تشریح اسم 4
فصل دوم :تولد
این یادداشت:دست مرحمت
چهارمین فرزند سید جواد در آستانه گشودن چشم به جهان بود. بانو خدیجه نگران از دو نوزاد از دست داده خود با قلبی پر از نجوا و نیاز به بار امانت خود می اندیشید. درد درگذشت نوزاد اول، آقا رضا، با بقای آقا محمد که اینک سه سال و نیم داشت، درمان شد. آیا رنج عمر بربسته نوزاد سوم این بار دوا می شود؟امید، درهای خود را به روی او گشوده بود:
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد به دست مرحمت یارم در امیدواران زد
این بیت از غزل حافظ را از دل گذراند. این بار درد با امید به سراغش آمده بود. سلطنت خانم، مامای خانواده علمای مشهد، ساکن محله پاچنار، به موقع رسیده بود. او هم بی دلهره نبود.
آیت الله سید علی حسینی خامنه ای، چهارشنبه 29 فروردین در مشهد مقدس به دنیا آمد، در خانه ای محقر، در حوالی بازار سرشور، کوچه حوض نصرت الملک.خاطرات کودکی علی آقا در این کاشانک 70 متری جای گرفته است. او در خانه ای تن به دنیا نهاد که پدر و مادر سه خواهر بزرگ از همسر نخست سید جواد و سید محمد را در تک اتاق پایین جای داده بود. سید علی آقا آمار جمعیت این خانه کوچک را به 7 نفر رساند.
فصل سوم:کودکی (اشغال مشهد)علی آقا به تازگی وارد سومین سال زندگی خود شده بود که مشهد به اشغال قوای اتحاد جماهیر شوروی در آمد. در واپسین ماه تابستان سال 1320 شمسی، جامعه ایران دچار تناقصی بی سابقه بود، از یک سو خوشحال سقوط رضا شاه و پایان عمر دیکتاتوری او و از سوی دیگر بدحال ورود متفقین و اشغال ایران.
شهریور ماه، آغاز این تناقض بود. ارتش اتحاد جماهیر شوروی از 3 محور شمالی، خاک ایران را درنوردید. یک ستون از محور جلفا به طرف تبریز حرکت کرد. ستون دیگر از راه آستارا به سوی بندر پهلوی و رشت آمد و ستون سوم از مرزهای شمال شرقی به سوی خراسان هجوم آورد. پیش از اشغال مشهد، نیروی هوایی شوروی اول صبح پنجم شهریور با 9 هواپیما و زمانی دیگر با 35 هواپیمای جنگی در آسمان شهر ظاهر شد.
هدف اصلی این جنگنده ها مراکز نظامی بود. آنها سربازخانه های لشکر نو را بمباران کردند. بار دیگر ساعت 3 بعد از ظهر تا غروب به حملات خود ادامه دادند. این عملیات هوایی روز 6 شهریور نیز تکرار شد. با این قدرت نمایی، لشکر نوی خراسان مشهد را به سمت تهران ترک و عقب نشینی نمود. ظهر روز 7 شهریور، قوای مکانیزه، پیاده سوار و آتش بارهای شوروی وارد مشهد شدند. این قوا در نخستین اقدام ساختمان لشکر، سربازخانه ها و شهربانی مشهد را تصرف کردند.هر چند تنش های اجتماعی ناشی از ورود ارتش شوروی، مدتی وضعیت اقتصادی، بازرگانی و معیشتی مردم را مختل کرد، و تا زمانی نان، قند، نفت و خوار و بار به سختی به دست مردم می رسید. اما ظاهرا تنگناهایی که در دیگر شهرها از عواقب اشغال رخ داد، در مشهد کمتر بود.
در این دوره نیز هرچند دو کشور در جبهه جنگ متفق بودند اما هر یک تلاش می کرد منویات سیاسی خود را پیش ببرد. با این حال، از زمان اشغال تا هنگام خروج قوای شوروی از خراسان، کنسول گری اتحاد جماهیر شوروی را باید حاکم واقعی خراسان دانست. از نصب فرماندهی لشکر شرق تا تایید نامزد های شورای ملی مشهد، بدون نظر کنسولگری ممکن نبود.
مکتب خانه
علی آقا 4 ساله بودکه همراه برادر بزرگتر راهی مکتب خانه شد.این مکتب خانه دخترانه بود،و معلمه آنبی بی آقا، به شاگردانی که بیشترشان دختر و شماری پسر بودند، قرآن می آموخت. علی، که کام کودکانه اش میلی به طعم مکتب نداشت، اندوخته ای از نخستین تجربه آموزشی خود نیافت، و ماندن در مکتب خانه را تاب نیاورد. او هنوز در اوان جنب و جوش و بازی های کودکانه به سر می برد. آموزش قرآن و عمّ جزء راهی به جهان او نداشت. 2 ماه بعد همراه برادر به مکتب خانه ای پسرانه رفت.
زمستان بود. ملای این مکتب جناب میرزا، مرد پا به سن گذاشته ای بود که دهه ها با دنیای کودکان فاصله داشت. محل مکتب، شبستانی در یک مسجد بود، که درهای بدون شیشه اش از آن مکانی نیمه تاریک ساخته بود. شبستان در چشم علی بزرگ آمد. شاگردان مکتب دور تا دور نشسته بودند. "وقتی پدرم وارد شد، من و برادرم آقا سید محمد را با خود وارد این مکتب خانه کرد. جناب میرزا، احترام کرد. بلند شد. برپا داد. بچه ها بلند شدند. پدرم گفت: این بچه ها را درس بده. او هم ما را خیلی احترام کرد. ملای مکتب اخلاق ملایمی نداشت. [شاید بالاجبار]نسبت به کودکان حاج سید جواد ملایمت نشان می داد اما نسبت به دیگر شاگردان بد اخلاق بود. روش های آموزشی او هر چند در آن زمان معمول و مرسوم بود. اما وحشتی که به جان آن کودکان معصوم انداخت تا دهه ها بعد از خاطر سید علی شسته نشد.
روزهای پنج شنبه که زمان رها شدن شاگردان از مکتب خانه بود، بچه ها را به صف می کرد و زیر زبانشان مهر می زد. می گفت هر کس نماز بخواند جای این مهر تا روز شنبه می ماند و اگر نخواند پاک می شود. تعطیلات آخر هفته بر شاگردان میرزا چه می گذشت؟ خدا می داند اما روز شنبه روز وحشت و گریه بود. بچه ها صف می کشیدند. یک صف لرزان و ترس خورده. " بچه ها را از دم می زد...من هم ار ترس گریه می کردم...به من که رسید دیدم اخمهایش در هم است اما مرا نزد. از من عبور کرد و بچه های دیگر را زد. هنوز وحشت آن کار در دل من است."جناب میرزا لابد تنگ دست بود که سید علی را کنار خودش می نشاند و تعدادی اسکناس پنج ریالی و ده ریالی به دستش می داد و می گفت که این پول ها را به قرآن بمال، متبرک شود؛ برکت پیدا می کند. دلش خوش بود که از این راه پول بیشتری گیرش می آید. گمان می کرد که انجام این کار به دست پسر عالم محله سرشور که سید هم هست، شدنی است.
رفتارهای عوامانه ملای مکتب، کلاس نیمه تاریکی که پنجره هایش با کاغذ مومی پوشانده شده بود،همراه با کدورتی که از رفتن به مکتب در این سن و سال بر دل علی آقا سایه می انداخت آن روزها را برایش تاریک و تلخ کرد " از آن دوره مکتب قبل از مدرسه، هیچ استفاده علمی نکردم"
سفر به کربلا :
" شب های سختی گذراندیم... در بصره گمان می کردیم که دیگر تقریبا از خطر جسته ایم. منزل یکی از علمای آنجا وارد شدیم. یکی دو روز آنجا ماندیم. بعد بلیت گرفتند."
ان شاء الله ادامه دارد...