حسرت...

هوای کوی تو داریم و حیف بالی نیست
به سینه می زنم از داغ تو ترک بخورد
شبیه سینه ی ما کاسه ی سفالی نیست
چرا بساط دو چشم ز گریه ها خالیست
چرا چرا دل ما از گناه خالی نیست
نشسته است اجل بر سرم مرا دریاب
بیا که سیر بگریم، بیا مجالی نیست
به پای منبر آیات تو گرفتم که
بجز مسیر شما فرصت تعالی نیست
بگو به آنکه جنون مرا نمی فهمد
نصیحت تو به دیوانه ها که حالی نیست
حسین گفتن من آبرو به من بخشید
فقط میان همین روضه خشکسالی نیست
***حسن لطفی***

نگاه کن حنجره ام را..ببین دفتر دلم را. نگاه کن دست خط مرا! هر صفحه اش پر است از رد پای ناشیانه عشق. می بینی خط شکسته ام را؟ ببین دفتری را که پر شده از آیه های اشک سوره مبارکه بغض.
حال با خطی به این شکستگی، بگو چه باید بنویسم از این روزگار حسرت بار...؟ بنویسم از لحظه غریبانه کوچ پرستو ها، یا بنویسم که چقدر وخیم است حال آن غافلی که این بار هم از قافله جا ماند؟ خودم پاسخش را می دانم. خودم می دانم این روزها تا دلت بخواهد صدای سرخوش آواز پرستوهای مسافر، از هر گوشه و کناری به گوش می رسد؛ اما چه کسی می داند که آوای بی نای یک جامانده بی دست و پای، چقدر شنیدنی ست؟
هر که نسبتی دور یا نزدیک با حسین داشت، راهی شد. و من نشسته ام لب مرز خسروی خسران و به تبر تیز گناهانی فکر می کنم که با همین دست های خود، ریشه های نسبت را - با نهایت بی رحمی - قطع کردم. سرنوشت هر که منسوب به حسین بود با منصوب شدن به همراهی قافله عشق، معلوم شد. همه راهی شدند و باز چون هر بار، حسرت نصیب این بی نصیب جا مانده و درمانده شد. غم محرمان خیمه عاشورا به چله رسید و من چله نشین اما به قافله تو نرسیدم. همه رفتند و تنها ما ماندیم. همه رفتند ما تنها ماندیم. همه رفتند و ما ماندیم تا نصیبمان از چله غم، این بار چله بغض باشد. همه پر کشیدند و ما با پر و بال شکسته نشستیم.
قسمتی از مستند "الا یا اهل العالم" تقدیم به دوستان سنایی:
کشتی نجات
علامه جعفری(ره): حرکت کشتی نجات آدمیان احتیاجی به دریا ندارد چراکه این کشتی روی قطره اشکی مقدس که برای حسین(ع) ریخته می شود می گذرد.
دلم هوای حرم کرده است میدانی...

سلام علی الحسین
![]()
عالم محرم است سلامُ علی الحسین
این ذکر عالم است: سلامُ علی الحسین
این جمله واجب است بگوییم و بشنویم
هرجا که پرچم است، سلامُ علی الحسین
بعد از خدا و قبله سوال درون قبر
تنها همین دم است: سلامُ علی الحسین
هر ثانیه اگر چه بگوییم این سلام
نه؛ بازهم کم است؛ سلامُ علی الحسین
هم ذکر فاطمه است، سلام علی الغریب
هم ذکر خاتم است، سلامُ علی الحسین
بر زخم های پیکر آقای تشنگان
این ذکر، مرهم است: سلامُ علی الحسین
هر کس ز بهترین دم عالم سوال کرد
گویید این دم است: سلامُ علی الحسین
واجب شده است در همه جا شعر محتشم
باز این چه ماتم است؛ سلامُ علی الحسین
هرکس شده ست مَحرمِ حق هر کسی که هست
مدیون این دم است: سلامُ علی الحسین
وقتی خدا نوشته به عرشش غم تو، پس؛
این اسم اعظم است: سلامُ علی الحسین
رضا حمامی آرانی
**********
و من دوباره به محرمت رسیدم...
و این یعنی هنوز جای امیدی هست.....
سلام حضرت ارباب
شما که غریبه نیستید 5
شما که غریبه نیستید راستش را بخواهید بعد از جلسه روز یکشنبه تصمیم گرفتم گزارشی از جلسه را به اطلاع دوستانم برسانم اما از آنجا که تلخی یکسری از اتفاقات و کمی حضور اعضای شورا و همراهان شورا تا حدی اوضاع روحی ام را به هم ریخته بود خواستم کمی با تاخیر بنویسم تا نابسامانی اوضاعم خاطر کسی را مکدر نکند.بگذریم...
طبق دستور جلسه ای که از جانب دبیر کانون به اینجانب داده شده بود تصمیم بر آن بود که این هفته متن فیلم نامه مستند قالی در حضور همه اعضای شورا خوانده شود اما از آنجا که نه کارگردان،نه دستیار کارگردان و نه سرپرست نویسندگانمان نتوانستند در جلسه حضور داشته باشتند به ناچار دستور جلسه این هفته مان به طور ناگهانی تغییر یافت و این مهم با صلاح دید دبیر به روز دیگری موکول خواهد شد...
کلاسها همگی پر بودند و ما مجبور بودیم جلسه را در نهاد برگزار کنیم اما فقط تا ساعت 4:30 بعد از آن باید نهاد را ترک می کردیم چون نه کلید داشتیم و نه شاید مورد اعتماد بودیم....
ساعت 3 بود طبق روال همیشه باید جلسه را شروع می کردیم اما تا آن زمان به جز بنده فقط خانم حیدری و خانم کیانی در جلسه حضور داشتند.شروع کردیم به تماس گرفتن با بچه ها.بعضی ها جواب نمیدادن همین جواب ندادن انگار خودش می گفت که آمدنی نیستند...بعضی ها با قول پنج دقیقه دیگر و همین الان با تاخیر سه ربع ساعتی رسیدند...
ساعت دیگر نزدیک 4 بود که با حضور آقای رسولی و خانم رضایی جلسه باز هم به رسمیت نرسید!!!اما تصمیم گرفتیم به احترام آنها که آمده بودند جلسه را کاملا غیر رسمی شروع کنیم...
اول گزارش کاری گرفتیم از آقای رسولی چراکه طبق تصویب هفته گذشته جلسه شورا قرار بود همه بچه ها با همکاری و همفکری یکدیگر و با مسئولیت آقای رسولی جلساتی را با آقای کرمی داشته باشند که طی آن با همفکری یکدیگر تا حداکثر یک ماه آینده به طرح جدیدی از قالی دست پیدا کنند..
راستش را بخواهید به نظر آقای رسولی کمی دلگیر و نگران بودند از اینکه شاید دل خیلی ها و بعضا شاید عملشان با این کار نیست...طی گزارشی که ایشان دادند گویا فقط توانسته بودند همان روز یکشنبه هفته گذشته تماسی با آقای کرمی داشته باشند و ایشان را از این تصمیم شورا آگاه کنند و بعد از آن گویا دیگر نتوانسته بودند از آقای کرمی ارتباطی بگیرند اما طی قولی که آقای کرمی داده بودند قرار شد اولین جلسه طرح قالی روز چهارشنبه 1 آبان با حضور آقای کرمی و سایر همراهان سنایی برگزار شود که همین جا از تمام دوستانم تقاضا دارم که با فکر ها و ایده های ناب خود در جلسه حتما حضور پیدا کنند.
ساعت نزدیک 4:30 بود و تصمیم گرفتیم قبل از باز کردن مبحث بعدی به جای دیگری نقل مکان کنیم که در این زمان خانم خادمی و خانم جوکار هم رسیدند و جلسه برای حدود 45 دقیقه ای بالاخره رسمیت یافت.
بحث بعدیمان به کارهای فرهنگی و تبلیغاتی همایش دکتر عباسی که قرار است در 24 آذر برگزار شود اختصاص یافت،پیشنهاداتی از طرف دوستان مطرح شد که تمام آنها به قرار ذیل است:
1.انتخاب یک عنوان جذاب برای همایش
2.دعوت ویژه از اساتید چندین روز قبل از همایش
3.تهیه یک گزارش تصویری از دانشجویان و پخش آن در روز مراسم
4.تهیه گزیده ای از صحبتهای دکتر عباسی و پخش آن درقالب کاغذهای a5
5.راهنمایی و مشورت گرفتن از دکتر عباسی جهت معرفی کتابهایی در زمینه بحث موردنظر و معرفی کتابها توسط ما به دانشجویانی که علاقه مند به دانسته های بیشتری در این زمینه هستند.
6.قرار دادن میز برای ثبت نام و ترجیحا یک شکل بودن فرم لباس افرادی که پشت میز جهت تبلیغات و ثبت نام همایش قرار می گیرند.
7.هماهنگی با خبرگزاری ها
قرار بر این شد که جهت شفاف شدن موضوع برای بچه های شورا دوستان فرهنگی فایل سخنرانی دکتر عباسی با این موضوع را تهیه کنند و در اختیار بقیه قرار دهند.
بحث بعدیمان در مورد لزوم برگزاری سلسله همایشهایمان با توجه به وقت محدودمان بود.بعضی ها معتقد بودند که این سلسله همایشها حتما باید برگزار شود و در صورت محدودیت زمان کنسل شدن دوره دوم جلسات اکران فیلم ارجحیت بیشتری دارد.یکی از دوستان هم معتقد بود بهتر است همان یک همایش دکتر عباسی را داشته باشیم تا کیفیت کار بهتر شود.دوستی هم معتقد بود در محرم سلسله همایشهایمان را با حضور آقای رائفی پور داشته باشیم و برای ماه بهمن و اسفند همایش با موضوع آرامش را داشته باشیم.
در این میان یکی از دوستان انتقادی جدی به این داشت که چرا در مورد همایشها زودتر از اینها در جلساتمان حرف نزدیم که حالا با کمبود وقت مواجه شویم....
بحث در مورد همایشها هم به اتمام رسید و نتیجه گیری آن به جلسه دیگری موکول شد تا تعداد بیشتری از اعضا هم حضور داشته باشند و در این تصمیم گیری مشارکت کنند...
در پایان جلسه یکی از بچه ها به روند جلسات شورا کمی نقد وارد کردند.به این که زمانی تقریبا معادل برگزاری یک همایش یعنی سه ساعت هر هفته گذاشته می شود و خیلی اوقات بحثهای غیر ضروری مطرح میشود و بحث به حاشیه کشیده می شود...
یکی از دوستان هم پیشنهادی داشتند مبنی بر اینکه دستور جلسه هر هفته با پیامک به اطلاع اعضای شورا رسانده شود تا بچه ها با ذهنیت بیشتری در جلسه حضور پیدا کنند.
حسابی خسته نباشید.این جلسه هم تمام شد.سعی کردم گزارش کاملی از اتفاقات جلسه برایتان ارائه دهم البته فکر میکنم کمی روده درازی کردم!
مدیریت ناشیانه جلسات از جانب بنده هم خداروشکر به اتمام رسید انشالله از هفته آینده جلسات پربار همیشگی مان با حضور و مدیریت دبیر برگزار خواهد شد.
والسلام
به نور امام هادي(ع)

میلاد امام پاکی و روشنایی، ستاره ی راهنمای بشریت،حضرت امام هادی (ع) مبارک باد.

رود از راز و نیاز تو حکایت می کرد
نور را عمق نگاه تو هدایت می کرد
ماه اگر ـ ذکر به لب ـ گِرد زمین می چرخید
صورت ماهِ تو را داشت زیارت می کرد
دهمین بار هو الحق متجلی شده بود
چارمین بار علی بود امامت می کرد
درد را نسخه ی خال تو شفا می بخشید
عاشقان را دل نرم تو شفاعت می کرد
«و بِکُم عَـلَّمَنا الله» تو می خواندی و...آه!
آه از این شهر که بی قبله عبادت می کرد
جامعه قافیه ات را که به خود باخته بود
«طلب از گمشدگان لب دریا می کرد»
متوکل به تماشای شرابت آورد
به دل مست تو از بس که حسادت می کرد
و نفهمید که مستی اثری بود که داشت
با طلوع تو به هر ذره سرایت می کرد
«از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر»
وقتی از پنجره ی شعر صدایت می کرد
کوه هر صبح به صبر تو سلامی می داد
ماه هر شب به رخت عرض ارادت می کرد
ری پُر از عطر سخن های تو می شد وقتی
حضرت عبدالعظیم از تو روایت می کرد
قاسم صرافان

با حركات عجيب و غريب و كارهايى استثنايى مردم را دور خود جمع مى كرد. بعضى مريدش شده بودند؛ البته حق داشتند. كارهاى غير عادى انجام مى داد. ايستاده بودم و به شعبده بازى او نگاه مى كردم كه «ابن سكّيت» را در حال عبور ديدم. صدايش كردم:
- ابن سكّيت! صبر كن. تو نمى خواهى تماشا كنى؟
- نه علاقه اى ندارم!
- ولى كارهاى عجيبى مى كند! به ديدنش مى ارزد!
- در اين دوره و زمانه، اين كارها اتلاف وقت است. سودى هم به حال كسى ندارد.
- چه اتلاف وقتى؟ ببين چقدر از مردم را به دور خود جمع كرده است!
- اى آدم ساده! آن هايى كه دور و بر چنين افرادى را مى گيرند، عقل درست و حسابى ندارند.
- خيلى ممنون! يعنى من هم ...
- ناراحت نشوى ، ولى واقعيت همين است كه گفتم. همراه من بيا تا جريانى را برايت تعريف كنم . به راه افتاديم و شعبده باز را با مردمى كه اطرافش بودند، به حال خود گذاشتيم . ابن سكّيت گفت:
در يكى از روزهايى كه با امام هادى (عليه السلام) همنشين و هم صحبت بودم از ايشان پرسيدم :چرا خدا هر پيامبرى را به معجزه ى مخصوصى فرستاد، مثلا حضرت موسى را به عصاى سحرآميز، حضرت عيسى را به زنده كردن مردگان و شفاى كور مادر زاد و پيامبر را با قرآن ؟ فرمود:
- زمانى كه خدا حضرت موسى را به پيامبرى برگزيد و مسئوليت رسالت را بر دوش او نهاد، بيش تر افراد، دوستدار سحر و جادو بودند. آن حضرت با قدرت خدا عصايش را به اژدها تبديل كرد و سحر جادوگران را خنثى نمود؛ حضرت عيسى در زمانى مبعوث شد كه علم پزشكى پيشرفت قابل ملاحظه اى كرده بود و مردم امراض گوناگون را با كمك پزشكان مداوا مى كردند. به همين خاطر به طبيبان توجه نشان مى دادند و بدون چون و چرا، از آنان پيروى مى كردند. آن حضرت به قدرت خدا امراض درمان ناپذير را شفا مى داد، حتى مرده را زنده مى كرد؛ پيامبر ما زمانى كه به رسالت بر انگيخته شد، سخنرانى و شعر و خطابه ، حرف اول را مى زد. حضرت كلام خدا را با زبانى فصيح و در عين حال ساده براى مردم مى خواند و موعظه شان مى كرد، طورى كه سخنانش از خطابه ى همه ى سخنرانان برتر بود.
- راستى ابن سكّيت! پس چرا در زمان ما چنين اتفاق هايى رخ نمى دهد؟ ما بايد به چه طريقى راه را از چاه بشناسيم؟
- اتفاقاً همين سؤال را از امام پرسيدم و ایشان فرمودند:با عقل سالم كه بدان بتوان صداقت و دروغ گويى و نفاق را شناخت و از روى بى عقلى، دنباله رو هر ناكسى نشد.
منبع: اصول كافى ، ج 1، ص 24، ح 20؛ به نقل از حیات پاکان، محدثی
عشــق سوزان است بسم الله...

عشــق سوزان است بسم الله الرحمن الرحیم
هرکـﮧ خواهان است بسم الله الرحمن الرحیم
دل اگـر تاریک اگـر خاموش بسم الله النور
گــر چراغـان است بسم الله الرحمن الرحیم
نامه اﮮ را هُد هُد آورده ست آغازش تویـﮯ
از سلیمــان است بسـم الله الرحمــن الرحیــم
سوره ﮮ والیل من برخیز و والفـجرﮮ بخوان
دل شبستــان است بسـم الله الرحمــن الرحیــم
قـل هـو الله احـد قـل عــ ـشــ ــق الله الصـمــد
راز پنهــان است بســم الله الرحمــن الرحیــم
گیسـویـ ـت را بــازکـن إنــا فتـحنـایـﮯ بگــو
دل پریشــان است بســم الله الرحمــن الرحیــم
اﮮ لبـانت محیـﮯ الامــ ـوات لبخنـدﮮ بـزن
مــردن آسـان است بسـم الله الرحمــن الرحیــم
میزبان عشق است و واﮮ از عشق! غوغا می کند
هــر کـﮧ مهمــان است بســم الله الرحمــن الرحیــم
مهــدﮮ جهــانـدار
این فایل صوتی را از دست ندهید...
آیا امام زمان(عج)از من راضیست؟
پیراهن خاکی 49
"بسم رب الشهدا"
صـــــدا دوربین حرکت
از حرف تـــــــــا عمـــل

ص__________________د_____________________ا
“برای اینکه خدا لطفش و رحمتش و آمرزشش شامل حال ما شود، باید اخلاص داشته باشیم. برای اینکه ما اخلاص داشته باشیم، سرمایه میخواهد که ما از همه چیزمان بگذریم، و برای اینکه از همه چیزمان بگذریم، باید شبانهروز دلمان و وجودمان و همه چیزمان با خدا باشد. اینقدر پاک باشیم که خدا کلا از ما راضی باشد. قدم برمیداریم برای رضای خدا، حرف میزنیم برای رضای خدا، شعار میدهیم برای رضای خدا، میجنگیم برای رضای خدا، همه چی، همه چی باید برای خدا باشد که اگر اینطور بود، پیروزیم. چه بکشیم و چه کشته شویم، پیروزیم و هیچ ناراحتی نداریم و شکست معنا ندارد.من سفارشم به ملت تداوم بخشیدن به راه شهیدان و استعانت از درگاه خداوند است تا این انقلاب را به انقلاب حضرت مهدی عج الله تعالی فرجه شریف وصل نماید و در این تلاش پی گیر مسلما نصر خدا شامل حال مومنین است”
دور_________________________________________بین
“گفتم: «بیا اینجا یک خانه برایت بخریم و همینجا زندگیات را سر و سامان بده!»
گفت: «حرف این چیزها را نزن مادر، دنیا هیچ ارزشی ندارد!»
گفتم: «آخر این کار درستی است که دایم زن و بچهات را از این طرف به آن طرف میکشی؟»
گفت: «مادر جان! شما غصه مرا نخور. خانه من عقب ماشینم است.»
پرسیدم: «یعنی چه خانهات عقب ماشینت است؟»
گفت: «جدی میگویم؛ اگر باور نمیکنی بیا ببین!»
همراهش رفتم. در عقب ماشین را باز کرد. وسایل مختصری را توی صندوق عقب ماشین چیده بود: سه تا کاسه، سه تابشقاب، سه تا قاشق، یک سفره پلاستیکی کوچک، دو قوطی شیرخشک برای بچه و یک سری خرده ریز دیگر. گفت: «این هم خانه. میبینی که خیلی هم راحت است.»
گفتم: «آخه اینطوری که نمیشود.»
گفت: «دنیا را گذاشتهام برای دنیادارها، خانه هم باشد برای خانهدارها!»”
(مادر شهید همت)
ح_____________ر______________ک_____________ت
“نشسته بود گوشه اتاق و ساکت بود. من هم ساکت بودم. تنها صدایی که گاهی توی اتاق میپیچید، صدای به هم خوردن اسباببازیهای مهدی بود. داشت بازیاش را میکرد و ذوق میکرد. مهدی یکدفعه بلند شد و رفت طرف حاجی. حاجی صورتش را از مهدی برگرداند و نگاهش را دوخت به دیوار کناریش. آمدم بگویم«چرا با بچه اینجوری میکنی!»، دیدم چشمهاش تر است و لبهاش میلرزد. دل من هم لرزید. حس کردم اینبار آمده که دیگر دل بکند و برود.”به بچه ها از قبل گفته بود”یا همه اینجا شهید می شویم و یا جزیره مجنون را نگه می داریم.”۱اما گویی جزیره مجنون بیشتر به او مشتاق بود ، جزیره دیگر آن تب و تاب را نداشت قلب مجنونِ جزیره مجنون، دیگر آرام گرفته بود چرا که دیگر حاج همتش را با سری از بدن جدا شده و دستی قطع شده در آغوش کشیده بود…
(همسر شهید همت-1)
پایگاه فرهنگی مذهبی نصر 19
تولدی دیگر...

برداشت از:وبلاگ یادداشتهای گم شده


خداوند متعال در حدیثی قدسی می فرمایند:
« أهلُ طاعَتی فی ضِیافَتی، و أهلُ شُکری فی زِیادَتی ، و أهلُ ذِکرِی فی نِعمَتی ، و أهلُ مَعصِیَتی لا اُویِسُهُم مِن رَحمَتی ؛ إن تابُوا فأنا حَبیبُهُم ، و إن دَعَوا فَأنا مُجِیبُهُم» : فرمانبرداران از من در میهمانى من هستند، و سپاسگزاران از من در فزایندگى من، و یاد کنندگان من در نعمت من، و نافرمانان خود را از رحمتم نومید نمى گردانم. اگر توبه کردند، من دوست آنها هستم و اگر [مرا] خواندند، جواب گویشان هستم.[بحار الأنوار :ج 77،ص42]

بر سر بام بیا، گوشهی ابرو بنما
روزهگیرانِ جهان منتظر ماه نو اند
گره
و من چه ساده همچون کودکی نوپا قصدت را کردم و گاه چه نابلدانه دویدم و چه نابخردانه چرخیدم که حال که نگاه می کنم همان جایم...نه...شاید هم کمی عقبتر..و چه زیبا گره خورده ام در هم...گره هایی به همان نابی،به همان جنس از حجاب برای ظهورت...
می دانی این شب ها بیشتر از همیشه دوست دارم شکایت بکنم،دوست دارم کمی هم گستاخانه فریاد بزنم که: خدایا جرم کودکی که راه بلد نیست،که مدام زمین میخورد که دلش امام می خواهد چیست؟؟
دوست دارم شکایت کنم که "انّا نشکوا فَقدَ نَبینّا و غَیبَه وَلِینا..." که اگر بودی،بودنی از جنس همان بودنها برای نابینایانی چون من،شاید دیگر حالم به اینجا نمی کشید...

و چه زیبا گفت دوستی که بیحضور و بدون یاد امام، ثانیه ها حتی اگر متعلق به رمضان هم که باشند، به کمال خود نمی رسند ...
برای یکدیگر دعا کنیم.....
چقدر زود گذشت...
دلم کمی خدا میخواهد ..
کمی سکـــــــــــوت ..
کمی دل بریدن میخواهد ..
کمی اشک ..
کمی بهت ..
کمی آغوش آسمانی..
کمی رسیدن به خدا...

ابَوُالصّلت هَروى روایت کرده که در جمعه آخر ماه شعبان به خدمت حضرت امام رضا (ع) رفتم حضرت فرمود:
اى ابوالصَّلْت اکثَر ماه شعبان رفت و این جمعه آخر آن است پس تدارک و تلافى کن در آنچه از این ماه مانده است تقصیرهایى را که در ایّام گذشته این ماه کردهاى و بر تو باد که رو آورى بر آنچه نافع است براى تو و دعا و استغفار بسیار بکن و تلاوت قرآن مجید بسیار بکن و توبه کن بسوى خدا از گناهان خود تا آنکه چون ماه مبارک درآید خالص گردانیده باشى خود را از براى خدا و مگذار در گردن خود امانت و حق کسى را مگر آنکه ادا کنى و مگذار در دل خود کینه کسى را مگر آنکه بیرون کنى و مگذار گناهى را که مىکردهاى مگر آنکه ترک کنى و از خدا بترس و توکّل کن بر خدا در پنهان و آشکار امور خود و هر که بر خدا توکّل کند خدا بس است او را و بسیار بخوان در بقیّه این ماه این دعا را:
اَللّهُمَّ اِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیما مَضى مِنْ شَعْبانَ، فَاغْفِرْ لَنا فیما بَقِىَ مِنْهُ
« خدایا اگر در آن قسمت از ماه شعبان که گذشته ما را نیامرزیدهاى در آن قسمت که از این ماه مانده بیامرزمان».
قدر دان لحظاتمان باشیم چرا که میهمانی خدا نزدیک است...
به خدا حالمان بد است

مولای عشق! حال زمین و زمان بد است
آلوده است آب و هوا، آسمان بد است
بی پرده و بی مقدمه عرض کنم: وقتی فیلم هجوم کفتارهای سلفی را به خانة یکی از شیعیان در شهر جیزة مصر ديدم و مُثله کردنشان را به جرم «برگزاری جشن نیمة شعبان» ، گویی آسمان بر سرم آوار شد.
چه بد مردمانی دارد شیطان ، زمین را آکنده از نامردمی ، نامردی و تباهی می کنند و از آسمان و زمین نیز شرم ندارند.
و چه خوب انسان هایی دارد خدا ، آسمان را به زمین می آورند و در ازدحام خصومت و خباثت ، رنگ خدا را فریاد می کنند و از مثله شدن نیز بیم به دل راه نمی دهند. در قحط آباد این زمین؛
از حال و روزمان ، تو چه می پرسی ای عزیز!
پنهان نمی کنیم ، به خدا حالمان بد است
خبر ساده منتشر شد امّا خبری ساده نبود.
گويي؛ زمین و زمینیان از رنگ آسمان می هراسند و از مردان آسمانی؛ که قلبی به بزرگی آسمان دارند و دلبستگی به ؛ مردی آسمانی که امان زمین است و روزی رسان زمینیان .
وای بر کافر نعمت هایی که در عین روزی خواری ، نمکدان ها را می شکنند و بر خود نام «آدمی » می نهند
آدم ؟ قسم به نور تو ! « آدم» نمی شویم
هم سفره ایم با هوس و نانمان بد است
در همیشة تاریخ ، فرزندان نان های آلوده و دامن های آلوده ترازنان؛ چونان کفتار ، بر مظلومان همیشة تاریخ هجوم آوردند و همچنان نیز؛ مباد که زنجیرة فرزند خواندگان ابلیس پاره شود و نام و نشانشان از صفحة زمین محو. گویی فریاد برآورده اند :
ما همچنان به حال هبوطیم و در سقوط
آری ، قبول ، پلة این نردبان بد است!
بی پرده و بی مقدمه عرض می کنم ؛ وقتی فیلم پیکرهای خون آلود مردانی مرد را دیدم که در هجوم کفتارها از این سوی میدان به آن سو کشیده می شدند، فریاد سکوتشان را در ازدحام آدمی خواران می شد شنید. آنان همة تنهایی و غربت آسمانی ترین رنگ خدا را فریاد می زدند تا شاید غایبان همیشة تاریخ به خود آیند و دریابند که:
از شش جهت امام زمان می کند ظهور!
دارم یقین که آخر این داستان بد است
آخر داستان همة نامردمی ها و نامردی ها بد است، کافر نعمتی در ذات خود بد است و رقم زننده به سرنوشتی بدتر از بد.
بی پرده و مقدمه عرض می کنم : وقتی در جغرافیای وسیع مظلومیت «مولای عشق» و « عاشقان مولا» شهرمان را سوت و کور ، بی عشق و نور و خاموش از هلهله و شادی دیدم، پیش خود گفتم گويا:
از چشـم مـهربـان تـو افتاده ایم ما
افتادن از نگاه شما بی گمان بد است
پشت سر شما و خدا بد ... چقدر بد!
ماراببخش،حضرت جان، کارمان بد است
بی پرده و بی مقدمه ، عرض می کنم: وقتی در جغرافیای شیعه خانة امام زمان و در میان هلهله های بی امان ، شهری را سرمست از بادة «توپ و میدان» به تماشا نشستم، آهسته زمزمه کردم : مولای مظلومان!
کوچکترم از آن که بگویم بیا و یا...
خط و نشان برای امام زمان بد است
جان کلام ! این که شما حیً و حاضری
ما غایبان منتظریم و «همین» بد است.
والسلام
اسماعیل شفیعی سروستانی
مشروح این خبر را از اینجا بخوانید.
طرح ۱۱٧٩

به مناسبت هزار و صد هفتاد ونهمین سالروز میلاد یگانه منجی عالم بشریت،
حضرت ولیعصر عجل الله تعالی فرجه الشریف...
قرائت ۱۱٧٩ دعای فرج (الهی عظم البلاء...) از خانه دلهای شما...

آغاز طرح:از روز دوشنبه ٢٧ خرداد ماه تا دوشنبه ٣ تیرماه مصادف با نیمه شعبان المعظم
دوستانی که مایل به شرکت در این طرح می باشند در قالب یک نظر در همین پست و یا از طریق ارسال پیامک به شماره ٠٩٣۸٠۱٠٠٣٩۶ اعلام آمادگی کنند.
پی نوشت:
۱.شرکت در این طرح برای همه محبان امام عصر(عج) آزاد است.
۲.هر فرد از زمان اعلام آمادگی تا نیمه ی شعبان روزی یک مرتبه دعای شریف را قرائت خواهد کرد.
۳.دوستانی که بوسیله ارسال پیامک اعلام آمادگی کرده اند یکبار تعداد دعا برایشان در نظر گرفته شده ،لذا مجددا به همان منظور نظر نگذارند.
۴.در صورت تمایل به قرائت تعداد بیشتری از دعای فرج اطلاع دهید تا در طرح منظور گردد.
رداپوش غربت

چگونه می شود در عین درماندگی از یاد تو غافل شد؟
اینک، این غروب غمبار شهادت توست؛
غروبی یادآور روزهای تاریک زندان؛ روزهای تلخ تازیانه و خشم، روزهای سرشار از خلوت غریبانه مناجات هایت.
سالروز شهادت اسوه صبر و استقامت، باب حاجات خلق، حضرت امام موسی بن جعفر علیه السلام تسلیت باد.

قدوس، قدوس، سبحانك، سبحانك.
جلوي آينه دور خودش چرخيد. موهاي سياه و بلندش هم چرخيدند. لپهايش سرخ سرخ بود. عين انارهاي روي شاخه درخت. از توي آينه پنجره و درخت انار پشت پنجره پيدا بود. لبخند كوچكي زد و به لبهايش خيره شد. درست عين شكوفههاي قرمز و مايل به نارنجي انار بودند. شانه چوبي را انداخت روي تاقچه، يقه لباسش را صاف و مرتب كرد و قبل از اينكه از جلوي آينه كنار برود و دوباره از آن لبخندهايي كه به قول خودش دل را ميبرد، زد و زير لب گفت: «بهتر از اين ديگر نميشود، زودتر بروم ببينم هارون الرشيد با من چكار دارد!» دستي به موهايش كه روي پيشانياش ريخته بود كشيد و با يك حركت تند و سريع عقبشان زد و از اتاق آمد بيرون. سؤالهاي گوناگون به مغزش فشار ميآورد. چرا هارون گفت: بهترين لباسم را بپوشم؟ براي چه گفت: به بهترين شكل خودم را آرايش كنم؟
سعي كرد ديگر به اين مسائل فكر نكند در عوض لبهايش را غنچه كرد و دوباره از آن لبخندهاي آرام زد. شكوفههاي كوچك انار هم از روي شاخه به او لبخند زدند.

زندانبان در سياه و چوبي زندان را پشت سر او بست. زندان تاريك و نمناك بود. فقط از روزنه گرد سقف گنبدي شكل زندان نور كمرنگ و بيجاني به داخل ميتابيد. يكي از دستهايش را به ديوار گرفت. مواظب بود ناخنهاي بلندش به ديوار نخورد و خراشيده نشود.
دست ظريفش روي ديوار سياه و چرك زندان از سفيدي ميدرخشيد. سعي كرد آرام جلو برود. زمين زندان نمناك بود و كف دمپاييهاي زردرنگ و سبكش به زمين نمناك زندان ميچسبيد.
خلخالهاي درشت و طلايي كه به مچ پاهايش بسته بود، جرينگ جرينگ صدا ميكرد. با خودش گفت: زنداني هر كه باشد حتما شيفتهام ميشود.
چشمهايش را باز و بسته كرد تا به تاريكي زندان عادت كند.
با نگاهش دنبال زنداني گشت. زنداني درست گوشه زندان بود.
آرام آرام رفت طرفش. خلخال پاهايش جرينگ جرينگ صدا ميكرد.
بَلْ اَنْتُم بهديتكم تفرحون1.
سر جايش ميخكوب شد. پاهايش طاقت جلو رفتن نداشت.
اين آيه را زنداني ميخواند: صدايش تا عمق روح كنيزك اثر كرد.
عجب صداي خوشي داشت. پاهاي كنيزك بياختيار برگشت سمت در زندان.

هيكل غلام سياه خم شده بود رو به در چوبي زندان؛ اگر كسي يك دفعه او را ميديد فكر ميكرد از وسط تايش زدهاند. يكي از چشمهايش را گذاشته بود روي سوراخ گرد و كوچكي كه بغل قفل در بود. ميخواست هر چه كه ميبيند فورا به هارون گزارش بدهد.
كنيزك را دوباره فرستاده بودند توي زندان، تا زنداني را وسوسه كند نميدانست چرا كنيزك به سمت زنداني نميرود.
چشمش را از روي سوراخ برداشت. قامت لاغر و درازش را صاف كرد. دستي به كمرش كشيد و زير لب با عصبانيت گفت: از بس تاريك است نميشود چيزي ديد.
چشمهايش را ماليد و دوباره خم شد و چشمش را گذاشت روي سوراخ. از آنچه ديد خشكش زد، شايد خواب ميديد، اما نه، بيدار بود.
كنيزك به سجده افتاده بود. موهاي سياه و بلندش كه گويي با تاريكي زندان گره خورده بود، پخش شده بود روي زمين. صورتش پيدا نبود موها صورتش را پوشانده بودند. گريه ميكرد و ميگفت: قدوس، قدوس، سبحانك، سبحانك.

هارون نشسته بود روي تختش و آرام و قرار نداشت. با كف دستش ميزد روي پيشانياش و لب پايينياش را تند و تند گاز ميگرفت. صدايش در تالار قصر پيچيد: به خدا قسم! او را سحر كرده است! آري موسي بنجعفر(ع) او را سحر كرده است. با صداي بلند و خشمگين پردههاي حرير و سبك كه به ديوار و پنجرههاي گرد و بيضي شكل تالار آويزان بود، لرزيد. غلام هم دست به سينه ايستاده بود. آنقدر سرپا ايستاده بود كه دوست داشت برود يك جاي دنج و آرام، بنشيند و تكيه بدهد به ديوار. داشت به موسي بنجعفر(ع) فكر ميكرد و تأثيري كه بر روي كنيزك گذاشته بود. به كنيزك نگاه كرد كه گوشهاي كنار كنيزان ديگر ايستاده بود.
داشت زير لب چيزي زمزمه ميكرد. حتما ميگفت: قدوس، قدوس، سبحانك، سبحانك. صداي فرياد هارون باز در تالار پيچيد اين بار، با كنيزك بود: بگو ببينم يك دفعه چهاَت شد؟ او با تو چه كرد كه به اين وضعيت افتادي؟ لبهاي كنيزك آرام آرام به هم ميخورد. همه چشمها به لبهاي او گره خورده بود. كنيزك نگاهش را در تالار گردانيد: ديوارهاي سفيد با حاشيهكاريهاي بنفش و آبي، پنجرههاي چوبي مشبك كه از پشت پردههاي نازك پيدا بود، زمين سنگي و درخشان تالار همه و همه جلوي چشمهايش ميرقصيدند. در خيالش تالار قصر با آنچه كه او ديده بود، از زمين تا آسمان فرق ميكرد؛ اصلاً قابل مقايسه نبود.
صداي هارون الرشيد او را به خودش آورد: پس چرا ساكتي؟ كنيزك! زودباش! سريع!
كنيزك ديگر آن كنيزك قبلي نبود، از اين رو به آن رو شده بود. ديگر چشمهاي سياه و درشتش را خمار نميكرد و تند و تند مژههاي بلند و تابدارش را به هم نميزد.
كنيزك به حرف آمد:
ـ من توي زندان كنار او بودم. مرتب جلوي او راه ميرفتم و به هر طريقي سعي ميكردم توجه او را به خود جلب كنم اما او اصلاً به من محل نميگذاشت. انگار كه مرا نميديد. همهاش مشغول نماز بود. بعد از نماز هم دائما ذكر ميگفت: يك بار از او پرسيدم: آقاي من! آيا نيازي داري كه من بتوانم آن را انجام دهم؟ گفت: نيازم به تو چيست؟
گفتم: مرا فرستادهاند كه به حاجات شما رسيدگي كنم. يك دفعه با انگشتانش به نقطهاي اشاره كرد و گفت: پس اينها براي كيست؟
كنيزك ايستاده بود كنار كنيزكان و غلامان ديگر و هر چه را برايش پيش آمده بود، براي هارونالرشيد تعريف ميكرد: دوست داشت دوباره برود توي آن باغ بزرگ و پر درخت. همان باغي كه زير درختهايش پر از گل لاله بود. همان باغي كه يك عالم درخت انار داشت و شكوفههاي انار مثل ستاره ميدرخشيدند.
ياد تختهاي بزرگي افتاد كه دور تا دور باغ چيده شده بود. روي تختها را با فرشهاي ابريشمي پوشانده بودند. توي باغ غلامان و كنيزكان خوشاندام و خوشقيافهاي در تكاپو بودند. لباسهايشان از حرير سبز بود. حرير سبزي درست مثل برگ درخت انار، توي دستشان هم ظرفهاي بلوريني بود از آب و خوراكي. كنيزك هر چه در خاطرش بود به زبان جاري كرد. پردههاي دور تا دور تالار آرام آرام تكان ميخورد. دلش ميخواست يكي از آن كنيزكان سبزپوش را گير بياورد و از او آب بخواهد، دلش ميخواست توي زندان باشد و باز امام با انگشتانش به نقطهاي اشاره كند؛ اشك از چشمانش سرازير شد و زير لب گفت: قدوس سبحانك سبحانك.
منبع: مناقب آل ابيطالب، ج 4، صفحه 297.
1 ـ «اين شما هستيد كه به هديه آنان خوشحال هستيد» مرا احتياج به خدمت نيست و نه امثال اين خدمتگزاران.
برشی از یک امتداد!
عروج اسوه صبر و ایثار،بزرگ بانوی هاشمیان،دختر حیدر کرار،حضرت زینب کبری علیهاالسلام تسلیت باد.
شب وفات بانو زینب(س) فرصتی شد تا این مقاله را مروری بکنم...
از دست ندهیدش....
كربلا، بيابان سوزاني است كه در آن بال و پر منطق ميسوزد. سر عقل خم ميشود. پاي چوبين استدلال ميشكند و زبان استدلال، لال ميشود.
پيش از حسين(ع) و پس از او، صحنه تاريخ هماره ميدان نبرد حق و باطل بوده است. اما چرا از ميان اين همه، عاشورا حماسهاي ديگرگونه است؟
شايد حضور چهرههاي گوناگون يك جامعه، مثل زن، كودك، جوان، پير و ... يا وجود تمام عناصر يك زندگاني كامل مانند تشنگي، ايثار، عشق، مظلوميت، نيايش، خواب، بيداري، جهاد، وفاداري و ... بر اين تابلو، رنگي از جاودانگي پاشيده است.
اما غير از اين شايد بتوان گفت كه در درگيري مستمر حق و باطل، چيزي كه اثر آن كمتر از خود آن درگيري نيست، آگاهي تاريخ و جامعه از آن است، چون افراد و جوامع زوالپذيرند و اگر درگيري حق و باطل، تنها در ميان نيروهاي درگير در كشمكش مطرح باشد. هر دو نيرو روزي از بين خواهند رفت. اما اگر پيام اين درگيري به گوش تاريخ و به دست جامعه برسد، اثري زوالناپذير خواهد داشت.
و شايد بتوان گفت آنچه مبارزه حق و باطل را در طول تاريخ امتداد داده، پيام آن بوده است.
در اينجا هم درگيري حسين(ع) و يزيد را پيامبراني است. يكي پيامبري كه «امام» است. و ديگر پيامبري كه «زن» است. و ديگراني كه هر كدام بار پيامي را به دوش جان داشتند.
چه ميتوان گفت از زبان آتشين سجاد(ع)؟ و چگونه ميتوان گفت كه آن امام در عاشورا چه ديد و چه شنيد و چه كشيد! و پس از آن چه ميبايست ببيند و بكشد! كه اگر او نبود فريادهاي زينب(ع) هم در گنبد تاريخ طنيني ميافكند و سپس رفته رفته به خاموشي و فراموشي فرو ميرود.
چرا كه او حلقهاي طلايي از زنجيره خدايي امامت بود و اگر او نميماند، هيچ كسي و حتي هيچ زينبي توان امتداد اين ريسمان آسماني را نداشت.
و از زينب(ع) گفتن نيز خود از سجاد(ع) گفتن است. چرا كه زينب(ع) با حضور امام، زينب(ع) بود، كه اگر امام نباشد هر حركتي بيجهت و محكوم به زوال است.
و اگر زينب(ع) در آنجا نبود، كلاغهاي
سياه چنان بر جناياتشان بال ميگستردند كه به جز سياهي چيزي به يادگار نميماند. و
اين است كه تا قرآن گشوده است، كتاب عاشورا بسته نخواهد شد. چرا كه مرگ قهرمانان اين داستان، آخرين برگ كتاب نيست.
و زينب(ع) فصلي ديگر بر اين كتاب ضميمه كرد. فصلي بيپايان كه همچنان ورق ميخورد و هر ورقش عاشورايي است.
و نه تنها هر زميني، كه هر سينهاي كربلايي است كه هر دم در آن عاشورايي بپاست. و حسيني و يزيدي در پهنه آن به نبرد ايستادهاند. تا كدام پيروز شوند. هر چند كه حسين(ع) هيچ گاه شكست نخورده است. چرا كه هميشه زينبي هست تا همچنان كه علي(ع) ذوالفقار از نيام برميكشيد؛ زبان از كام بركشد و چون طوفان بتوفد و چون سيل بخروشد و در
اسارت هم با گردن افراخته گام بردارد و با روي افروخته بر سر ابنزيادها و يزيدها فرياد بكشد.
آري، حسين(ع) هيچ گاه نمرد و هيچ گاه شكست نخورد. و پرچمش بر زمين نيفتاد. پرچم حسين(ع) خونآلوده شد؛ اما خاكآلوده نشد. و حسين(ع) نه تنها شكست نخورد بسا غنيمت كه آن روز به چنگ آورد و براي ما به وديعه گذاشت.
او گوهر گران شهادت را از دشمن به غنيمت گرفت و چه غنيمتي از اين گرانمايهتر؟!
آري حسين(ع) نمرد، كه اگر مرده بود، چرا پس از سالها «متوكل» دستور داد تا قبر او را آب ببندند و اگر كسي به زيارت آن برود، دستش را قطع كنند.
و اما يزيد، او نه تنها نتوانست از خود حسين(ع) بيعت بگيرد كه از خون او نيز نتوانست. چرا كه خون حسين(ع) پيام و پيامبر داشت.
و يزيد اگر زنده ماند، از آن بود تا ما در امتداد آن خط سرخ هر روز يزيدي را بكشيم و انتقام خون حسين(ع) را كه هنوز ميجوشد و تا آن سوي هنوز خواهد جوشيد از آنان بگيريم.
و اگر حسين(ع) تشنه ماند و حسينيان تشنه ماندند، از آن بود تا ما هر روز با اشك و خون، گلوي تشنهاشان را تر كنيم و از تشنگي آنها بياموزيم كه اگر تشنه بوديم، و از اندك سپاه آنها بياموزيم كه اگر اندك بوديم و تمام دنيا در برابر ما ايستاده بود؛ باز هم عاشقانه بجنگيم، حتي اگر هفتاد تن باشيم!
و بياموزيم كه هر كدام يزيدي را در درونمان بكشيم و با جاني حسيني و زباني زينبي به قيامي حسيني و پيامي زينبي برخيزيم. و بياموزيم كه گرسنگي بخوريم و برهنگي بپوشيم، اما بندگي نكشيم.
خون بدهيم، اما دين نه! جان بدهيم، اما ايمان نه!
آن روز آب فرات را بر حسين(ع) و يارانش بستند؛ و امروز بگذار تمام آبهاي جهان را بر ما ببندند. ما آموختهايم كه تشنه و گرسنه بجنگيم، اما چه شكوهمند است اينكه بدانيم تاريخمان را خود مينويسيم، و نه تنها خود آن را ورق ميزنيم، كه خود، برگ برگ تاريخيم. كلمه به كلمه آن با قطره قطره عرق جهاد و خون شهادتمان رنگ ميگيرد و صفحات آن از التهاب نفسهاي اسبمان به شماره ميافتد.
و ما اين همه را از عاشورا داريم. و عاشورا را از حسين(ع) داريم. و حسين(ع) را از زينب(ع) و زينبيان!
حسين(ع)، خوب ميدانست چه كسي را بايد با خود ببرد، و چه كساني را! كدام مورخي ميتوانست بهتر از زينب(ع) بنويسد كه بر آنان چه رفته است؟ چه زباني بايد كه با زر بسته نشود؟ و چه دهاني بايد كه با زور شكسته نشود؟
حسين(ع) همچنان كه از ديروز، امروز را ـ كه عاشوراست ـ ديده بود؛ از امروز هم فردا را ديده بود! و زينب(ع) را براي فردا با خود برده بود! و سجاد(ع) را براي فردا ميخواست!
حسين(ع) دست زينب(ع) را گرفت و او را با خود به نمايشگاهي برد تا خدا را تماشا كند!
و حسين(ع) زينب(ع) را با خود به آزمايشگاهي برد تا آزمايش خدا را تجربه كند!
و عاشورا تجربه بود. و عاشورا معيار بود! معيار ايثار! و عاشورا نهايت صبر است. و حسين(ع) آخر خط است! و حُرّ تجسم اختيار انسان! و زينب(ع) پايان شكيبايي!
عاشورا فرهنگي است كه هر كلمهاي در آن معني ديگري دارد، در قاموس عاشورا، مرگ يعني زندگي، اسارت يعني آزادي، شكست
يعني پيروزي، در آنجا ديگر زن به معني ضعيفه نيست، كه زن يعني آموزگار مردانگي! چرا كه اين بار، بار تاريخ بر شانههاي يك زن افتاده است. و چه ميگويم؟ كه تاريخ خود،
گنجايش و ظرفيت چنين زني را ندارد! كه اگر او نبود و ديگران نبودند، شايد عاشورا هم نبود و حسين(ع) نبود ...
و اگر حسين(ع) نبود، چه كسي ميتوانست بگويد، كه در «نتوانستن» نيز «بايستني» هست؟ و چه كسي ميتوانست بگويد: مسؤوليت در «آگاهي» هم هست؟ چه، آنجا كه «توانايي» نيست «آگاهي» نيز خود نوعي «توانايي» است.
چرا كه اگر به «تواناييهاي» خود «آگاه» نباشي، مسؤوليت را احساس نميكني، ولي همين كه آگاه شدي كه مسؤولي، هيچ هم كه نداشته باشي، جان كه داري! و هيچ كه نباشد، خون كه هست! ايمان كه هست! و امكان شهادت كه هست!
و نيز اينكه اين همه ميگويند: «امام حسين(ع) ميدانست كه شهيد ميشود يا نميدانست؟ ميتوانست يا نميتوانست؟»
اينجا سخن از دانستن و ندانستن نيست، و سخن از توانستن و نتوانستن نيست!
حديث عاشورا بسي فراتر از اينهاست!
اينجا سخن از «خواستن» است و «بايستن»!
سخن از «توكل» است به معني راستين آن!
آنها كه درگير آن سخنانند، از آن است كه «توكل» را ندانستهاند، يا درست نداستهاند!
چرا كه توكل، تعهد به انجام وظيفه است؛ نه تضمين سرانجام آن!
توكل، يعني كه «انجام» وظيفه را به «خود»، و «سرانجام» آن را به «خدا» واگذاريم!
و حسين(ع)، تنها اين چنين كرد!
اگر حسين(ع) نبود، اينها همه نبود! و اگر زينب(ع) نبود، زنانمان و حتي مردانمان، از چه كس پيامبري ميآموختند؟
آن روز ظهر همه چيز پايان يافت. نه، آن روز همه چيز آغاز شد. كار حسين(ع) تمام شده بود و كار زينب(ع) آغاز ميشد.
و عاشورا، نه يك آغاز بود و نه يك پايان! عاشورا «يك ادامه» بود!
يك امتداد! برشي از يك امتداد!
و زينب(ع)، ادامهدهنده اين امتداد بود، كار حسين(ع) پايان يافت. و كاروان خون حسين(ع) به راه افتاد. از پيچ و خم جادههاي تاريخ گذشت و هنوز هم همچنان پيش ميرود.
كاروانسالار اين كاروان، نه يك زن، و نه يك شخص، كه يك مفهوم بود!
يك مفهوم مجرد، كاروان را به پيش ميراند!
و زينب(ع) آن مفهوم بود!
و زينب(ع) را از همان كودكي آن چنان بزرگ كرده بودند كه ظرفيت چنين حماسهاي را داشته باشد. و چشمهايش را آن چنان گشوده بودند كه تاب ديدن آفتاب ظهر عاشورا را داشته باشد. و زبانش را آن چنان تيز كرده بودند كه بر جگر خصم، زخم زبان بزند!
و اينك زينب(ع) را به ياد بياور، در شام غريبان!
و زينبيان را، اين غريبان آشنا را در ميان آشنايان غريب!
و زينب(ع) را كه وقتي خورشيد بر آسمان بود، همه چيز بود: خواهر، مادر ... و همه چيز داشت: برادر، پسر، تكيهگاه ...
اما شب چه بود؟ فقط تنها بود! و هيچ نداشت، هيچ، حتي تشنگي! هيچ، حتي اشك! تنها يك چيز داشت، عشق! و اين تنها دارايي و يارايي زينب بود!
به راستي كه آزمايش خدا چه توانفرساست! مرگ، تنها يك لحظه است، اما اينكه كسي، آن هم زني، هفتاد بار بميرد، و به جاي هفتاد نفر زخم تير و نيزه بچشد و باز زنده باشد، شگفت است!
اينك زينب(ع) بايد همه چيز باشد. كودكان را مادر باشد. و پدر باشد، و تازيانهها را سپر باشد.
اما كسي كه بتواند مرگ يك محمد(ص) را تاب بياورد. و مرگ يك مادر، آن هم يك فاطمه(ع) را ببيند و نميرد. و شكاف پيشاني
يك علي(ع) را ببيند و نشكند و پس از آن باز زنده باشد، عجيب نيست اگر بتواند، و عجيب است اگر نتواند آخرين يادگار عزيزانش را تاب وداع داشته باشد.
كه او دختر فاطمه(ع) است و همين بس كه بتواند!
و او دختر علي(ع) است و همين بس كه بتواند!
و او خواهر حسين(ع) است و همين بس كه بتواند!
و او خود، زينب(ع) است و همين بس كه بتواند!
و اينك زينب(ع) يك دريا آرامش است كه هزاران طوفان را در دل نهفته دارد. و تنها وصيت برادر را در خاطر دارد كه: «صبر كن بر بلا و لب به شكايت مگشا، كه از منزلت شما خواهد كاست، به خدا، كه خدا با شماست!»
آن شب، زينب(ع) با كودكان و زنان در ميان قطعات پراكنده ميگشتند؛ آن طرف دست پسري، اين طرف بازوي شوهري، پاي برادري، بدن بيسري!
و اينها همه پيامبر ميخواست، آن همه خون اگر در همان جا ميخفت، ما چه ميكرديم؟
و به راستي كه زينب(ع) پيامبري امينبود!
و من، اينها، همه را گفتم، اما هنوز در شگفتم كه عاشورا چه بود؟ و چگونه بود؟ و زينب(ع) كه بود؟ و حسين(ع) كه؟
و نميدانم كه آن روز و آن شب چگونه در تقويم تاريخ ميگنجد؟
و شانههاي كدام زن است كه توان اين همه بار دارد؟
و كدام كوه است كه تكيهگاهش را از او بگيرند و او همچنان استوار بماند؟
و كدام ماه است كه خورشيدش را بكشند و او همچنان بتابد و محاق را بشكافد؟
و كدام آسمان است كه هفتاد ستارهاش را فروكشند و او همچنان بر طاق بماند؟
و كدام زن است كه پاره دلش را گلو بدرند و او همچنان با هزار دل، عاشق باشد؟
زينب(ع)! و تنها زينب(ع)!
زينب(ع) تنها! و زينبيان تنها!
زنی که پیامبر بود.قیصر امین پور(با اندکی تخلیص)
رَبِّ اِنّی مَغلوبٌ فانتَصِر ...
آخ که چقدر دلم برای این زمین زدنهایت تنگ شده بود ... همچین که به زمینم بزنی و به خاکم بکشانی و طعم تلخ ذلت و ضعف انسان بودنم، کام وجودم را تلخ کند و خُلِقَ الانسانُ ضعیفا هایت، به جانم بیفتد و داغانم کند و دلم از شرم گناه کردن زیر سنگینی نگاهت، کمر خم کند و تا شود و به خاک بیفتد ...
بعد بیایم سر سجادهام تا مثل آن قدیمها، دو رکعت از آن نمازهای اعلام نیاز به درگاهت روانه کنم و اینبار، بر خلاف هر بار، توی قامت دو رکعتی نمازم، به گوشم بخوانی که بخوانم رب انّی مَغلوبٌ ... و من، قامت نبسته، توان ایستادنم را به وحیای چنین نزدیک و سنگین، ببازم و یک راست سر به سجدهات بگذارم و از بوی مهر تربتی که تمام مشامم را پر میکند، به آغوش گشوده تو راهم را باز کنم ...
حالا، دست های ما به نشانهی تسلیم، بالا رفته است ... هر آنچه امر و قضای شما باد، روانهی دلی که فاتحش شدی ...

برداشت از وبلاگ "بی بال پریدن"
********
امشب شب آرزوهاست...
نترس!راه بخشش شاید در نظرت سخت و طولانی باشد اما امشب اگر عاشق شوی، پیاده هم میشود تمام مسیر را بیهیچ سخنی از رنج و کم طاقتی طی کنی.
امشب،آرزو کن هرآنچه که نداری....هر آنچه که برای به دست آوردنش در تب و تابی....
خدایت وعده داده....
وعده ات باشد:امشب پای سجاده نیاز
.....
از لحظه ی غایب شدنت تا امشب،
هر شب، لیله الرغائب شده است؛
اللهم عجل لولیک الفرج

بدون شرح
هر وقت خواستی بفهمی که نزد من چه مقامی داری، پس بنگر که من نزد تو چگونه هستم.
کافی، ج۲، ص۶۵۲
.
.
.
بر روی چشمانم قدم بگذار
راهت نمی افتد به ما انگار یک بار
بر روی چشمانم قدم بگذار یک بار
دیدند خیلی ها تو را، اما نبوده
سهم نگاه من از آن بسیار یک بار
بین بساطم نیست آهی که بگیرد
چشم خریدار تو را ای یار یک بار
یابن الحسن هایم جواب آیا ندارد؟!
پاسخ بده بر این همه تکرار یک بار
این عاصی بر روی خاک افتاده را هم
در زمره دلدادگان بشمار یک بار
ناقابل است اما دعا دارم همیشه
خرج تو گردد جان بی مقدار یک بار
ای کاش می شد که برای ما بگیری
وقت ملاقاتی از آن بیمار یک بار
بد دید از همسایه ها اما نیفتاد
او از لبش "الجار ثُم الدار" یک بار
با دردها می ساخت اما دم نمی زد
از زخم های آتش و مسمار یک بار
***محمد بیابانی***
امتداد
وَ سـَتـُنـَبـِئُكَ اِبـْنـَتـُكَ بـِتـَضـافـُرِ اُمـَتـِكَ عـَلى هـَضـْمـِهـا فَاحْفِها السُؤ الَ وَاَسْتَخْبِرْها الحالَ *...
اى رسـول خـدا! بـه زودى دخـترت تو را آگاه خواهد ساخت كه امّتت در ستم كردن به وى اجتماع كـرده بـودنـد.
پـس هـمـه چـیـز را از او سـؤ ال كـن و از حال او جویا شو...!
*امـام عـلى علیه السلام بـه هـنـگـام خـاك سـپـارى پـیـكـر ِ حـضـرت زهـرا سلام الله علیها
کوچه ؛
قنفذ غلاف بر می دارد ...
.
.
.
قتلگاه ؛
و الشمر جالس عَلی ...
.
.
.
و حالا ؛
.
.
.
این داستان تا کی ادامه دارد؟؟!!....
تا من،منم،ضمیر تو پیدا نمی شود
بسم رب المهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف)
عمریست که این عطش به لب ها مانده
از هجر حبیب ، تاب و تب ها مانده
چون حائل ماست این گناهان،آری
خورشید به پشت ابر و شب ها مانده
کوتاه بشنوید از حجت الاسلام پناهیان
التماس دعا
اگر می شـود می توانی بـمان
ببین می تــوانی بمانی بمان
عزیزم تو خیــلی جـوانی بمان
تو هم مثل من نیمه جـانی بمان
زمــین گـیر من،آســمانی،بمان
اگر می شـود می توانی بـمان
تو نـیلوفرانه تـریـن یاس شـهر
وجود تو کانون احـساس شهر
دعا گوی هر قـدر نشناس شهر
نکش دست از دست دستاس شهر
نباشـی، چـه آبی چه نانـی بمان
چه شد با علی همسفر ماندنت
چه شـد ماجرای سـپر ماندنـت
چه شد پـای حـرف پـدر ماندنـت
پس از غـصه ی پشـت در ماندنت
نـدارد علــی هـمزبانی بمــان
برای علی بی تو بـد میشود
بدون تو غم بی عـدد میشود
نرو که غــرورم لــگــد میشود
و این سـقف،سـنگ لحدمیشود
تو باید غــمم را بدانــی بمــان
چرا اشــک را آبـرو میکــنی
چرا چــادرت را رفـو میکـــنی
چرا اسـتخوان درگـلو میکــنی
چرامـــرگ را آرزو میکـــــنی
چه کم دارد این زنــدگانی بمان
*صابر خراسانی*

گهواره ی من!
سنا چون گاهواره ای بود که دو سال آرام روح وجانم شد...
آری من دوسال است که متولد شده ام...
شاید در ظاهر زمان خداحافظی از شورای مرکزی فرا رسیده اما بقول دوست محترمی :
"من به خود نامدم اینجا که بخود باز روم..."
...............................................................................
+ آقا جان شرمنده برای آنچه باید میبودیم اما نبودیم...
++ ذوق زده شدم که هنوز رمز عبورم فعال است![]()
+++ دلم در سنا جا مانده..
++++ تبریک به شورای جدید
+++++ یا حق
عمیدی
کتاب "کمی دیرتر"

بارها در طول نوشتن اين رمان دچار ترديد و دودلي شدم. يک دلم ميگفت: بيا و از خير اين کار بگذر و براي خودت دشمن تراشي نکن. عقل هم چيز خوبي است! مثل مگس بر روي زخم ها و عفونت ها ننشين!
خوبي ها را ببين. دل ديگرم ميگفت: نويسنده بايد آينه باشد. آينه اگر زشتي ها را بپوشاند و فقط زيبايي ها را نشان دهد که ديگر آينه نيست ... سرت را درد آوردم ولي دوست داشتم بدوني که در طول اين کار با خودم چه دست و پنجه هايي نرم کردم ...
به خودم گفتم عموم کساني که پيش از اين تقدير و تحسينت ميکردند، بعد از انتشار اين کار، ممکنه تقبيح و نکوهشت کنند."
متن بالا بخشي از فصل سوم کتاب "کمي ديرتر" اثر سيد مهدي شجاعي است که در قالب رمان و در 267 صفحه به تحرير در آمده است. "کمي ديرتر" عنوان کتابي است که جامعه امروزي و تمامي مدعيان انتظار حضرت ولي عصر (عج) را توصيف ميکند و آنها را در مرحله ي عمل مقابل تمام شعارهايشان قرار ميدهد؛ افرادي از همهي اقشار و اصناف جامعه.
.....................................................................................
اين اثر كه از چهار فصل زمستان، پاييز، تابستان و بهار تشكيل شده، نگاهي است متفاوت و نقادانه به فضاي انتظار جامعه امروز. رمان با يك اتفاق شگفت و غريب آغاز ميشود، جشن نيمهشعبان و مجلسي پرشور و بسياري كه فرياد «آقا بيا» سردادهاند...
............................................................................................................
در فصل اول يعني زمستان، شجاعي از آن شب يعني شب ولادت امام زمان عليه السلام مينويسد. شبي که در آن نه براي پيدا کردن سوژه که بر اساس اعتقادات خود در آن جلسه شرکت کرده است. داستان از آنجايي آغاز ميشود که در آن مجلس زماني که همه جمعيت يک صدا ميگفتند: «آقا بيا، آقا بيا» جواني به نام اسد، صدا ميزد که «آقا نيا، آقا نيا» و داستان به گونه اي جذاب ميشود که هر فردي که داخل مجلس است عکس العملي در قبال اين حرکت از خود نشان ميدهد. از مداح جلسه يعني حاج اصغر که جوان را نفوذي هيئت حاج اکبر ميداند و اينگونه وانمود ميکند که او با فرستادن اين جوان قصد داشته مجلسش را بر به هم بزند بگيريد تا فردي به نام آقاي نوراني که دو دوره نماينده مجلس بوده و الان معاون وزير است و اين حرکت را برنامه اي طراحي شده از طرف جناح رقيبش ميداند.
چندين نفر در اين بين بر اساس شخصيت و سطح درک خود، با جوان در حال صحبت کردن هستند و در مقام نصيحت او را توبيخ ميکنند و همه اين اتفاقات در شرايطي رخ ميدهد جوان سرش را پايين گرفته و فقط گوش ميدهد. اينجا است که شجاعي کاغذي را براي قرار ملاقات گذاشتن با جوان در جيب او ميگذارد تا علت اين کار و همچنين علت اينکه چرا پاسخ افراد در جلسه را نداده جويا شود.
......................................................................................................
شجاعي اين افراد را به گونه اي انتخاب کرده که در واقع ما ميتوانيم خود را با توجه به اينکه شخصيتمان نزديک به کدام يک از اين افراد است با آن مقايسه کنيم. از مداح و روحاني و نماينده مجلس و کاسب و بازاري بگير تا يک دانشجو و يا استاد دانشگاه يا يک فرد نگهبان که افغاني است و يا فردي که در زمينه مهدويت کار کرده و يا حتي يک فلسطيني که بهانه او نيز مانند ديگر افراد خواندني و متنبه کننده است و جالب اينجا است که هر کدام ميگويند آماده ايم در رکاب حضرت باشيم ولي الان نه، کمي ديرتر.
...............................................................................
تابستان عنوان فصل سوم کتاب "کمي ديرتر" است که در اين فصل شجاعي از نگاه اسد به بررسي نامه عمل خود ميپردازد و در آن دنبال کار خالصي ميگردد که اين بهانه او را براي هم رکابي حضرت انتخاب کند. يکي يکي اعمالي که به زعمش خالص بوده را ميشمارد و از طرف ديگر توسط اسد رد ميشود. تا اينکه به رمان "کمي ديرتر" ميرسد. شجاعي در اين باره خطاب به اسد مينويسد:
"بارها در طول نوشتن اين رمان دچار ترديد و دودلي شدم. يک دلم ميگفت: بيا و از خير اين کار بگذر و براي خودت دشمن تراشي نکن. عقل هم چيز خوبي است! مثل مگس بر روي زخم ها و عفونت ها ننشين! خوبي ها را ببين. دل ديگرم ميگفت: نويسنده بايد آينه باشد. آينه اگر زشتي ها را بپوشاند و فقط زيبايي ها را نشان دهد که ديگر آينه نيست ... سرت را درد آوردم ولي دوست داشتم بدوني که در طول اين کار با خودم چه دست و پنجه هايي نرم کردم ... به خودم گفتم عموم کساني که پيش از اين تقدير و تحسينت ميکردند، بعد از انتشار اين کار، ممکنه تقبيح و نکوهشت کنند."
و دست آخر اينگونه نتيجه مي گيرد:
"...يک کلام از حضرت مولا به ياد يکي از دو جبهه دل آمد. فصل الخطاب شد و به داد دعوا رسيد. همون کلام که فرموده بود: تلخي حق، تو را از بيانش باز ندارد. حقيقت را بگو اگر چه تلخ باشد. و من –درست يا غلط- چون نوشتن آن رمان را بيان واقعيت و حقيقت ميدونستم دل دادم و از جون مايه گذاشتم."
در فصل آخر يعني بهار سيد مهدي شجاعي نمونه هايي از منتظران واقعي را از زبان اسد معرفي ميکند و در مورد آنها به نقل حکاياتي ميپردازد. شايد جالب باشد که خواننده اين حکايات را شنيده باشد ولي قلم روان شجاعي به تو اجازه بستن کتاب و ادامه ندادن مطلب را نميدهد. حکاياتي از علامه مجلسي، علامه حلي و کربلايي محمد قفل ساز.
..............................................................................................................
+ سلام دوستان... "کمی دیرتر" را لطفا کمی زودتر بخوانید!
++ پس از خواندن کتاب واقعا "هیچ ندارم برای گفتن...! "
+++ امید که شما حرفی داشته باشید پس از خواندنش..
فرا جشن میلاد امام هادی علیه السلام

به مناسبت ميلاد بزرگ امام هادي عليه السلام:
فراجشني در دانشگاه شهيد رجايي با سخنراني استاد رائفي پور با همكاري دانشگاه شهيد رجايي، كانون مهدويت سنا ـ سايت ANTi666 و سايت اسلام مووي برگزار مي گردد.
بی او...
اینجا ...
فرقی نمیکند کجاست !
بی تو ـ همه جا دور است....
معرفي كتاب

خواندن مجموعه كتاب ۳ جلدی " در محضر (آيت الله العظمي) بهجت"
را پيشنهاد مينمايم.
ماه رمضان گواراي روحتان باد.
يا حق.
شب نور!
در شگفتم از كسي كه چهار شب از سال را به بيهودگي بگذراند :
شب عيد فطر ، شب عيد قربان ، شب نيمه شعبان و اولين شب از ماه رجب.
................................................................
... چقدر زيبا بود زمزمه ي دلنشين كميل كه نوازشگر روحمان شد..
چقدر زيبا بود سعي براي گشودن پنجره اي از جنس نياز رو به آسمان ...
چقدر زيبا بود اظهار عجز و طلب توفيق بندگي...
و چقدر زيباتر اشك هايي از سر دلتنگي..
دلتنگي براي او كه خواهد آمد.
آقا دلمان تنگ است...
العجل يا مولاي يا صاحب الزمان (عج)...
.........................................................................
*تشکر فراوان از همگی... یاحق
دلم...
دلم از آن حال و هواهایی میخواهد که قدیمترها داشت!
دلم یک دویدن از ته دل برای" آقا "میخواهد...!!!
دلم... نور میخواهد....
به بهانه بهار
پیراهن خاکی23(فتح خرمشهر)

چه روز باشكوهي است سوم خرداد، روزها و شبهاي منتهي به آن، سراسر خاطره و نيايش است و چه باشكوه كه نخلها همچنان ايستادهاند. نخلها هنوز ايستادهاند تا مقاومت را به رخ تاريخ بكشند، كارون همچنان جريان دارد تا رفتن و پيوستن را متجلي سازد.
نخلها هنوز ايستادهاند تا ما بدانيم مردان و زنان اين سرزمين چگونه از خود عبور كردند...
نخلها بيدارند و از راز و رمز شب، سنگر و سكوت و ستاره ميگويند، نخلها ايستادهاند، خدايا ! فردا چه خواهد شد...
خدايا چه ميشود اگر خورشيد بر سرزمين طلايي "خرمشهر" فرود آيد و بر دستان زنان و مردانش بوسه زند، سزاوارست اگر ماه بر پيشاني اين سرزمين سجده كند.
خدايا سزاوارست اگر ستارهها يكي يكي بر زمين آيند تا در برابر عظمت فرزندان اين خاك كرنش كنند.
خدايا! كجايند آن مردان به ادعايي كه از نور هديه ميچيدند.
كجاست فرياد الله اكبر مردان خدايي كه قلب دشمن را ميشكافتند.
خدايا!اين قطار قديمي در بستر موازي كدام تكرار خواهد ايستاد ... نكند توقف و ماندن ما بهانهاي براي سوار شدن بر قطار تكرارها شود و ما غافل از شهدا فقط تصوير آنها را در قاب و طرح جادهها ببينيم. چقدر فاصله افتاده بين ما و خرمشهر...
اما نه! انگار همين ديروز بود كه نخلها هم، آهنگ رفتن داشتند و لحظههاي پر از دوست داشتن در تمام زمان جاري بود و همه در جستجوي شهادت!
رفاقت بود و رفاقت و رقابت معنا نداشت...
خدايا! چگونه ميتوان اين همه عظمت را فراموش كرد كه تاريخ در برابر آن سر تعظيم فرود آورده است.
خدايا!چگونه ميتوان در برابر بزرگي مردان و زنان اين سرزمين سكوت كرد و هيچ نگفت! مگر ميشود؟ چگونه ميتوان در قطار قديمي تكرار در خطوط موازي ماندن و رفتن، در جا زد و در برابر مردمي كه به زيبايي ايستادند، ساكت ماند!
آري! چگونه ميتوان سكوت كرد و نگفت كه 45" روز " مقاومت يعني شكستن دشمن، يعني عشق و ايمان، يعني اعتقاد، يعني رستن از اسارت دنيا و پيوستن به حق ... آزادي به معناي مطلق كلمه!
با تمام وجود،
تنها ميتوان گفت "خرمشهر را خدا آزادكرد..."
و تنها ميتوان گفت: اي جادههاي سخت ادامه، ما را لياقت رفتن نيست...؟
ياد همه شهدا به ويژه شهداي سوم خرداد خرمشهر گرامي وجاودان باد.
آخرین دقایق...
« بسم رب المهدی (عج) »
آخرین دقایق جمعه ی انتظار هم گذشت؛
جمعه ای که باز هم داغ طلوع خورشید را بر تاریکخانه دلم گذاشت.
اما این جمعه ، جمعه ای دیگر بود ... جمعه وداع ، جمعه دل کندن از سکوی پرواز ، جمعه ی دل بستن به یک دنیا خاطره ، یک دنیا تصویر نورانی، یک دنیا صدای صمیمی ...
حافظه ام را ورق می زنم. زیباترین ها را می بینم. آنقدر نگاه می کنم تا در دریای جاری چشمانم غرق می شوم .
چگونه می توانم فراموشت کنم؟! سنای من... سکوی پروازم ... جاده نورانی ام به سوی اوج از اعماق چاه ظلمانی وجود...
چگونه می توانم لطیف ترین احساسات که در ژاله ای غمگین از چشمان خالص ترین منتظرانش می چکید را از خاطر برم؟!
چگونه می توانم با اخلاص ترین موجودات زمینی، که رنگ خدایی به خود گرفته بودند را از یاد برم؟!
نه ! نمی توانم فرشتگان انسان نما را به دست فراموشی بسپرم ! حتی نمی توانم عطر باران چشمان به رنگ آسمانشان را از یاد برم!
فقط می توانم با هر بار زمزمه ی دعای سلامتی امام عصر (عج) ، گلدان خاطره ام را با دعای موفقیت برای یاران باوفایش آبیاری کنم.
ای آفتاب به شب مبتلا خدا حافظ
غریب واره دیر آشنا خدا حافظ
به قله ات نرسانید بخت کوتاهم
بلند پایه بالا بلا خدا حافظ
تو ابتدای خوش ماجرای من بودی
ای انتهای خوش ماجرا خدا حافظ
به بسترت نرسیدند کوزه های عطش
سراب تفته چشمه نما خدا حافظ
میان ماندن و رفتن درنگ می کشدم
بگو سلام بگویم - و یا خدا حافظ -
اگر چه با تو سرشتند سرنوشت مرا
ندبه های دلتنگی
شكوه ظهور تو هنوز پرچم توفیق بر نیفراشته است و خورشید جمالت هنوز دیباى زرین خود را بر زمستان جان ما نگسترده است ، اما مهتاب انتظار در شبهاى غیبت سوسوزنان چراغ دلهاى ماست .
نام تو حلاوت هر صبح جمعه است و حدیث تو ندبه آدینه ها.
دیگر از خشم روزگار به مادر نمى گریزم و در نامهربانیهاى دوران، پدر را فریاد نمی كشم ؛ دیگر رنج خار مرا به رنگ گل نمى كشاند ؛ دیگر باغ خیالم آبستن غنچه هاى آرزو نیستند ؛ دیگر هر كسى را محرم گریستنهاى كودكانه ام نمى كنم.
حكایت حضور، برای من یادآور صبحى است كه از خواب سیاهى برخاستم و بهانه پدر گرفتم. من همیشه سرماى غم را میان گرمى دستهاى پدرم گم مى كردم.
كاشكى كلمات من بى صدا بودند ؛ كاشكى نوشتن نمى دانستم و فقط با تو حرف مى زدم ؛
كاشكى تیغ غیرت، عروس نام تو را از میان لشكر نامحرمان الفاظ باز مى گرفت و در سراپرده دل مى نشاند ؛
كاشكى دلدادگان تو مرا هم با خود مى بردند ؛ كاشكى من جز هجر و وصال ، غم و شادى نداشتم!
مى گویند: چشمهایى هست كه تو را مى ببنند …
دلهایى هست كه تو را مى پرستند ؛
پاهایى هست كه با یاد تو دست افشان اند ؛
دستهایى هست كه بر مهر تو پاى مى فشارند.
مى گویند: تو از همه پدرها مهربان ترى ، مى گویند هر اشكى از چشم یتیمى جدا مى شود بر دامان مهر تو مى ریزد.مى گویند ... مى گویند تو نیز گریانى!



