حرف های این روزهایم انگار٬دیگر به قلم نمی آید...

و بغض های فروخورده ام انگار٬دیگر راهی به جز فریاد ندارند...و چقدر دوست دارم این روزها فریاد بزنم...فریاد...

فریادی از برای غربت مولایمان...

فریادی از برای فراق اماممان...

فریادی از سیاهی درونم و دنیای اطرافم...

فریادی از نتوانستن ها و نخواستن ها...

فریادی از انزجار از برای آدمهایی که دیدند غربت امامشان را...که چشیدند طعم محبتش را....اما چه ساده رفتند به هزار هزار بهانه شیرین تر و مهم تر از او....

نمی دانم آیا...واقعا ما را می بخشی؟....