ای دوست!مگر نمی دانند که دم مسیحایی ات قصیده بهار را در دل ها زنده کرد؟

ای دوست!مگر نمی دانند که طاووس همایت چو سایبانی،سایه رحمت بر سر مردمانت گستراند؟

ای دوست!مگر نمی دانند که حسن حضور تو میلاد گل را در زمستان زنده کرد؟

ای دوست!مگر نمی دانند که از عطر وجود ملکوتیت،صبح امید بر سرزمین افسون دمیدن گرفت؟

ای دوست!مگر نمی دانند که حسن ختام قصه مستی تو،بت عشوه گر را غرق دریای فراموشی ها نمود؟

ای دوست!مگر نمی دانند که محراب اندیشه ات و فیض وجودت تجلی جلوه ی حق بود و بس؟

ای دوست!مگر نمی دانند که تو بسان شمع محفلی بودی و نور هدایتت نشاندهنده ی راه معرفت؟

ای دوست!مگر نمی دانند که تو فرهادوار خار راه را کنار زدی و راه رهروان را هموار ساختی؟

ای دوست!مگر نمی دانند که تنها غرقه ی دریای وصال تو،غرق کمال و جوینده یار است و بس؟

 

پس ای فرزانه ی من! ای فریادرس!

      ای گنج نهان جماران! ای روح خدا!

ما را به تمام زیبایی های معبودت،به خاطر تمام کاهلی ها و سستی هایمان عفو کن!

و در آن دیار وصال برای فارقان وجودت دست به دعا بردار!تا در این عرصه جدایی توان پیمودن راهت را داشته باشیم.

 

والسلام...

«منتظر»