گو از کدامين قبله می ايی ؟
از یک صبح طلایی تا غروبی پر از شفق، پر از اندوه سپری شدن آدینه ای دیگر و نگاه خسته ای که در طول قرن ها انتظار، باز هم امید به صبحی دیگر دارد؛ می اندیشم:
خدایا، چیست این اندوه نافرجام!
آیا، می بینمش، آن گاه که بر سریر عدالت می نشیند و من شکوه های عاشقانه ی خود را، غزل غزل نثارش
می کنم؟
آن گاه از دلتنگی هایم می گویم و او تبسم در تبسم، دلم را به آرامش می خواند!
خداوندا، چیست در دل این روزگاران پر اندوه؛ که حتی نوای غربت کشیدگان را در کبود خویش محو کرده است؟
خدایا، آن که در ژرفای پاک سینه ها خورشید می کارد، کجاست؟!
خدایا، آن که هر شب در قنوتش اوج می گیرد دعا.
آن که باران اجابت را ز چشم خویش می بارد کجاست؟!
خوشا سایه زار پناهش؛ که بی پناهان را، در پناه عشق و عدالت نگاه داشته است.
مولاجان!
بی تو حتی بهاران نمی پاید فرصت زندگی را؛ بی تو دنیا خزان خانه است !
بی تو آیینه ها در غبارند؛ بی تو رنگین کمان، رنگ سبزی ندارد که با شوق باران بگیرد درآغوش خود، آسمان
را!