این جمعه هم گذشت و تو نیامدی
امروز هم جمعه بود یه جمعه دیگه مثل همه ی اونای دیگه که اومدن و رفتن و خبری نشد .فکر میکردم امروز همه چیز باید فرق کنه اما همه چیز عادی بود گنجشک ها مثل هر روز میخوندن و آسمون مثل همیشه آبی بود یاسای توی باغچه مادر بزرگ هم پژمرده بودن هیچ تغییری تو هیچ چیز احساس نمیشد حتی تو تیک تیک ساعت که فکر میکردم امروز باید متفاوت باشه و عقربه هاش تند تر جلو بره .انگار هممون خودمون رو زدیم به بی خیالی و سرمون رو زیر برف کردیم انگار یادمون رفته پشت تمام این ابرای تاریک وخسته یه خورشید مهربونه که فقط یه باریکه از نور اون میتونه به ما زندگی حقیقی رو بعد از هزار واندی سال هدیه بده فقط کافیه این ابر های تیره رو که چشم حقیقتمون رو بسته نگه داشته کنار بزنیم تا ببینیم حقیقت واقعی رو . انگار یادمون رفته کمی اون طرف تر از همین کره خاکی آدم هایی از جنس خودمون هر کاری میکنن برای فساد بیشتر وعقب انداختن ظهور و این ماییم که باید جلوشون رو بگیریم . این جمعه هم گذشت مثل تمام جمعه های دیگر که پیاپی آمدند وتو نیامدی شاید جمعه بعد.... شاید ..............شاید......