پیراهن خاکی 43
دکتر گفت:"مصطفی ابراهیمی مجد را پیدا کنین"تماس گرفتیم گفتند:نیست.به دکتر گفتم:فکر کنم خودتون یکی دو روز پیش فرستادینش ماموریت.گفت:بگرد پیداش کن.
بالاخره پیدایش کردم و آوردم.او از خستگی نمی توانست سرپا بایستد.دو روز نخوابیده بود.رفته بود به منطقه الله اکبر که میدان مین و مواد منفجره ای آنجا مانده بود را جمع کند.خیلی خسته بود.رفت مقداری استراحت کند.
مدتی بعد آمد.هنوز خسته بود.از شدت خستگی چشمهایش سرخ بود و پلکهایش سنگین.پیش دکتر رفت و دکتر به او گفت که باید کجا برود و چه کار کند.مصطفی با همان چشم های نیمه بازش گفت:"چشم" و رفت.
چند لحظه بعد برگشتم٬دیدم دکتر چمران گریه می کند و اشکهایش همینطور می آید٬گفتم:چی شده چرا گریه می کنی؟ گفت:"دیدی چی گفت؟"منظورش مصطفی بود.
گفت:"دیدی چی گفت؟گفت:چشم.حتی یک کلمه نگفت خسته ام یا خوابم میاد یا کس دیگه ای رو بفرست٬من نمی تونم برم.فقط گفت چشم٬می دونی این چشم یعنی چی؟"و همین طور گریه میکرد.
راوی:اجمد کاویانی
برداشت از کتاب "چمران مظلوم بود"