آخرین دقایق...
« بسم رب المهدی (عج) »
آخرین دقایق جمعه ی انتظار هم گذشت؛
جمعه ای که باز هم داغ طلوع خورشید را بر تاریکخانه دلم گذاشت.
اما این جمعه ، جمعه ای دیگر بود ... جمعه وداع ، جمعه دل کندن از سکوی پرواز ، جمعه ی دل بستن به یک دنیا خاطره ، یک دنیا تصویر نورانی، یک دنیا صدای صمیمی ...
حافظه ام را ورق می زنم. زیباترین ها را می بینم. آنقدر نگاه می کنم تا در دریای جاری چشمانم غرق می شوم .
چگونه می توانم فراموشت کنم؟! سنای من... سکوی پروازم ... جاده نورانی ام به سوی اوج از اعماق چاه ظلمانی وجود...
چگونه می توانم لطیف ترین احساسات که در ژاله ای غمگین از چشمان خالص ترین منتظرانش می چکید را از خاطر برم؟!
چگونه می توانم با اخلاص ترین موجودات زمینی، که رنگ خدایی به خود گرفته بودند را از یاد برم؟!
نه ! نمی توانم فرشتگان انسان نما را به دست فراموشی بسپرم ! حتی نمی توانم عطر باران چشمان به رنگ آسمانشان را از یاد برم!
فقط می توانم با هر بار زمزمه ی دعای سلامتی امام عصر (عج) ، گلدان خاطره ام را با دعای موفقیت برای یاران باوفایش آبیاری کنم.
ای آفتاب به شب مبتلا خدا حافظ
غریب واره دیر آشنا خدا حافظ
به قله ات نرسانید بخت کوتاهم
بلند پایه بالا بلا خدا حافظ
تو ابتدای خوش ماجرای من بودی
ای انتهای خوش ماجرا خدا حافظ
به بسترت نرسیدند کوزه های عطش
سراب تفته چشمه نما خدا حافظ
میان ماندن و رفتن درنگ می کشدم
بگو سلام بگویم - و یا خدا حافظ -
اگر چه با تو سرشتند سرنوشت مرا