چه روز ها سخت مى گذرند، بى صدا، بدون فانوسى آشنا، اين هم بازى تلخ  سرنوشت است....

غم در ويرانه دل جا گرفته و چشمانم زنجير شده به احساسى  پاك و باز سكوتى مبهم…

لحظه اى  كه با  بغضى  تلخ به تاريكى مبهوت مى شوم ،تو آه مى شوى بر تن زمان، تو  سرگردان من و من سرگردان ...

مى خواهم  به دنبال ردپاى اشك اين ويرانه را ترك كنم ،شايد به قصد جايى  كه چشمان منتظرم ديگر....

مى دانى غمگينم،مى دانى  غربت حال هر روز من است، بگو با بغض فرو خرده چه كنم ، با تنهايى بى صدا، دلواپسى به من گفت بود اين جمعه هم...

من آه مى شوم، من نگاه مى شوم و در اين اين غروب بى عاطفه ى جمعه به اميد جمعه ى در راه ،سجاده عشق را باز مى كنم….