سلام اخر...

سلام
این سلام ، سلام اخر .. و در این سلام که بیشتر به خداحافظی شبیه نمیدونم باید درباره ی چی
صحبت کنم ، یعنی اصلا اغازی که بیشتر شبیه یک پایانه چطور شروع کنم ؟!
به ذهنم خیلی چیزها میرسه :
* تو به من خندیدی و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم...
*وای باران ، باران شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما ، چه کسی نقش تو را خواهد شست...
* تو را من چشم در راهم شباهنگام
در ان هنگام که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی...
*زین گونه ام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست...
اما ، دلم نمیاد که هیچکدوم رو ادامه بدم !
توی تمام این واژه ها که به تشنگی یک شعر نقش بسته ، ذهنم مرا به جایی فراتر اوج میده
به بیانی از مقام معظم رهبری :
"بسیجی یعنی علی که تمام وجودش وقف اسلام بود."
این جمله غوغایی در دلم به پا میکنه ! پیش خودم فکر میکنم که چقدر عمیق بیان شده !
با اینکه مدتهاست با تمام وجود و صادقانه در حال تلاش برای رسیدن به یک هدف بودم ، اما این جمله
منو زیر سئوال میبره وحالم رو منقلب می کنه !
ایا تمام وجودم پر پرواز بود ؟ یا حتی نتوانستم تکه ای از ان را تقدیم پیشگاه یگانه تتمه ی اسلام کنم ؟
نکنه همین وجود مانع رسیدن من به حقایق بود ؟!
هزاران سئوال دیگه به ذهنم میرسه ! هزاران سئوال بی جواب که باید از خودم بپرسم
نه از کس دیگه ! و به درون خودم رجوع کنم .
و این سئوال ذهنمو مشغول میکنه که من چقدر با علی (ع) و فاطمه (س) و حالا چقدر
با مولایمان مهدی (عج) و خواسته های ان بهترینان عالمین از یک فرد مهدوی فاصله دارم ؟
نتیجه گیری ام این است که نه ! من لیاقت حضور در پیشگاه ملکوتی یوسف زهرا را ندارم .
من با این وجود خاکی و عاصی توان تصمیم گیری خواسته های صاحبمان را ندارم !من بسیجی نیستم !
و در اخر خواهم گفت :
دوست داشتم جاده ای باشم که به تو میرسد . ولی افسوس که
هنوز هم یک جاده ی تکراری ام و شاید بی انتها...
خداحافظ.....
مشاور و برنامه ریز سابق