ماجراي يك مرد شرمنده!
به ياد تمام شنبه هايي كه قرار بود درس خواندن را از آن روز شروع كنيم و هرگز نيامدند و به ياد جمعه هايي كه قرار است تو بيايي و هنوز نيامدي
سرمشقي كه دادي تكراري شده:انتظار و شايد اما دوست داشتني ترين تكراري دنياست
برگرد! برگرد حتي اگر بخواهي مرا فلك كني.فلك كني به جرم تمام سرمشق هايي كه به غلط نوشتم به جاي انتظار:نميتوانم...كه گفتم توانستن مال آدم بزرگ هاست.مال از ما بهتران،من از پسش برنمي آيم
اصلا بي تو مداد قرمز هايم هم رنگ نمي دادند.مثل خودكار بيك هاي تقلبي تو خالي شده بودند.اصلا مغز همه مان انگار پوكيده بود با هم
حالا تو هي بگو هستي،هميشه هستي.اما جواب دلم را چه بدهم كه قول ديدنت را به چشمانم داده بود؟
دلم غيرت دارد...غرور دارد...دلم مردانگي كرده به قول خودش.اصلا بين خودمان كه باشد جوگير شده بزرگترين قول دنيا را داده به چشمانم.حالا اما چشمانم هر روز كم سوتر مي شود و دلم شرمنده تر
شرمنده به اندازه ي همه ي مردهايي كه قول مي دهند و سرش نمي مانند.به گمانم مي خواهند و نمي توانند كه بمانند
حالا تو بگو من با غرور يك مرد شرمنده چه كنم؟
"بهاره"
+ نوشته شده در جمعه یکم آبان ۱۳۸۸ ساعت 13:47 توسط
|