.... خواندنش خالى از لطف نيست شايد دقايقى درنگ بايد ....

خيره شده بودم به صفحه تلويزيون، مادرم داشت ظرف مى شست و باهام حرف مى زد اما من نه متوجه مادرم بودم نه داستان فيلم، تو حال و هواى خودم بودم.....
ما از مرگ فرار مى كنيم و به خيال خودمون زنده ايم نفس كشيدن برامون سند، سند زندگى اما نه وقتى حال آدم خوب نيست لمس مرگ كار سختى نيست...
اى واى مامان برو كنار از جلوى تلويزيون دارم نگاه مى كنم ....
دختر كجايى!!! ميگم خاله اينا زنگ زدن، ديشب حركت كردن الانم نزديك تهرانن پاشو درست كردن ناهار با تو....
جدى! خيلى خوبه خاله جورى برنامه ريخته كه دقيقا واسه ناهار اينجا باشن؟!؟!؟!؟!؟!
وزندگى روي دور تند  ................................................

مسافرامون به سلامت اومدن، گرم صحبت بوديم و شربت خوردن، كه دختر خالم مريم با لهجه نازش بهم گفت چشماتو ببند بعدم دوويد سمت حياط، جز تاريكى چيزى نبود دوباره ياد حال فراموش شدم افتادم، كاش حالم بهتر ميشد كاش انقدر سرگرم ميشدم كه يادم نياد خيلى چيزا رو، آره سرگرمى يه راه فرار.....

چشمامو باز كردم با خنده نازش منو محو خودش كرده بود من بادبادك بزرگى كه پشتش قايم كرده بودو ديدم اما به روى خودم نياوردم، بادبادكشو اورد جلوى صورتش منم وانمود كردم تازه متوجه اون شدم، مى دونيد ما آدم بزرگا وانمود كردنو خوب بلديم.... 

آره صبركن الان وقتش نيست، وقتش نيست بگى چقدر قشنگ، بازم صبر كن بازم احساستو پنهان كن............

مريم گفت مياى بريم بادبادكمو هوا كنيم......

 بهش گفتم الان تو اين گرما نميشه بعدشم بايد بريم تو يه محوطه باز.......گفت محوطه باز يعنى چجورى ؟؟؟؟؟ تا اومدم حرف بزنم روشو ازم برگردوند و به داداشم نگاه كرد، دانيال جون تو مياى با من..... دانيال كه انگار منتظر اين حرف بود با شوق از جاش پريد و گفت باشه باهات ميام ........
 بچه ها زبون همديگرو  خوب مى فهمن برخلاف ما كه حال خودمونم نمى فهميم .......... داشتم از پشت پنجره نگاشون مى كردم خدا اين همه سعى براى چيه، انگار دلشون ميخواست هرجورى هست بادبادك بره جايى كه بهش زندگى ميده شايدم اون لحظه مريم به بادبادكى كه عاشقش بود مى گفت من هر كارى بتونم برات مى كنم ............

افكارم آشوب بود بين دو راهى موندن و رفتن كاش ميشد مثل مريم  باشم،  وقتى كسى دردتو باور نداره بايد سنگ صبور خودت باشى بايد مقاوم باشى........

نمى دونم آقاى من كجا بودين اون لحظه اما حتما از دل بى قرار من خبر داشتين، انگار يه كسى بهم گفت ببين اين بچه رو به عشق بادبادكش چيكار مى كنه..........

آره من از عشق چى مى دونم من كه درگير آفتاب داغ زندگى ميشم، چجورى ثابت كنم دوستت دارم آقا.............. شما بودين كه پاى درد ودلم نشستين وقتى حال دلم غريب بود ...........

 دلم ميخواد برم اونجايى كه برام انتخاب كردين و گفتين بمون..........

هر چقدر سخت اما دلم ميخواد باشم............

 آقا كمكم كنيد ميخوام عاشقى رو ازتون ياد بگيرم.........


مريم ...