... نگاه می‌کنم به خودم و به دور و برم... سیاهی... سیاهی... شده‌ام مشکی پررنگ... پرکلاغی...

الهی بالحجه؛ العفو

ای که دستت می‌رسد کاری بکن!

تشنه‌ام... تشنه کمی سپیدی که از خویش دریغ کرده‌ام... می‌خواهم بگویم از آنچه در دلم جاری است... اما ... اما نمی دانم چرا گاه که حرف برای گفتن زیاد است نمی توان زبان گشود...نمی دانم راز این قفل شدنهای زبان و دل در چیست؟...

مولایم!مگذار غرق شوم... اینجا میان مردم، در تنهایی...در گناه....با دلی شکسته و شاید با کوله ای از عشق

باید به آهستگی حمل شود،دلم را می گویم چون ترک خورده ... شکستنی ست

صورت خیس از اشکم زیر هجوم داغ یک عشق به سله نشسته، عشقی که هرچه کردم نتوانستم به عمل نشانمش

.چه کنم می دانم ضعیفم ،کوچکم ،خسته ام ...اما باور کن دوستت دارم ...

نمی‌دانم پشت کدامین دیوار این شهرهای آهنی، یاد شما را جا گذاشته‌ام...

دیوارها چقدر بلندند... بلند به اندازه قامت گناهانم... قد و قامت توبه‌هایم آنقدر کوتاه شده که حتی پرچین‌های باغ سرما زده همسایه هم برایم به دیوارهای برجی می‌ماند تسخیر ناشدنی.

آه دلم! که توبه‌هایش مایه خنده فرشته‌ها شده، اما... همان که هیچ آبرویی ندارد پیش خدا... همان که هنوز به عشق جمعه‌هایت زنده است... همان که لحظاتی ست که برای آخرین بار توبه‌اش را ریختم توی جعبه‌ای از امید و دادمش دست فرشته‌ای که برسوندش دست خدا... روی جعبه نوشته شده بود...

«آهسته حمل کنید، محتویات این جعبه شکستنی است».

ای که دستت میرسد! کاری بکن...