تقصير من است اينكه كم مي آيي...
این روزها دلم حال وهوای عجیبی دارد.گهگاه فریادش را می شنوم که “ای بی معرفت یه سری هم به ما بزن.”و من در میان هیاهوی درس و امتحان و کارهای پایان سال و سنای عزیزتر از جانم تنها حرفی که می زنم اینست:”لطفا سکوت رارعایت فرمایید حتی شما دوست عزیز.”بیچاره!دلم را میگویم از بس فریاد زده دیگر برایش حنجره نمانده.راستش را بخواهید دلم برایش میسوزد میدانم گیر بد کسی افتاده !
روزها میگذرند و او فقط نگاهم میکند و با نگاهش تمام حرفهای نگفته اش را MP3وار برایم ترجمه میکند.نه انگاری راستی راستی دارم ضربه فنی میشوم .انگاری راستی راستی باید از مشغله ها دست میکشیدم و یکسری هم به خانه دل میزدم .باشد چه میشود کرد تسلیم...
در میان دل مشغولی هایم پیدایش کردم بنده خدا به کنجی کز کرده بود.زیر تپه هایی از گردوغبار،گردوغباری از جنس غفلت و عادت.گردوغباری که تمیز کردنشان کار اکبر آقای نظافتچی هم نبود.کار،کار خودم بود.
کسی در گوشه ای از دلم برایم دستی تکان میداد.به سمتش رفتم.آشنا میزد اما نمیشناختمش.حسابی به گردگیری نیاز داشت.هر چه پاکتر میشد قلبم تندتر میزد.کم کم داشتم میترسیدم آیا آن واقعا همان بود که فکرش را میکردم؟؟عقب رفتم، وراندازش کردم.باورم نمیشد.. خدای من.. او همان عهد من بود.عهدی که روزی با یادش و برایش بستم تا همراهش بمانم....و اکنون این من بودم و عهد من و گناه من...
دست خودم نبود٬ اشک چشمانم را قلقلک میداد.ناخودآگاه یاد غربتش افتادم که چه غریبانه برای من قریب بود.چه بارها که در کلاس انتظارش ثبت نام کردم و هر بار بهانه ای آوردم برای نیامدن. و او حتی یکبار هم مرا اخراج نکرد...
محکم در بغلش گرفتم.در حالی که بغض گلویم را چنگ میزد٬ بار دیگر از او خواستم که باشم،که منتظرش بمانم باشد که اینبار عهدم را نه با زبانم بلکه با قلبم و با ذره ذره وجودم حفظ کنم...
و تو ای دوست سنایی من بیا بار دیگر بر سر سفره هفت سین امسالمان از او بخواهیم او که "محول حول و احوال" است تا حالمان را به بهترین حالات و انتظارمان را به بهترین انتظارها دگرگون سازد.
و ایمان داشته یاش که اگر احسن الحال شوی،که اگر احسن الحال شویم؛ او خواهد آمد... به زودی زود خواهد آمد. و آن زمان بی شک تو احسن احوال را خواهی دید.
به امید ظهورش
سال نو پیشاپیش مبارک