من الذی...
من الذی...
من الذی ایتمنی...؟

كودكى را كه پدر در سفر است روز و شب ديده حسرت به در است
تا زمانى كه بود چشم به راه دلش آزرده بود خواه نخواه
هر صدايى كه ز در مى آيد به گمانش كه پدر مى آيد
باز چون ديده ز در برگير گريد و دامن مادر گيرد
همه كوشند ز بيگانه و خويش بهر دلجوى او بيش از پيش
تا كه دوران سفر طى گردد رفع افسردگى از وى گردد
پدرش آيد و گيرد به برش بكشد دست محبت به سرش
دلش از وصل پدر شاد شود جانش از قيد غم آزاد شود
ليك افسوس به ويرانه شام كار اين سان نپذيرفت انجام
بود در شام ميان اسرا طفلى از هجر پدر نوحه سرا
خردسالى به اسارت در بند مرغ بشكسته پرى پا به كمند
چون خبر از ستم شمر نداشت پدرش را به سفر مى پنداشت
روز و شب ديده به در دوخته بود دلش از آتش غم سوخته بود
دائم از حال پدر مى پرسيد علت طول سفر مى پرسيد
كه كجا رفت و چرا رفته و كى از سفر آيد و بينم رخ وى؟
جانم آمد به لب از هجر پدر آه از اين محنت و اين طول سفر
بود همواره از اين غم بيتاب تا شبى ديد به خلوتگه خواب
كان سفر كرده ز در باز آمد طاير شوق به پرواز آمد
لحظه اى در دل شب گشت جهان به مراد دل آن سوخته جان
ديد در خواب گل روى پدر جان به وجد آمدش از بوى پدر
جاى بگزيده به دامان پدر جانش آميخته با جان پدر
با لب بسته حكايتها كرد ز آنچه بگذشت شكايتها كرد
با پدر ز آنچه به دل داشت نهفت داستانها به زبان جان گفت
گفت كاى پشت فلك پيش تو خم نشود لطف فراوان تو كم
بود رسم پدرت نيز بر اين كه كند لطف به ويرانه نشين
هيچ دانى كه در ايام فراق چو گذشته است به جمعى مشتاق
بى تو در مانده و بيچاره شديم در بيابان همه آواره شديم
روزگار آتش بيداد افروخت دست كين خيمه و خرگاه تو سوخت
هستى ما همه يكجا بردند هر چه ديدند به يغما بردند
همه گشتيم گرفتار و اسير گاه در بند و گهى در زنجير
بعد با يك سفر دور و دراز
شد از غم فصل نوينى آغاز
پيش از اين ما چو نموديم سفر
با تو بوديم و به آن شوكت و فر
كاروان قافله سالارى داشت
مثل عباس علمدارى داشت
كودكان جمله در آغوش پدر
همه را سايه مهر تو به سر
ليك اين بار چو كرديم سفر
سفرى بود پر از خوف و خطر
يك نفر دوست به همراه نبود
محرمى غير غم و آه نبود
بر همه بود خور و خواب حرام
تا رسيديم به ويرانه شام
يا مرو اى پدر اين بار سفر
يا مرا نيز به همراه ببر
كه اگر بى تو بمانم اين بار
به فراق تو شوم باز دچار
زين همه غم نتوانم جان برد
از فراق تو دگر خواهم مرد
خود به خواب اندر و، طالع بيدار
بود از وصل پدر برخوردار
ليك بس زود، شد آن وجد وصال باز تبديل به اندوه و ملال
يعنى آن خواب به پايان آمد باز غم آمد و هجران آمد
چشم بگشود چو شهزاد ز خواب آرزوها همه شد نقش بر آب
كرد بر دور و بر خويش نظر تا ببيند مه رخسار پدر
ليك هر قدر فزونتر طلبيد اثر از گمشده خويش نديد
شهد اميد به كامش خون شد گشت نوميد و غمش افزون شد
عاقبت باز در آن نيمه شب ملتجى گشت به بانو زينب
كه دگر باز چه آمد به سرم بار ديگر به كجا شد پدرم
ديدم او را ز سفر آمده بود به كجا باز عزيمت فرمود
لحظه اى پيش كه آمد پدرم جاى بر سينه خود داد سرم
گفت با من كه تو چون جان منى ساعتى بعد تو مهمان منى
زينب آن مخزن صبر و اسرار گشت از قصه آن طفل فگار
آن بيانات غم افزا چو شنيد معنى گفته شه را فهميد
ديد كان كودك بى صبر و قرار مى كشد رخت به دعوتگه يار
اهل بيت از اثر آن تب و تاب راه بردند به كيفيت خواب
هر چه كردند كه در آن دل شب گيرد آرام و فرو بندد لب
اشك از ديده نريزد اين سان قصه خويش نيارد به زبان
هيچ تسكين نپذيرفت آن حال سعى بيهوده شد و امر محال
وعده و پند و تمنا و نويد هر چه كردند نيفتاد مفيد
عاقبت صبر و توان از همه برد همه را دست غم خويش سپرد
حال آن كودك گم كرده پدر در يتيمان دگر كرد اثر
داغها تازه شد و درد فزون اشكها شد همه تبديل به خون
ناله اى گشت ز ويرانه بلند كه طنين در همه افلاك فكند
آن كهن جايگه بى در و بام كه در آن آل على داشت مقام
بود با بار گه كفر و ستم چون شب و روز، به نزديكى هم
گشت بيدار از آن ناله يزيد متعجب شد و موجب پرسيد
خادمى جانب ويرانه شتافت
زان غمين واقعه آگاهى يافت
خبر آورد كه زآن خيل اسير
يكى از جمله اطفال صغير
كه ندارد خبر از قتل پدر
روز و شب دوخته ديدار به در
به اميدى كه پدر باز آيد
آن سفر كرده ز در باز آيد
همچو آن تشنه پى برده به آب
ديده رخسار پدر را در خواب
بعد از آن خواب چو برداشته سر
روبرو گشته به فقدان پدر
حاليا وصل پدر مى جويد
قصه با ديده تر مى گويد
شرح اين قصه چو بشنيد يزيد
فكر بى سابقه اى انديشيد
گفت كاين درد نه بى درمان است
بلكه بس چاره آن آسان است
بعد بر طشت زر افكند نظر
گفت از اين چه علاجى بهتر
درد او گر غم هجر پدر است
شربت وصل در اين طشت زر است
بد تا غم خويش فراموش كند
پس به دستور وى آنگه به طبق
جاى دادند سر حجت حق
ديد كز پرتو آن روى چو مهر
گشته دامان طبق رشك سپهر
گفت با خويش كه اين مهر منير
با چنين جلوه شود عالمگير
عاقبت جلوه اين بدر تمام
بدرد پرده رسوايى شام
بهتر آن است كه اين مطلع نور
سازم از ديده مردم مستور
راز پوشيده هويدا نكنم
مشت رسوايى خود وا نكنم
خواست چون نور خدا را پنهان
گفت سر پوش نهادند بر آن
به گمانى كه به روى خورشيد
با كفى خاك توان پرده كشيد
غافل از آنكه حجاب و سرپوش
نور حق را ننمايد خاموش
اين نه شمعى است كه خاموش شود
يا حديثى كه فراموش شود
تا كه بنياد جهان بر سر پاست
هر شبى صبح شود عاشوراست
بعد آن گنج گرانمايه حق
يافت چون زينب سر پوش و طبق
گفت كاين هديه بى سابقه را
بفرستيد براى اسرا
لحظه اى بعد به دلخواه يزيد
شعله شمع به پروانه رسيد
چون نهادند طبق را به زمين نزد آن كودك ويرانه نشين
به گمانى كه به وى داور شام زير سر پوش فرستاده طعام
گشت آزرده ، سپس با دل ريش گفت با عمه مظلومه خويش
كه مرا رنج فراق پدرم دارد از هستى خود بى خبرم
در دلم خواهش و سودايى نيست جز پدر هيچ تمنايى نيست
كرده چشم تر و خون جگرم بى نياز از طلب ما حضرم
زينب آن خواهر غمخوار حسين مونس و محرم اسرار حسين
آن كه در معرض تقدير و بلا سر نپيچيد ز تسليم و رضا
ديد چون حالت آن كودك زار كه به اندوه و الم بود دچار
گفت كاى شمع شبستان حسين گل زيباى گلستان حسين
اى كه در حسرت ديدار پدر دوختى ديده اميد به در
آن درى را كه به صد عجز و نياز مى زدى ، حال به رويت شده باز
لطف حق شامل حالت گرديد رهبر كوى وصالت گرديد
اين طبق مشرق خورشيد حق است جان عالم همه در اين طبق است
زير اين پرده سر سر خداست راس نورانى شاه شهداست
انتظار تو به پايان آمد آنكه مى خواستيش آن آمد
حال دست تو و دامان پدر بعد از اين جان تو جان پدر
طفل ، اين نكته چو در گوش گرفت از طبق پرده و سرپوش گرفت
گشت ويرانه منور ز آن نور كه به موساى نبى تافت به طور
پرتو آن قمر عالم تاب بر شد از كنگره هفت حجاب
چشم شهزاده چو افتاد به سر به سر بى تن و پر نور پدر
آتشى شعله آهش افروخت كه سراپاى وجودش را سوخت
شد از آن سوز دل و شعله آه تا ابد روى شب شام سياه
گفت كاى جان به فداى سر تو كه جدا كرده سر از پيكر تو؟
كه تو را كشت و ز حق شرم نكرد؟ ريخت خون تو و آزرم نكرد؟
آن كه اين آتش بيداد افروخت خرمن هستى ما يكجا سوخت
آرزوهاى مرا داد به باد كند از كاخ اميدم بنياد
كرد كارى كه ز ديدار پدر شد دلم خون و غمم افزون تر
اى پدر كاش به جاى سر تو
مى بريدند سر دختر تو
بعد از اين بى پدر و بى سامان
به چه اميد بمانم به جهان
سخت جانم به خداوند بسى
بى تو گر زنده بمانم نفسى
بى خبر از خود و با غم دمساز
با پدر كرد همى راز و نياز
دلش از غم به تعب آمده بود
جان به نزديكى لب آمده بود
گه گرفت آن سر پر نور به بر
گاه بوسيد رخ ماه پدر
گشت پروانه صفت دور سرش
جان خود كرد فداى پدرش
چشم اميد از اين عالم بست
ترك جان گفت و به جانان پيوست
جان پاكش به پدر ملحق شد
رفت و قربانى راه حق شد
طاير جان وى از ساحت خاك
بال بگشود به اوج افلاك
تا كه در تن رمق از جانش بود
آن سر پاك به دامانش بود
داشت بر سينه چو جان آن سر پاك
تا زمانى كه خود افتاد به خاك
بعد چون رخت از اين عالم بست
داد با جان ، سر شه نيز از دست
رفت از اين عالم و با رفتن خويش
سوخت جان و دل آن جمع پريش
مرگ آن كودك دل خسته زار
برد از اهل حرم تاب و قرار
باز افزود غمى بر غمشان
تازه گرديد كهن ماتمشان
يك گل ديگر از آن گلشن عشق
رفت در خاك و خزان شد به دمشق
كه شنيده است در اقطار جهان
كه به جبران بلاى هجران
بفرستند به طفلى مضطر
در دل شب سر خونين پدر؟
كس نديده است و نبيند ايام
شب جانسوزترى ز آن شب شام...
شعر از عبدالله مخبرى فرهمند
شهادت جانسوز دردانه ی سیدالشهدا(علیه السلام) به پیشگاه مقدس صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و منتظران حضرتش تسلیت باد.
الهی برقیه(سلام الله علیها) عجل لولیک الفرج...
نویسنده:دبیر
پی نوشت:
اگر طولانی شد پوزش...
که غم عظیم بود و ...