرم: هم چون زینب باش و در سنگر حجابت به اسلام خدمت کن.»

(طلبه شهید محمد جواد نوبختی )

«یک دختر نجیب باید باحجاب باشد.»

 (شهید صادق مهدی پور)

«خواهرم: حجاب تو مشت محکمی بر دهان منافقین و دشمنان اسلام می زند.»

(شهید بهرام یادگاری)

«تو ای خواهرم... حجاب تو کوبنده تر از خون سرخ من است

(شهیدابوالفضل سنگ تراشان)

«به پهلوی شکسته فاطمه زهرا(س) قسمتان می دهم که، حجاب را حجاب را، حجاب را، رعایت کنید.»

(شهید حمید رستمی)

«خواهر مسلمان: حجاب شما موجب حفظ نگاه برادران خواهد شد. برادرمسلمان: بی اعتنایی شما و حفظ نگاه شما موجب حجاب خواهران خواهدشد.»

(شهید علی اصغر پور فرح آبادی)

«شما خواهرانم و مادرانم: حجاب شما جامعه را از فساد به سوی معنویت و صفا می کشاند.»

(شهید علی رضائیان)

«از خواهران گرامی خواهشمندم که حجاب خود را حفظ کنند، زیرا که حجاب خون بهای شهیدان است

(شهید علی روحی نجفی)

«مادرم... من با حجاب و عزت نفس و فداکاری شما رشد پیدا کردم.»

(شهید غلامرضا عسگری)

«ای خواهرم: قبل از هر چیز استعمار از سیاهی چادر تو می ترسد تا سرخی خون من

(شهید محمد حسن جعفرزاده)

«خواهرم: زینب گونه حجابت را که کوبنده تر از خون من است حفظ کن.»

(شهید محمد علی فرزانه)

« خواهران ما در حالی که چادر خود را محکم برگرفته اند و خود راهم چون فاطمه و زینب حفظ می کنند... هدف دار در جامعه حاضرشده اند.»

(رییس جمهور شهید محمد علی رجایی)

منبع:

دفترتحقیق و پژوهش بنیاد شهیدانقلاب اسلامی ، صفحه۱۵

 

 

و امروز

این روزها همه اش دلم می خواست

بگویم از روز دختر و هفته ی دفاع مقدس

و نزدیکی این دو

و چه جایی بهتر از این جا

همین

شاد باشید.

شب نور!

امام علي عليه السلام :

در شگفتم از كسي كه چهار شب از سال را به بيهودگي بگذراند :

شب عيد فطر ، شب عيد قربان ، شب نيمه شعبان و اولين شب از ماه رجب.

................................................................

... چقدر زيبا بود زمزمه ي دلنشين كميل كه نوازشگر روحمان شد..

چقدر زيبا بود سعي براي گشودن پنجره اي از جنس نياز رو به آسمان ...

چقدر زيبا بود اظهار عجز و طلب توفيق بندگي...

و چقدر زيباتر اشك هايي از سر دلتنگي..

دلتنگي براي او كه خواهد آمد.

آقا دلمان تنگ است...

العجل يا مولاي يا صاحب الزمان (عج)...

.........................................................................

*تشکر فراوان از همگی... یاحق

گاهی...

 

گاهی..

به آسمان

نگاه کن...!

تصوير اصلي را ببينيد

سنا چهار ساله شد...

و همچون کودکی هایمان در میان شب ظلمانی دنیا به تنهاترین و نورافشان ترین ستاره آسمان چشم دوختیم و او را ستاره خودمان کردیم تا چراغ راهمان باشد....

 و سنا خلاصه ایست از همان تک ستاره نورافشان شب های ما

و اینگونه بود که عشق آغاز شد....

سنا ۴ ساله شد.

اولین نشریه های سنا

 
 

اولین تفعل های سنایی


اولین کارت ویزیت هامون...

ادامه مطلب را از دست ندهید...

ادامه نوشته

دلم...

دلم یک اتفاق ساده اما خوب ُمیخواهد...

دلم از آن حال و هواهایی میخواهد که قدیمترها داشت!

دلم یک دویدن از ته دل برای" آقا "میخواهد...!!!

دلم... نور میخواهد....

به بهانه بهار

ما ساده گرفته ایم آمدنت را!
ما همین، همین به ظاهر شیعیان تو، ساده گرفته ایم آمدنت را
و همین طور؛ ساده گرفته ایم انتظار آمدنت را
والا چرا این همه سد؟؟!
چرا  این همه ساده؟؟!
تو نرفته ای که باز گردی، این مائیم که باید برگردیم ...
برگردیم از این همه تغافل و گناه
خاموشیم، خاموشیم،  سکوت می کنیم که نه، لالیم، کران و کورانیم، گنگیم
که تمسک سکوت طوفانی علی را به خیال خام می بریم
سال هاست فریاد هامان را با دست خود در گلو خشک کرده ایم
غریب ماند را هم شاید
راه و رسمی است که باید آموخت
اما چرا این همه درد و دریغ تو
هنوز طلوع خورشید را ندیده ایم، چرا غروب؟
یابن الحسن ببخش
ببخش این تجاهل و تغافل را...

نقطه...سرخط!

بسم رب المهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف)

سلام علی آل یاسین

دلم امروز قاصدکی را ماند... !

 

قاصدک،به هرطرف که باد وزیدن گیرد،همان طرف پرواز میکند...

بال پرواز ندارد اما اراده ی نسیم بر زمین رهایش نمیکند...!

سبک سبک!بی وزن بی وزن!

قاصدک...باد...دعا...

می کَند پاشنه ی دل از جا ،می پرد تا...

دل من اما قاصدی بی خبر است ،بی خبر از همه جا، بی اثر ،بی نجوا...

 

 

هرچند از بی خاصیتی خودش آگاه است اما!می داند هرچه باشد محبتت را بر سر چشمش دارد...

و ...چشم دارد به روزی که تو خواهی آمد...

و در آنروز خوشا به حال آنان که دست در کار ظهورت چشم در چشم زیبای تو بگشایند...

خوشا به حالشان...

.

.

قاصدک بی خبر!قصد کجا دارد در این بلوا ها ...؟؟خدا می داند....

قاصدک  دلم به عکس هر قاصدکی ،جان میدهد در لحظه ی کنده شدن!

وای بر من اگر کنده شوم...و اینجاست که پای دل لرزیدن می گیرد

اگر رها شود ...اضطراب و واهمه ی بی  ...

واهمه ی فراق دیوانه اش می کند!

فراق جدایی از جایی که ...از آدمهایی که...از کانونی که...! 

 تنها این جملات آرامم می کند:

زیر لب زمزمه می کنم...

"حمد و سپاس خدایی راست که نوری درخشان از دنیایی را رو به دیدگان کم سویم گشود تا مجالی باشد برای از عشق سرودن ،برای دیدن آدمهایی از جنس باران ...

و این خود فرصتی شد برای دیدگان یتیم و خاک خورده ام تا ببینند کسانیرا که به شوق وصلت دست از پا نمی شناسند...

و تو خود میدانی که در دلها چه میگذرد...و با طوفان دلها آشنایی...

و من امروز در تلاطم حیرانی غوطه ور...!!

و حال ،رفتن ...که  نه!خدا نکند!

اما

چرا ،شاید کمی دور شدن...نه خدا نکند!

گاهی چقدر زود دیر میشود...

گاهی چقدر واژگان کم می آورند!

....

بارالها خودت میدانی ،بر کویر باریدن شاید سبزه نرویاند و دریاچه ها نزاید،اما جلوی سوختن پای رهگذران را میگیرد!

و کویر را همین  امید بس

و همین  افتخار بس ،که معبر و قدم گاه یارانت باشد،پس باران رحمتت را چون همیشه بباران...

 .......................

صدای اذان گوش دلم را می نوازد،و این میشود بارقه ی یک دنیا خاطره ی سنایی...

سکوت هفت سین سال تحویل حک شده بر دیوار دلم،می گوید از دنیا دنیا زیبایی که منت خدا بود یک سال دیگر نیز از نزدیک بچشم!

 ......................

امروز که اندک زمانی از پایان دوره ی ششم سنا میگذرد، با دنیایی از تجربیات ،درسها و اندوخته هایی را که از دوستان خوبم در این کانون مهرورزی به قطب عالم امکان حضرت بقیّه الله الاعظم(عجل الله تعالی فرجه الشریف) دریافته ام، کوله بار میبندم تا فرصتی شود الطافی را که وجود اقدس صاحبمان باریدن گرفت بازبینی کنم.خدا را چه دیدی شاید ...شاید بیداری  تقدیرم باشد.

 در همین جا ضمن خدا قوت به همه اهالی  سنا که بی وقفه برای هدف مقدسشان تلاش کردند،به اهالی شورای هفتم تبریک عرض مینمایم.ان شاالله هم چون همیشه شان با نگاه  به هدف بزرگ،آرزوی همگان، ظهور عزیز زهرا (سلام الله علیها) پیش بسوی زیباترین لحظه ی تاریخ،همان لحظه ی دمیدن صبح دولت عشق به جمع یارانشان بپیوندید...

خدا کند...جامانده ها را فراموش نکنید!

خدا کند...قاصدکهای بی خبر حیران را...

و یادمان باشد همه مان مدیون سنا و بهتر بگویم صاحب سنا هستیم...

در پایان

 فرمایشی آشنا از حضرت امیرالمومنین علی(علیه السلام):

اگر کسی به تو گمان نیک داشت،گمانش را (با کار نیک خود) راست بدار.(حکمت ۲۴۸نهج البلاغه)

"ربنا تقبل منا انک انت السمیع العلیم"

امید که مولا حلال کنند... 

حلال کنید...

"یا رب الحسین(ع) بحق الحسین(ع) اشف صدر الحسین(ع) بظهورالحجه(عج)"


بعدا نوشت:

عذر خواهی از دبیر عزیز بابت گذاشتن مطلب با نام دبیر،خارج از وقت قانونی!

به اینهم میگن "خداحافظی در وقت اضافه"!

آغازی دوباره

به فردایم فکر میکنم...به فرداها...به یکسالی که بار دیگر در سنا آغاز میشود...

ناخودآگاه انتظار در ذهنم هجی می شود...

الفش که گویی آغاز عشق است...

ن که گویی نمودی است بین عشق و عمل و یا نبردیست بین خواستن ها و نشدن ها

با ت گاهی تلنگر می خوری در این راه که تو هیچ نیستی اگر او نخواهد،که چه بسیارند منتظرانی که شاید مثل تو نام و نشان ندارند اما به حق انتظارشان واقعیست.

با ظ ظهورش را از خدایت با تمام جان خواستار میشوی

با الف ایستادگی را تمرین میکنی یاد میگیری که باید بایستی حتی اگر دست و پایت شکسته باشد چون تو هدف بزرگی داری.

و با ر روانه راهی میشوی که هرچند سنگلاخ هایش پیش چشمانت خودنمایی میکنند اما تو یقین داری پایان راه چیزی جز روشنایی نیست.پس میروی.

.....

و در آغاز دوره ای دیگر دست بر آسمان میگیریم و عاجزانه به درگاهت گدایی می کنیم باشد که با نور عنایتت قلب ها،ذهن ها و ذره ذره رفتار و وجودمان جانی دوباره بگیرد و تجلیگر واقعی یک منتظر باشد.

التماس دعا

روز انتخابات سنا

 

زبانم بند آمده بود، حرف ها داشتم با بچه ها،

 گفتم سنا را از 87 شناختم، اما نگفتم چگونه؟ مهم تر برایم تاریخ دقیقش بود...

مراسم آغاز عهد 87 بود که شوروشوق و صحبت بچه های سنا به دلم نشست؛

رحمت خدا بیش از پیش شامل حالم شد، اولش برایم سخت بود، کاملا غریب بودم،

 ولی دوستشان داشتم، شوخی هایشان، صمیمیتشان، گریه ی شوق و گریه ی دلتنگیشان،

 دیوانه ام می کرد.

با آنها فرق داشتم، فرقی که می گویم حرف یکی دو درجه حتی 90 درجه نیست،

 حرف 180 درجه فرق است. نمی دانم چه کار خوبی کردم که توفیق پیدا شد نخودیه کارهایشان شدم

 و کم کم از این تفاوت درجه کاسته شد تا اینکه رسیدم نقطه ی مقابل 180؛

 ولی باز من زهرای غریبه بودم،

برای تمییز زهرای دیگر از من، می گفتند زهرای خودمان (-:

ولی برای من فرقی نمی کرد، مهم این بود که دوستانم عوض شده بودند،

 ناخودآگاه، الگوهایم عوض شده بود دیگر از الگوی دوستانی با لباس های عجیب و

 غریب، مدل موهای رنگارنگ خبری نبود...

من مدیون سنایم.

دیروز زبانم بند آمد، می خواستم بگویم نیامدیم اینجا تا تکلیف 17 نفر مشخص شود، تکلیفمان روشن

 است، جمع شدیم تا راه روشنمان، یادآوری شود. این انتخابات بهانه ای شد تا

کسانی که ذره ای دغدغه ی حضرتشان را در وجودشان حس کرده اند،

 توفیق حضور داشته باشند، که دست در دست هم

 حرکت کنند تا کسی از قافله جا نماند.

خیلی چیزها خواستم بگویم ولی لحظه ای بغضی را حس کردم، تنهایی بزرگی را لمس کردم

که می گوید" اینها خوب است ولی می دانم که پایدار نیست،

فراموش می شود، بر روی این صحبت ها گرد خواهد نشست"

 ولی سرورم زهرا به فدای تار مویت، حتی ذره ای از اینها شعار نبود حرف دلم بود،

 دلی تنها  که خود را لایق نگاهت نمی بیند...

 

راز عشق مصطفی

دیروز که همسر از راز مصطفی ش می گفت 

 از ما خواسته ایی داشت...

دلم ریخت ...

سر به زانو رسیده بود...

می ترسیدم ...

از نتوانستن...

برایمان گفت از قنوت نماز هایش

که دعای فرج بود.

از انتظارش...

وخواسته اش این بود که قنوت نمازمان بوی انتظار دهد

و به نیابت از مصطفی هم بخوانیم

همین...

کتابم را دادم امضا کند ...

امضایش بوی صبر می داد ...صبری جمیل

که تنها از یک منتظر برمی آمد...

کاش من هم منتظر باشم...

که مصطفی ایی دعای فرج بخوانم.

                                                                        حاشیه ایی از دیدار با همسفر شهید مصطفی احمدی روشن

                                                                                                                                  ۱اسفند ۱۳۹۰

بچه های سنا

 

همیشه برای کارهای سنا پیش هر خلق الهی که برم نمی تونم بگم :

 اعضای شورای کانون مهدویت سنا تصمیم گرفتن که ...

همیشه می گم : بچه های سنا تصمیم گرفتیم ...

با خودم فکر می کردم که

نکنه این جمله نسبت به طرف مقابلم که اکثرا پشت میز نشستن زیادی محاوره باشه،

ولی حالا که دقت می کنم میبینم این بهتر از هر جمله ی رسمیه دیگست،

چون یعنی"  بچه های ستاره ی نور افشان "

ازین به بعدهمه جا با افتخار میگم "بچه های سنا"

شماره ی همه ی بچه های سنا رو تو گوشیم به (اسم*سنا) save کردم،

و هر کدومشون رو که بخوام به دوستام معرفی کنم بطورمثال ناخودآگاه میگم :

معصومه سنا ؛ بعضی وقتا طول میکشه تا نام خانوادگیشون یادم بیاد؛

متوجه شدم دوستم، آمنه عبدالرحمان، تو کشورشون تاجیکستان، چیزی به اسم نام خانوادگی ندارن

 و برای شناخت بیشترشون،نام پدر کنار اسمشون تو شناسنامه ثبت میشه.

همه ی دوستای سنایی من توcontact گوشیم،

 به جای نام خانوادگیشون اسم پدرشون save شده

الهی روزی برسه همه سنایی باشیم حتی اگه بعضی وقتا بچه ی بدی براش باشیم.

 

گاهی نمی شود که نمی شود...

این روزها که سفره ی نعمتی از برکت وجودت گشوده شده؛

انگار برداشتن نعمتی کوچک از توان دست ها وذهن زمینی ام خارج است...

انگار نمی شود که نمی شود...

چگونه این دستها را، این ذهن را، تحمل کنم؟

 و بازچه کودکانه  می اندیشم...

می شود با دستی زمین را محکم درآغوش گرفت و به آسمان نگاه کرد؟

می شود به ذهنی زمینی اندیشیدن را یاد داد وآسمانی بودن را انتظار داشت؟

مولای من با همه جانم آمده ام...

سفره را می بینم...

می شود؟

لقمه ایی کوچک بردارم...

 

باران

 

این روزها که هوای شهر گرفته...

و هیچکس نمی تواند آن را پاک کند...

بدجور دلم گرفته...

می دانم و گواهی میدهم که جز تو ای خدای مهربان

کسی نمی تواند بابای مرا ...

خدا جان می شود بابایم زودتر برگردد؟؟؟؟

معذرت می خواهم از اینکه این روزها به نعمت هایت  بی توجه می شوم.

 

عشق حسینی !!

 این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست 

 این چه شمعی است که عالم همه پروانه اوست

...

این روزا هوا همه جا عوض شده

دیگه سنگینیه هیچ چیزی رو حس نمی کنی

تا دیروز همه چی می دیدی و متاسف می شدی

حالا دیگه نمی بینی و متعجب اطرافتو نگاه می کنی

تا دیروز سوار ماشین می شدی، انقدر خودتو کوچیک می کردی از آینه دیدی نشی

امروز می خوای بقیه کرایتو بگیری، می بینی راننده چونش چسبیده به سینش

تا دیروز آهنگ رپ گوش می کردن،

حالا به جز نوحه و زمزمه حسین حسین چیزی نمی شنوی

تا دیروز گوشه ماشینا چشم وابرو حک شده بود،

 حالا پرچمه امام حسین رو کاپوتشونه

تا دیروز وقتی یه خانم کنار خیابون می دیدن،سعی می کردن سوارش کنن

حالا چشماشونو رو هم میذارنو می گذرن

تا دیروز پوشش خانوما غصه رو تو دلت پررنگ می کرد

امروز دوستت بهت میگه، بریم بیرون می خوام چادر سر کنم

تا دیروز رابطه ی نامحرما راحت بود، حالا حیا بینشون موج میزنه

خدایا کاش همیشه محرم باشه چون پیش بنده هات خیلی حرمت داره

کاش همیشه پنجره نگاهم اینجوری ببینه

کامل تر اینکه:

خدایا یه کاری کن همه ی آدما همیشه از پنجره ی نگاهشون اینجوری ببینن

وای خدایا فقط دارم بیرونو نگاه می کنم

"چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است"

نکنه از قافله جا موندم 

پنجره رو می بندم به درونم برمی گردم

خدایا چرا من عوض نشدم؟؟!!

چرا بین این همه آدم من پروانه نشدم!!

احساس می کنم سنگی هستم که دو تا چشم داره

خدایا با عشق حسین زنده ام کن

التماس دعا

بازگشت...

دود اسفند،

 صداي صلوات،

 گوسفند قرباني،

چراغاني،

 پارچه نوشته ها...

اين روزها نشان از آمدن كسي دارند...

كسي به سفر بندگي رفته و اين روزها بازگشته...

مسافر من اما هنوز بازنگشته...

آخر كسي چشم به راهش نيست

چرا هيچگاه باورمان نمي شود كه آمدنت نزديك است؟؟؟

و وقتي كه بيايي

اسفندمان دود شده وبهاري بزرگ فرا رسيده...

برايت

صلوات را با بندبند وجودم مي فرستم.

نفسم را قربانيت خواهم كرد.

چراغ ها را با اطمينان خاموش مي كنم كه تو خود نوري.

وبر روي آسمان ها با همه دستها خواهم نوشت كه تو بازگشته ايي...

                                                                               تا...

                                                                                         

...

شنيده ام ...
جوينده يابنده است...
سالهاست به درون خزيده ام، تو را درهرذره جستجوكرده ام، درميان همه ی آنچه كه بوده و نيست...
و بعد از سالها دراين فكرم
ديگر، به جز خويشتن،كجا بجويمت...

فاطمه(س) خوانی!

به نام خدایی که هم اول است هم آخر...

شروع همیشه سخت بوده و شروعی که شبیه یک پایان باشد سخت تر، اما گاهی شاید؛ باید...


در روز فتح مکه پیامبر(ص) اعلام رحمت و عفو عمومی کردند، نمی دانم صدور این عفو برای پیامبر(ص) چقدر سخت بود شاید هم برای مهتری چون اوسخت نبود زیرا خوی او با کهترانی چون ما متفاوت است او رحمت بود و ما... آن روز ایشان به موطن و شهر دوست داشتنیشان بر می گشتند.
پیامبر(ص)  روزی که از آن شهر می رفت علی(ع)  برایش امکانات هجرت و توشه و مرکب آماده کرد و ابوبکر آن یار غار که بعد ها آن کرد که بوسفیان نمی توانست کند، پیامبر را همراهی کرد و علی(ع) جای پیامبر(ص) در رویای شهادت آرمید اما آن روز هــم شهادت قسمت علی(ع) نبود... درست مثل جنگ هایی که کرّار میدان بود، آن زمان که صحابه فرّار بودند... و او طالب شهادت بود در روزهایی که بقیه طالب دنیا بودند اما علی(ع)  به معشوقش شهادت نمی رسید...
آن روز پیامبر(ص) همه ی تعلقاتش را در مکه گذاشت و هجرت کرد... نمی دانم چه شد که تاریخ نام هجرت بر آن رخداد گذاشت در حالی که می توانست هزار و یک نام مشابه گذارد اما انتخاب به جایی بود. پیامبر(ص) هم، هجرت کرد از بسیاری از تعلقات، از دیارش مکه و علاقه اش کعبه که تنها یک بار به حج تمتعش تا آخر عمر رفت گرفته، تا علی (ع)...جانش؛ و فاطمه(س)... روح و روانش.
پیامبر(ص) فاطمه(س) را هم در این هجرت در مکه گذاشت و از دیار عدنانیان راحت طلب و سر کش به سمت قحطانیان که کمی ساعی تر و فروتن تر بودند به یثرب رفت... بعد ها به امانت دارش علی(ع)  پیغام داد که امانتش فاطمه(س) را به مدینه النبی راهی کند آن روز ها امانت دار پیامبر(ص) هنوز همسر فاطمه(س) نبود و 2 سال بعد از این اتفاق علی(ع) که روی خواست فاطمه(س) را نداشت بعد از یاس بزرگان صحابه از همسری فاطمه(س) و به پیشنهاد آنان به خواست فاطمه(س) رفت و رسما امانتدار پاره تن رسول(ص) شد تا باهم از امانت بزرگ خدا نزد پیامبر(ص) بعد از رحلت نبی(ص) محافظت کنند که...
علی(ع) باید فاطمه(س) امانت پیامبر(ص) را به مدینه می رساند آن روز مرکب فاطمه(س) و ام کلثوم(ع) یکی بود در آن ماجرا شخصی به نام حویرث مرکب فاطمه(س) و ام کلثوم(ع) را رم داد و فاطمه(س) از آن واقعه جراحاتی برداشت...
بعد ها که فتح مکه انجام شد و پیامبر(ص) عفو عمومی داد حتی بوسفیان را هم که باطنش بر پیامبر(ص) عیان بود و ظاهرا مسلمان شده بود عفو کرد اما پیامبر(ص) دستور داد بعضی ها اگر به پرده ی کعبه چسبیده باشند هم باید کشته شوند یکی از آن ها همین حویرث بود... باز آن جا هم که اسلام به شمشیر نیاز داشت حیدر کرار اسلام ، سکوت به گاه تاریخ بشر و امین بزرگ محمد امین و شوی فاطمه(س) شمشیر کشید و به دستور پیامبر(ص) آن پست فطرت را کشت...
دردا... فاطمه(س) سوال بزرگ تاریخ  است از سال تولدش تا زمان شهادتش از آرامگاهش تا قدر گاهش... این همه سوال برای چیست آرامگاهش را خواست پنهان دارند چرا؟ او مثل علی(ع) در سال 40 نبود و مدینه آن روز مثل کوفه سال 40 نبود که بترسند قبرش را بشکافند و توهین کنند... حساب او را از علی(ع) جدا می کردند علی(ع) پدران و برادران کافر آن ها را کشته بود فاطمه(س) که سهمی نداشت مخصوصا حالا که شهید هم شده بود دیگر نه حق علی(ع) را فریاد می زد و نه امانت پیامبر(ص) را یاد آور می شد حالا وقتش بود که شهیده اش را همه مقصران و قاصران ارج نهند تا برای خود وجهه ای کسب کنند اما فاطمه(س) وصیت کرد مرا شبانه دفن کنید و آن ها در تشییع من حاضر نشوند و  قبرم را از نامحرمان ناشناخته بدارید.
حافظه ی تاریخ شهادت فاطمه(س) را از 40 روز بعد از رحلت پیامبر(ص) تا 8 ماه بعد از آن می گوید اما دو نقل 75 روز و 95 روز از اعتبار بیشتری برخوردار است. همان واقعه که عدنانیان غاصب مرتکب آن، از همان روز ها تا الان هزار و چهارصد و اندی سال است که می خواهند ماله اش بکشند(!) اما صدای فاطمه(س) آن چنان در تاریخ واضح و بلند باقی مانده که نمی توانند. ما به هر نقلی از تاریخ که بخواهیم تکیه کنیم فرقی نمی کند از رحلت پیامبر(ص)؛ ما در ایامی قرار می گیریم که فاطمه(س) غم های بزرگی داشت غم رفتن پدر و غم وارونه شدن اسلام که علی(ع) را از آن می خواهند بگیرند این ها کافی بود که تکاپوی فاطمه(س) را بگویند برای مال دنیا و از روی شوهر دوستی است و گریه اش را بگویند یا شب ها باشد یا روز ها و فاطمه(س) را به بیرون شهر راندند تا گریه های او آن ها را بیدار نکند و همچنان در خواب بمانند...
از این بازه زمانی و حافظه ی ضعیف تاریخ استفاده کنید و غرق در شناخت فاطمه(س) شوید تا زمانه ، ولایت و امام مهدی(عج) را بهتر بشناسید...


پایان همیشه سخت بوده و پایانی که شبیه یک شروع باشد سخت تر اما گاهی شاید؛ باید...

به یاد خدایی که هم اول است هم آخر...


یک دل و یک قاب تجربه،مشتی خاطره و یک "او"...

هم قطارای خوبم
سلام
یادمه اول دوره با خودم قرار گذاشتم که این دوره چند تا مطلب خوب توی وبلاگ بذارم ولی آخرین روز های خوش دبیری! در حال سپری شدن ِ  و من وقتی به صفحه ی دبیر در وبلاگ نگاه می اندازم هیچ  پستی از خودم  پیدا نمی کنم  و وقتی به مطالبی که خودم در وبلاگ گذاشتم سر می زنم تعدادشون حتی به اندازه ی انگشتان یک دست هم نمی رسه!
شاید چون هیچ وقت نوشتن دغدغه ی من نبوده و برای گفتن حرفام راه های دیگه رو ترجیح می دادم شایدم چون همیشه یه هم کارگروهی خوب بود که از طرف کارگروه ما مطلب بذاره ومن به این بهونه که ما کارهامون رو تقسیم کردیم و مطالب وبلاگ به عهده ی نفر دیگه است از زیر بار نوشتن در می رفتم ولی این بار هیچ راه فراری وجود نداره.

اشتباه نکنید مطلب خداحافظی نیست!
چون بنده جز اون دسته از آدم هایی هستم که معتقدم همیشه باید در کنار جوان ترها! استخوان خورد کرده ها!!!  هم حضور داشته باشند.

خودم رو میگم ، شاید با حرفام و کارهام خیلی هارو ناراحت کرده باشم.
خدا رحمت کنه سعدی رو ،عاقل مردی بود که یک فصل از کتابش رو به نام "اندر فوائد خاموشی " گذاشت
شاید اگر همه ی ما وقتی داریم حرفی رو می زنیم و یا کاری رو انجام می دیم به آخر ِ کار و آخرت کار فکر کنیم چه بسا خیلی از حرفا رو نزنیم و خیلی کارهارو نکنیم ولی ماهایی که ایمانمون ضعیفه  و خیلی به آخرت فکر نمی کنیم وقتی کار از کار می گذره به فکر حلالیت گرفتن می افتیم.

البته امیدوارم اینقدر بزرگ شده باشیم که اگه کسی ازمون حلالیت نگرفت ما تو دلمون حلالش کنیم.
اگه دیدیم نمی تونیم همه رو حلال کنیم شاید برای اینه که هنوز اونقدر بزرگ نشده ایم.
یادمون باشه اگه هنوز بزرگ نشدیم ، می تونیم تمرین بزرگ بودن رو بکنیم.

 

حرفی از دلتنگی...

حرفی از دلتنگی ...

 دلیل اصلی رو که امروز دستام باز خواست شروع به نوشتن بکنه رو نمی دونم..    ولی قلم تو دستام خمیازه می کشه چون میدونم به واژه کشیدن حرفهایی که آدم رو مجبور می کنه یاد گذشته بیاندازه برام خیلی سخته ...

حرفهایی که واژه به واژه اونا مملو از عشق به امام مهدی و شیرینی دوران خاطره انگیز گذشته و خاطرات روزهایی که قرار بود سنایی بشم ...!

اما مینویسم که برای تویی که شاید این نوشته یه تلنگری، حتی کوچیک، باشه برای اینکه مطمئن باشی راهی که انتخاب کردی درسته و تویی که فکر میکنی دل کندن از سنا میتونه برای یه نفر خیلی راحت باشه...!!

مدت زیادی نیست که از اون روزها سپری شده اما منو چنان درگیر خودش کرده که از اون گذشتن و خداحافظی کردن ازش رو برام خیلی سخت کرده به سختی جدا شدن از یک دوست...

یک کانونی که توش عشق ، بچه هارو تو تحت هر شرایطی دور هم جمع میکنه تا کار گروهی انجام بدن اون هم برای امام مهدی ( عج )...

حالا چی شد که من وارد گروه بچه هایی شدم که هرگز توی سرنوشتم دنبالشون نبودم ! بماند ... اما امروز که به این فکر میکنم که دیگه نمیتونم توی جمع بچه هایی باشم که منو خوشحال می کردن ... توی جمعی که برای هدفی والا تلاش میکنن ، نیستم و ...و ...جایی نیستم که دیگه برای نیازمون به امام مهدی تبلیغ بکنم !! خاطرات گذشته رو برام محو میکنه ...کاش چاره ای بود برای ماندن...

حرفم به بچه هایی که ... امروز اومدن تا راهی رو شروع کنن که نمیدونم درباره ادامه راه چی فکر میکنن ... اما میخوام بگم که رفیق ... به نظر من سنایی شدن رو به پای هرچی که دوست داری یا میگن بذار ، عاشق سنا معتاد سنا!! یا هر چیز دیگه ای اما لذت کار کردن تو سنا رو حتی شده برای داشتن خاطره ای کوچک می ارزه که تجربه اش کنی ... مطمئن باش هرجای دنیا که باشی توی هر لحظه ای که باشی اگه دلت برای امام مهدیمون لرزید بدون وظیفه ات رو انجام دادی ...

من امروز با کوله باری از خاطره سنایی و دلی لبریز از از عشق مهدی که مطمئنم حتی ذره ای از اون برای انجام وظیفه کم نخواهد شد و به قول بعضی ها جا رو برای ... بچه هایی که تازه نفس که نه چون خودم هنوز نفسی دارم ! اما برای بچه هایی که اون عشقی رو که من تجربه کردم رو نکردم ... باز کنم ... و خداحافظی می کنم ... به امید روزهایی که کسایی باشن که پرچم یا مهدی رو برافراشته تر از قبل توی جای جای این تشکل ها روی این کره خاکی به اهتزاز در بیارند ..

با وجود اینکه میدونم عشق به امام مهدی همیشه همیشه فراتر از دلیل های پوچ من هستش برای نبودن و روی اونارو خط بطلان میکشه ... ولی ای کاش همین تردید ها یم  سرانجامی داشت ...

 

این بار زیر باران نباید رفت! شاید زیر باران باید ماند

 

این بار زیر باران نباید رفت! شاید زیر باران باید ماند

 

کم کم روز ها به پایان مهلت ثبت نام نزدیک می شود و من  نمی دانم چه کسانی تا الان اعلام آمادگی برای دوره بعد کرده اند اما دوست دارم صدایم را به گوش هایتان برسانم البته این ها را همه ی ما می دانیم اما خیلی اوقات تکرار دانسته های ما برایمان جذاب و آموزنده است:


دوستان عزیز گول یک ساله بودن این دوره را نخورید مثل برق و باد می آید و می رود پس از طولش نترسید ...


اگر برنامه هایتان در طول این دوره ی برق و بادی (!) عوض شد به نظر شخصی من هیچ ایرادی ندارد که کسی بگوید دیگر نمی توانم تا انتهای یکسال باشم پس اگر احساس می کنید باید باشید داوطلب شوید تا هر وقت که احساس کردید حضورتان مهم است و به برنامه هایتان می خورد بمانید


سعی نکنید کار را به جوانتر ها واگذار کنید (!) به موقع آن ها خودشان کار را دست می گیرند؛باور کنید


همین... خیلی نمی خواهم زیاده گویی کنم می دانم همه تان این ها را از من ،هم بهتر می دانید ،هم بهتر چشیده اید و باز هم می دانم که شما برای سنا برنامه ها دارید و گرمایش را با حضورتان حفظ می کنید... به قول یکی از دوستان همه ما به سنا معتاد شدیم !
هم کانونی سعی نکن اعتیادت رو ترک کنی!


لطفا برای همه آن هایی که روزی در سنا بودند هم دعای خیر کنید و برای آن هایی از سنا که شاید دوره ی بعد در شورا نباشند آرزوی دورنشدن از این فضاها و اندیشه ها کنید و برای کسانی که باز در شورا عضو می شوند یا تازه وارد می شوند هم آرزوی موفقیت و استحکام و استقامت کنید

راستی تا یادم نرفته سخنرانی دکتر رائفی پور تدوین شده و آماده ی ملاحظه ی شما در نهاد است تاکید می کنم سخنرانی فقــــــط.


بقیه مراسم جشن در دست تدوین است

خدا حافظی با طعم شکستگی هومروس!!!

 

خداحافظی همیشه مقوله ای سخت و غم انگیزه(مخصوصا اگه بدونی دیگه برگشتی وجود نداره!) اما در این نوع خداحافظی که به جرأت میتونم بگم دردناکترین نوع محسوب میشه ، هیچ مقدمه و پایانی برای دل کندن وجود نداره... در این نوع خداحافظی،شاید تنها بهانه برای حضور در برنامه های سنا، تایم جلسات فیزیوتراپی شما باشد!

اصلا فکرش رو هم نمی کنی که یک روز مجبور بشی از جایی که بهش تعلق داری و هر روزش برات کلاس آموزشی بوده دل بکنی... از جایی که نقش یه سیم رابط رو بین تو و امام محبوبت بازی میکنه... از جایی که به تو یاد داد تا دقایقی از روزت رو به اون عزیز سفر کرده اختصاص بدی...

از سنا... از سنایی که بهترین دوران دانشجویی و بهترین دوران زندگیت رو باهاش بودی...

کم کم داره خاطرات گذشته مثل یه سناریوی دوست داشتنی از جلو چشمام رد میشه... اردوی 1و2 اسفند و خاطرات اولین آشنایی با سنا، جشن به یاد ماندنی 9ربیع در 17 اسفند، بهترین تولد دنیا و خاطرات محمد حسین و کیوان(بچه های مرکز مظفری)، کلیپ زیبای جنین شناسی در قرآن، همایش بی نظیر هالیوود، دعای پرشور عهد که الآن تنها دلخوشی منه و همایش "زیر چتر شیطان" که به لطف جلسات فیزیوتراپی، دیگه میتونم شرکت کنم.

بی خیال بابا... بهتره قبل از این که دوباره اشکم دربیاد بریم سراغ ادامه مطلب...

ولی قبلش باید یه قول بهم بدید و اون این که ...

                                                                                                                                                                                              حلالم کنید

ادامه نوشته

آخرین دقایق...

 

« بسم رب المهدی (عج) »

 

آخرین دقایق جمعه ی انتظار هم گذشت؛

جمعه ای که باز هم داغ طلوع خورشید را بر تاریکخانه دلم گذاشت.

اما این جمعه ، جمعه ای دیگر بود ... جمعه وداع ، جمعه دل کندن از سکوی پرواز ، جمعه ی دل بستن به یک دنیا خاطره ، یک دنیا تصویر نورانی، یک دنیا صدای صمیمی ...

حافظه ام را ورق می زنم. زیباترین ها را می بینم. آنقدر نگاه می کنم تا در دریای جاری چشمانم غرق می شوم .

چگونه می توانم فراموشت کنم؟! سنای من... سکوی پروازم ... جاده نورانی ام به سوی اوج از اعماق چاه ظلمانی وجود...

چگونه می توانم لطیف ترین احساسات که در ژاله ای غمگین از چشمان خالص ترین منتظرانش می چکید را از خاطر برم؟!

چگونه می توانم با اخلاص ترین موجودات زمینی، که رنگ خدایی به خود گرفته بودند را از یاد برم؟!

نه ! نمی توانم فرشتگان انسان نما را به دست فراموشی بسپرم ! حتی نمی توانم عطر باران چشمان به رنگ آسمانشان را از یاد برم!

فقط می توانم با هر بار زمزمه ی دعای سلامتی امام عصر (عج) ، گلدان خاطره ام را با دعای موفقیت برای یاران باوفایش آبیاری کنم.

 

ای آفتاب به شب مبتلا خدا حافظ

غریب واره دیر آشنا خدا حافظ

به قله ات نرسانید بخت کوتاهم

بلند پایه بالا بلا خدا حافظ

تو ابتدای خوش ماجرای من بودی

ای انتهای خوش ماجرا خدا حافظ

به بسترت نرسیدند کوزه های عطش

سراب تفته چشمه نما خدا حافظ

میان ماندن و رفتن درنگ می کشدم

بگو سلام بگویم - و یا خدا حافظ -

اگر چه با تو سرشتند سرنوشت مرا

ولی برای همیشه تو را خدا حافظ
 
 
 
و در پایان یک تقاضای صمیمانه : حلالم کن به...

تو را یادم می ماند...

با یاد خدا... 

تصمیمم رو گرفته بودم،هر طوری حساب می کردم نمی شد،یه جایی وقت کم می آوردم....

 از یه طرف دلم رضا نمی داد ،از طرف دیگه باید یه روزی دل می کندم...

مانده بودم بر سر دو راهی...

 نمی دانم چرا ؟ اما دقیقه نودی استخاره کردم ،خوب آمد....

دلم آرام گرفت، حداقل از سر درگمی که داشتم رها شدم....

 آمدم  که باشم، اما...

حکمتش را تو می دانی و بس!

شاید خوب تر این شد که کمی باید دور باشم از این محفل، تا فرصتی داشته باشم که تو را جدا از دغدغه هایم بیشتر بشناسم...

 شاید خوب تر این شد که باشند کسانی که  شیفته ی تو اند و فرصتی شد برای نزدیک شدن به تو...

شاید خوب تر این شد که من هم فرصتی داشته باشم برای برانداز کردن داشته ها و نداشته هایم...

و آخر سر کمی هم حساب و کتاب کنم اندوخته هایم را،شاید کمی بیشتر پس انداز کنم...

آرزو می کنم باز هم خادم باشم و خادم بمانم.....اگر تو بخواهی...

دلم برایت تنگ می شود سنا...

 و تو را یادم می ماند...

 تو در زندگی من ،باور کن یک معجزه بودی....

کاش بیشتر قدر تو را می دانستم.....

فقط این را می دانم که قشنگ ترین  لحظات دانشجویی ام را با تو بودم و همین مرا کافیست...

                                          اللهم عجل لولیک الفرج....

                                                                                            امضاء : پرستار سنایی

 

آغاز بی پایان

بسم رب المهدی(عج)

سلام

یه جورایی مد شده هر کی از شورا میره باید پیام خداحافظی بگذاره اما مطلب من خداحافظی نیست.

تا قبل از اینکه وارد کانون بشم دنیام یه جور دیگه بود آرزوهام، خواسته هام، رفتارام...ولی حالا به برکت کانون همه چیز متفاوت شده و مسیر زندگیم عوض شده و این یک شروع بی پایان برای سعادتمندیه. مهم نیست کجا باشی و چیکاره باشی مهم اینکه در مسیر راست و درست حرکت کنی و خدا وامامش ازت راضی باشن. اول از آقامون امام زمان(عج) میخوام حلالم کنه و بعد از همه شما دوستان که یک سال تمام در شورای مرکزی بنده رو تحمل کردین، یکی از بچه ها میگه تو هرجلسه حلالیت میگیری، چیکار کنیم ما که از کار خدا خبر نداریم شاید یک لحظه نفس بعدی... اما مطمئن باشید این آخرین حلالیت چون به امامم قول دادم دیگه کسی رو ناراحت کنم.

دعای خیرتون رو بدرقه راهم کنید

یک لحظه و یک عالمه خاطره

یکسال بزرگتر شدند...

مهمانان پارسالمان یکسال بزرگتر شدند شاید بعضی ها شان امسال به مدرسه بروند یا بعضی دیگر هنوزهم از سن مدرسه کوچک تر باشند
شاید بعضی هاشان از پارسال تا امسال برایشان پدر و مادرانی پیدا شده باشد شاید هم هنوز ....

ما هم یکسال بزرگتر شدیم اما نمی دانم خوشحال باشم یا ناراحت ... چون آدم ها وقتی بزرگ می شوند دیگر آنی نیستند که بوده اند پف می کنند و کم کم می فهمند که صداقت خوب است اما آن ها نمی خواهندش

وقتی امسال با  ح.ت که اکنون که این واج ها حک می شود در شهری به سر می برد که پشت دریا هاست و مسافر حج است داشتیم در دانشگاه چند بنر می زدیم . صدای  نازکش را شنیدم که می گفت امسال هم با دوستم آمده ام؛ منتظر بود تا با هم برویم آمفی تئاتر اما من به او گفتم امسال دیگر مراسم برای بزرگتر ها شده ... یک دفعه همه ی پارسال  از جلوی چشمم گذشت ...

حتما ادامه مطلب را ببینید

ادامه نوشته

اولين نوشته از تازه وارد......

 

سلامي خالصانه به چشمان زيباي  منتظران گل نرگس..

سلامي صادقانه به گرماي وجود منتظران گل نرگس..

وسلامي ........سلامي به رهروان سنايي...

 

راستش را بخواهيد،براي اولين بار دراين وبلاگ نوشتن بسيار سخت است.....

ازچه وازكجا گفتنش سخت است....

خداميداند چقدر پاك كردم ودوباره نوشتم اما در آخر تصميم گرفتم حرف دل منتظرانش را بنويسم......

 

 گرچه پنهان زنظر چهره ى زيباى تونيست

                   چه كنم ديده ى من لايق ديدار تونيست

 هركه را مى نگرى گشته اسير غم تو

                  كيست آنكس كه دراين دردگرفتار تونيست

 من ودل،ازدل وجان هردوخريدار تواييم

                  دل ندارد به خدا هركه خريدار تونيست

يوسف فاطمه از پرده ى غيبت به در آى

                  كه مرا طاقت خنديدن اغيار تونيست

 

 يك هديه ى بزرگ هم به دليل جديد الورود بودنم براي همه ي خوانندگان خوب  وبلاگ دارم، اميدوارم لذت ببريد:

  

سوال وجواب مرد اعرابی ازپیامبر

 عرض کردم میخواهم داناترین مردم باشم؟

حضرت فرمود از خدا بترس

 عرض کرد میخواهم از خاصان درگاه خدا باشم؟
حضرت فرمود شب و روز قرآن بخوان

 عرض کردم میخواهم همیشه دل من روشن باشد؟

حضرت فرمود که یاد مرگ را فراموش مکن

 عرض کردم میخواهم همیشه در رحمت حق باشم؟
حضرت فرمود با خلق خدا نیکی کن

عرض کردم میخواهم از دشمن به من آفتی نرسد؟

حضرت فرمودهمیشه توکل بخدا کن

 عرض کردم میخواهم در چشم مردم خوار نباشم؟
حضرت فرمود پرهیزکار باش

 عرض کردم میخواهم عمر من طولانی باشد؟
حضرت فرمود صله رحم کن

 عرض کردم میخواهم روزی من وسیع گردد؟
حضرت فرمود همیشه با وضو باش

  عرض کردم میخواهم به آتش دوزخ نسوزم؟
حضرت فرمود چشم و زبان خودرا ببند

 عرض کردم میخواهم بدانم گناه به چه چیز ریخته می شود؟
حضرت فرمود تضرع و توبه به حال بیچارگی

 عرض کردم میخواهم سنگین ترین مردم باشم؟
حضرت فرمود از کسی چیزی مخواه

 عرض کردم میخواهم پرده عصمتم دریده نشود؟
حضرت فرمود پرده ی عصمت کسی را مدر

 عرض کردم میخواهم که گورم تنگ نباشد؟
حضرت فرمود مداومت کن به قرائت سوره ی تبارک

 عرض کردم میخواهم مال من بسیار شود؟
حضرت فرمود مداومت کن به قرائت سوره ی واقعه هر شب

عرض کردم میخواهم فردای قیامت ایمن باشم؟
حضرت فرمود میان شام و خفتن به ذکر خدا مشغول باش

 عرض کردم میخواهم خدای تعالی را در نماز حضور یابم؟
حضرت فرمود در وقت وضو گرفتن بسیار دقت کن

 عرض کردم میخواهم از خاصان باشم؟
حضرت فرمود در کارها راستی و درستی پیشه کن

 عرض کردم میخواهم برای من عذاب قبر نباشد؟
حضرت فرمود جامه ی خود را پاک نگهدار

عرض کردم میخواهم در نامه ی عمل من گناه نباشد؟

حضرت فرمود با پدر و مادرت به نیکی رفتار کن

 

اميدوارم به ياري حضرت حق وامام زمان(عج) دراين دوره به نحو احسن خدمتگذار شما خوبان باشم.

 

ياحق ....

 

 

بهانه ای برای خداحافظی

طلوع خورشید یازدهم

میلاد با سعادت یازدهمین اختر تابناک امامت و ولایت را به پیشگاه مقدس فرزند گرامیشان،حضرت ولی عصر(عج) و همه شیفتگان آن حضرت  تبریک میگوییم.

تو سبزترینی به دیده من! وقتی که می خواهم بر آینه یادها بوسه زنم، صبورانه و پرشکیب می آیی و بر بام بلند تاریخ می ایستی. نسیم، نغمه محمدی می سراید تا طلوع تو را به خورشید مژده دهد. آفتاب هم چهره می پوشاند از شرم دیدار. به شاعران می گویم تو را بسرایند؛ هیچ یک ابهت تو را بر نمی تابند و در ابتدای کلام در می مانند. شاعر سپیده دمان، از راه می رسد، بر دو زانوی ادب می نشیند. کتاب نام نیکویت را ورق می زند. سوره «والشمسِ» رویت را تلاوت می کند و به آیه «واللیلِ» گیسویت سوگند یاد می کند که سپیدتر از تو ندیده است. فجر هم که از راه می رسد، در برابر نور تو رنگ می بازد. تو آن زیباترینی که در سپیده دمی روشن، به خاک، مفهومی آسمانی بخشیدی. سلام بر تو و بر آن دقایقی که از نام مقدّست معطّر شد. سلام بر تو و بر آن دقایقی که به نماز ایستادی ای امام عسکری.

اماما! خورشید عدالت را تو پروریده ای. مژده دیرپایی صالحان تویی. شکوه عارفانه ایمان تویی. این تویی که در یک پگاه آفتابین، بر بلندای زمانه می ایستی و به هیئتِ آن منجی می نگری که دست مهربانش همه شمشیرهای ستم را می شکند و آفتاب وجودش، یخ تاریخ را آب می کند؛ هر رنگ تیره و تار را از چهره جهان می زداید و بر گیسوان زمین گل برکت و عدالت و ایمان می زند. سلام بر تو و بر فرزندت حضرت موعود. هم او که می آید تا خدا را تفسیر، عشق را تکثیر، و محبت را تقسیم کند. می آید تا به دادخواهی ستمدیدگان، بیرق عدالت را بر دوش گیرد. خورشید یازدهم! ما هرروز با سبدی دعا به استقبال فرزندت می رویم و در آینه قنوت قلبمان زیارتش می کنیم و بر ضریح چشمانش دخیل می بندیم تا شاهد رویش سبز لحظه ظهورش باشیم. آری، عدالت، پاره ای از تن توست ـ ای امام عسکری ـ و جهان لحظه شمار گل آرایی فرزند تو. اینک بر تو و بر آن خورشید، بر تو و بر آن گل غایب، بر تو و بر نایب بر حق آن غایب، سلامی بی کرانه نثار باد!

و اما سخن آخر.....

 

ادامه نوشته

.....نقطه.سرخط!

 

بسم رب المهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف)

رو به پایان میرود هشتادو هشت        این دل سرگشته ،آسوده نگشت

بیقراریم این دو جمعه کو به کو          یابن زهرا یک انا المهدی بگو 

"لبیک یا حسین"

بهار را پیش از آمدنش احساس کردم و بهشت را بی آنکه لایقش باشم  دیدم! در صحن و سرای دوست قدم از قدم برداشتم ، بین صفا و مروه ی کوی معشوق در رویایی شیرین قدم زدم!

دور ضریح مبارکش طواف کردم ، ولی در حین طواف دل گنهکارم را جا گذاشتم.خرده نگیرید اگر دل نوشته ام ناکجایی ست ،زیرا که دیگر دلی برایم نمانده چرا که آنرا در رویایی شیرین جا گذاشتم و وقتی به خود آمدم جای خالی اش را احساس کردم...

چند صباحی از خویش برون شده بودم و حال گویی به خود آمده ام...کجا بودم ؟!!!

در طواف ضریح بی مثال مولا امیرالمومنین ،در مسیر کاظمین،بارگاه  باب الحوائج و جوادالائمه (ع)و در بین  الحرمین ثارالله و عباس ،قمر منیر بنی هاشم (علیهم السلام) قلب کویری ام را ازکف دادم.دست خودم نبود ،آنگاه که دلم بر فراز تل زینبیه تصاویری را تجسم کرد،آنگاه که در سعی بین صفا و مروه بی رخصت با کبوتران بین الحرمین پرواز را تمرین کردن گرفت ، آنگاه که در مسجد سهله ،در منزلگاه مولا صاحب الزمان(پس از ظهور) مبهوت به دنبال معشوق می گشت و خاطرات جمکران برایش زنده می شد و آن هنگام که بر محراب امیر مومنان بوسه می زد...

دلم هوایی شد ...

.

.

و اکنون خویشتن را در بین دوستانی می یابم که مدتی را در بینشان سپری کردم  ،آنان که نیتشان قدم برداشتن در راه حسین زمان است آنان که به انتظار موعودشان ایستاده اند...

آری ،دوره ی سوم از عمر کانون سنا نیز به پایان رسید ،کانونی که با آرزوی "کانون محبت امام مهدی(عج)" شدن شروع به کار کرد و همچنان با عنایت حضرت ادامه میدهد . دوره سوم  هم چون زیارت عتبات عالیات با نام علی (ع) امیر دلها ،با شهادت ایشان آغاز شد و بانام و یاد امام حسین (ع) سلطان قلوب ، ساکن کربلا و در حوالی پایان محرم و صفر ،آغاز ربیع الاول  و ورود به بهار پایان یافت.

و اکنون همزمان با استشمام رایحه ی خوش گلهای شب بو و هم آهنگ آواز پرستوها دوره ی چهارم نیز آغاز می شود تا عده ای پرشور و هیجان به عشق آخرین مصلح آسمانی آستین همت بالا زنند و شروع به کار کنند.

و حال ضمن عرض خسته نباشید به دوستان خستگی ناپذیر و فهیمم در کانون سنا و تبریک پیشاپیش سال نو و آرزوی اینکه سال 1389 سال به سر آمدن انتظار و آغاز بهار حقیقی ، در خدمت مولامان باشد،امید دارم که کوتاهی های اینجانب در طول دوره مورد عفو امام مهدی عزیز و دوستداران ایشان قرار گیرد و کم و کاستی ها در مسئولیتها و وظایفم را نه  به حساب کوتاهی  که به حساب کم توانی بگذارید.

در همین جا برای همه ی دوستان عزیزم آرزوی موفقیت و سربلندی می نمایم امید که با نوآوریهاتان هر روز بهتر از دیروز باشید...

این بود آخرین نوشته ی من به عنوان مسئول وبلاگ و مسئول کارگروه فرهنگی.

نام سنا و صاحبش همیشه در سفره ی هفت سین دلم جای گرفته.

* غروب آخرین چمعه ی سال یکهزارو سیصد و هشتادوهشت هجری خورشیدی                                                                                                                    

                                                                                                                                                امید که روزی بنویسیم "غروب آخرین جمعه فراق"

 

ربنا تقبل منا انک انت السمیع العلیم.

 

درهم برهم هایی شبیه سلام یک تازه وارد!


 تو هم باور كن كه حرف زور جواب مي گيرد!
جواب گرفتن يعني آن ها كه خيال مي كني صاحب خانه هستند و تو نيستي، جمع و جورمي ايستند تا جا براي تو هم باشد و جا كه براي تو باشد آن وقت مي بيني كه  مارك دار شده اي.
انگار وقتي در خيابان راه مي روي خوش بخت ترين آدم پياده روهاي بدبخت تويي!
سلام...اين سلام شايد مدل درست كردن مويش با همه ي مدل ها فرق كند.اين مدل بايد جوري باشد كه جايي براي يك تاج بزرگ از طلاي هزار عيار بگذارد.
اين تاج مخصوص همه ي كساني است كه در سنا شماره ي عضويت دارند.
دبير چقدر جالب مي گفت كه همه ي ما وقتي به دنيا آمده ايم سنايي بوديم.به گمانم راست مي گفت كه سنا براي من هم مثلث برمودايي بود كه اين بي ربط ترين آدم ها را اين طور بي رحمانه به سمت دنياي خودش كشيد.
دنياي سنا دنياي عجيبي است.اين جا همه مي دوند ولي بين خودمان باشد  همه دوپينگي اند و خسته نمي شوند.خوش بختانه يا بدبختانه دوپينگشان هم در هيچ آزمايشي تابلو نمي شود.
شايد نوشتن در يك وبلاگ خيلي ساده در ساده ترين سرويس دهنده ي وب در جهان افتخار بزرگي نباشد اما اگر اين ساده ترين وب در ساده ترين سرويس دهنده ي وب جهان سنا باشد اين ديگر افتخار نيست يك سعادت است.
سنا تنها جايي بود كه موفق شد به من اثبات كند كه پاپرانتزي هاي كج و كوله ي گري گوري خل و چل هم مي توانند سعادتمند باشند.
اين سعادتمند به نمايندگي از همه ي سعادتمند هاي ستاره دارجهان،مستاجر جديد سنا خواهد بود.خدا كند كه صاحب خانه خوب با او تا كند كه مي كند.مي دانم!

                                                                                                               "بهاره"

   اول دفتر به نام یزدان پاک...

از روزی که مسئول اجرایی سنا شدیم بار سنگین مسئولیتی را بر شانه های همیشه متعجبمان احساس کردیم که شاید اگر مجالی بود صفحه ی کیبورد جایش را خیس می کرد و اگر نبود دست نسل قدیم سنا که مسیر را نشانمان دهد،حالا این ما نبودیم که می گفتیم:اول دفتر به نام یزدان پاک و سلام!

سلام به پنجره ی جدیدی که نگاه ها خیره شده تا این بار به دست ما به دنیای تازه ای باز شود.

به گمانم فرق بین ما و نسل قدیم سنا این است که ما تندروهای عجولی هستیم که بی منطق احساساتی می شویم و آنها منطق مداران آرامی هستند که صدایشان را می شنویم که می پرسند:آن روزها که هیچ همسایه ای آش ما را هم نمی زد کجا بودید؟!

...و در انتهای اولین وب نوشته مان یاد می کنیم از کسانی که نقدشان نکردیم خیلی وقت ها،کوبیدیمشان !

کوبیدیمشان و هیچ نگفتند چون می دانستند آنچه را ما نمیدانستیم و شاید بتوان به قضیه جور دیگری نگاه کرد ما کوبیدیم و آن ها شنیدند و هیچ نگفتند چون اصلا حرفی برای گفتن نداشتند!

سنا می ماند.  کج سلیقه ها مجبورند بار وجود حرفی تازه را در دانشگاه حس کنند.

سنا می ماند، با اقتدار هم می ماند.ما می آییم و می رویم و جای خود را به دیگران می دهیم هم چنان که امروز ما به کرسی کسانی نشسته ایم که دیروز سنا را مثل کودکی که تاتی تاتی می کرد تا به این جا رسانده اند.

منصف که باشیم باید دست تک تک کسانی را که ستاره ای به آسمان سنا اضافه کردند به گرمی بفشاریم و منصف تر که باشیم و کمی هم بی پرواتر ،از آن ها بخواهیم که بمانند و بر ماندن اصرار کنند که سنا حال و حوصله ی جای خالی عزیزانش را ندارد.

                                                                                                                     پایان...

 

بهانه ای برای سلام!

بسم رب المهدي (عج)

 بهانه اي براي سلام

فرهنگ لغت رو باز كرم و شروع كردم به ورق زدن دنبال كلمه ي فرهنگ مي گشتم تا  به خطي رسيدم كه نوشته بود فرهنگ همون چيزيه كه از فكر وذهن ادما سرچشمه ميگيره.همون چيزيه كه مي تونه زندگيه ادما رو ازاين رو به اون رو كنه. فرهنگ از افكار و سنت هاي يك جامعه و آدم هاش شكل مي گيره.فهميدم كه فرهنگ خيلي كارا ميتونه بكنه و اونقدر اهميت داره كه تو هر نهاد بزرگي يه بخشي رو بهش اختصاص ميدن.

اما بهترين فرهنگ كدومه؟غرب شرق شمال يا جنوب؟!!!!كدومشونه كه تونسته بهترين الگو و اصول رو ارائه كنه؟

كدوم فرهنگ به جز فرهنگ ناب احمديه كه جاودان و بي نقص باشه؟!

آيا فرهنگي جز فرهنگ مهدوي كار رو به جاييكه بايد ميرسونه؟!

و اما كارگروه فرهنگي سنا

كارگروهي كه وظيفه نشر ناب ترين فرهنگ و اصول رو بر عهده داره كارگروهي كه

مي خواد شعور و فرهنگ مهدوي رو ارتقاء بده و جاي خالي بحث هاي انتظارو تو دانشگاهمون پر كنه و دست در دست اعضا و ياراي خوب سنا براي ازمهجوريت دراوردن اين فرهنگ اصيل تلاش كنه.

واما درخانواده ي سوم سنا مسئولين كارگروه فرهنگي اين نوشته رو بهانه اي براي سلام به دوستان سنا قرار دادن تا با ذكر يا علي و يا مهدي شروعي براي فعاليتهاي اين دوره داشته باشن.سلامي به گرمي انتظار دوست انتظاري پويا براي محبوب واين فرصتيه براي به گرمي فشردن دست دوستايي كه به هر نحوي محبتي تو دلشون احساس مي كنن و دلشون سرشار از احساس وظيفه براي از غربت در اوردن امام عصرشونه.

و حالا از ولي عصر (عج)عاجزانه تمناي توفيق خدمتي ناب خالص و بي ريا روداريم تا بتونيم با هم قدمي در راه شناخت مولامون مهدي فاطمه برداريم.

در اخر با تشكر از دوستان و مسئولاي قبلي فرهنگي اميدواريم بتونيم روز به روز بيش از پيش قدم در مسيرترويج فرهنگ مهدوي برداريم.

                                                                                       توكلت علي الله

سلام اخر...


سلام

این سلام ، سلام اخر .. و در این سلام که بیشتر به خداحافظی شبیه نمیدونم باید درباره ی چی

صحبت کنم ، یعنی اصلا اغازی که بیشتر شبیه یک پایانه چطور شروع کنم ؟!

به ذهنم خیلی چیزها میرسه :


* تو به من خندیدی و نمیدانستی

                           من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم...


*
وای باران ، باران    شیشه ی پنجره را باران شست

                           از دل من اما ، چه کسی نقش تو را خواهد شست...

* تو را من چشم در راهم شباهنگام

                 در ان هنگام که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی...

 *زین گونه ام که در غم غربت شکیب نیست

                           گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست...

اما ، دلم نمیاد که هیچکدوم رو ادامه بدم !

توی تمام این واژه ها که به تشنگی یک شعر نقش بسته ، ذهنم مرا به جایی فراتر اوج میده

به بیانی از مقام معظم رهبری :

"بسیجی یعنی علی که تمام وجودش وقف اسلام بود."

این جمله غوغایی در دلم به پا میکنه ! پیش خودم فکر میکنم که چقدر عمیق بیان شده !

با اینکه مدتهاست با تمام وجود و صادقانه در حال تلاش برای رسیدن به یک هدف بودم ، اما این جمله

منو زیر سئوال میبره وحالم رو منقلب می کنه !

ایا تمام وجودم پر پرواز بود ؟ یا حتی نتوانستم تکه ای از ان را تقدیم پیشگاه یگانه تتمه ی اسلام کنم ؟

نکنه همین وجود مانع رسیدن من به حقایق بود ؟!

هزاران سئوال دیگه به ذهنم میرسه ! هزاران سئوال بی جواب که باید از خودم بپرسم

نه از کس دیگه ! و به درون خودم رجوع کنم

و این سئوال ذهنمو مشغول میکنه که من چقدر با علی (ع) و فاطمه (س) و حالا چقدر

با مولایمان مهدی (عج) و خواسته های ان بهترینان عالمین از یک فرد مهدوی فاصله دارم ؟

نتیجه گیری ام این است که نه ! من لیاقت حضور در پیشگاه ملکوتی یوسف زهرا را ندارم .

من با این وجود خاکی و عاصی توان تصمیم گیری خواسته های صاحبمان را ندارم !من بسیجی نیستم !

و در اخر خواهم گفت :

 دوست داشتم جاده ای باشم که به تو میرسد . ولی افسوس که

هنوز هم یک جاده ی تکراری ام و شاید بی انتها...

   والسلام
              خداحافظ.....
                                                                         مشاور و برنامه ریز سابق