با یاد خدا...
 

باز هم مثل همیشه آمدم سراغت

به رسم عادت...!

با یه عالمه کوله بار دل تنگی...

خوب که نگاه می کنم، می بینم  این تویی که دل تنگ مایی عزیز خدا...!!

چقدر از تو دور ماندم ، جقدر از خود دور ماندم ...

کلامم را با چشم دل بخوان که ببینی آن را با آب زلالی از جنس اشک نوشته ام ...

آن را بخوان که حدیثی از فراق تو ست. آن را بخوان وبدان که از خود توان نوشتن نداشتم ...

ای کاش می توانستم بهتر از این ها برای تو بنویسم،

چیزی که پس از آن دیگر نتوان نوشت...

اما همیشه نقصی هست. همیشه چیزی کم است...

همیشه فکر اینکه فردا چه خواهد شد، یاد تو را از ذهن من می راند!

در حالی که بر سر راه همه فرداها ایستاده ای و ما را دلداری می دهی آقای من...

می دانم وقتی کارنامه هامان را به دست می گیری

برای همه ما غصه می خوری...!

دلهایی که به جای آویختن به دستان عطوفت آسمان، آغشته خاکی ترین

لحظه های گلایه و شکوفه اند، تا روزی دیگر بگذرد و

روزی دیگر با اضطراب و شتاب آغاز شود.

چه مشتاق هدر دادن روزهامان شده ایم!

نه دل ها و نه دیده ها را برای تو مطهر کرده ایم...

نه دیوارهای کوچه و خیابانمان را از خط خطی های اشتباهات و گناهان

پاک کرده ایم و نه بر فراز خانه هامان چراغی آویخته ایم که تو در خانه ما در آیی...

و ما چگونه منتظر توایم...وقتی از پس کوچه های تنگ و تاریک زندگی خلاصی نداریم!

اگر بخواهیم، او خواهد آمد......

اللهم عجل لولیک الفرج...